روز هشتم – دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 – 22 جمادی الثانی 1433
بعد از کلّی قلم زدن، برای رفع خستگی به مطالعهی کتابِ حجّ شریعتی مشغول شدم. دیگر نتوانستم زمینش بگذارم. و چقدر وسعت دید به من داد. برخی سؤالاتم حل شد. قبل از سفر برادرم گفت که حتماً بر حجرالاسود دست بکشم. پشت بندش هم درآمد: «روشنفکر بازی در نیاری که اینکار مثلاً یعنی چی؟» از تعبیرش خوشم نیامد. کتاب را که خواندم دیدم چقدر زیبا و راحت با تعبیری مناسب میشود همین فعل را آموخت. حجرالاسود بنابر روایات، یمین الله است. یعنی دست راستِ خدا. رسم عرب هم این است که برای بیعت دست راستشان را به هم میدهند. این هم دست خداست که همیشه برای بیعت دراز است. تو چرا دستت را کوتاه میکنی؟ بیعت کن و بر حجرالاسود -دست خدا در زمین- دست بکش!
ما در آموزش دینمان اکثراً یک حلقه مفقوده داریم. مثالش همین حجرالاسود. کمتر به این میپردازیم که چرا باید این را عمل کرد؟ فقط میگوییم چون معصوم گفته است پس باید بکنیم. ثواب برای آخرتمان مینویسند. به چه درد دنیایمان میخورد؟ معلوم نیست. اصلاً به درد دنیایمان میخورد؟ معلوم نیست. با یک تعبیر ساده و با نقل یک حدیث روشن شد که مسئله حجرالاسود این است. البته فروع دین تقلیدی است؛ شرط بندگی این است. بنده که مدام نباید چون و چرا بیاورد. رسم عاشقی این است. امّا باید بین ندانستنِ علّت عبادت و دانستنِ آن یک طیف باشد. آخر عبادت بد معنا میشود. عبادت در نظر خیلیها یعنی نماز و روزه. اصلاً خیلیها نمیتوانند درک کنند که مثلاً کتاب خواندن هم میتواند عبادت باشد. نوشتن هم. تفریح، ورزش، حجاب، کار گروهی و الخ... هم میتوانند عبادت باشند. عبادت در لغت یعنی بندگی. بندگی هم یعنی هرکاری که موجب رضایت ارباب شود. ارباب هم بد معنا میشود. ارباب اصلاً جمع است. ولی در زمانِ حال، تصوّری که این عبارت به آدم میدهد، تجسّم تمامِ صفاتِ رذلِ یک فئودال است! ارباب جمعِ ربّ است. و ربّ هم علاوه بر معنای مالکیتاش، معنای پروردن میدهد؛ پروردگار. کسی که بنده را میپرورد. حالا با یک نگاه درست، با یک جهانبینی توحیدی، یک مسلمان میتواند همهی زندگیاش را عبادت کند. ما تعجّب میکنیم وقتی بشنویم شغلِ حلال، جهاد اکبر است. یا وقتی بشنویم ازدواج نیمی از دین را کامل میکند. درمیمانیم. امّا چون معصوم گفته قبول میکنیم. همیشه اینطور است. چون معصوم گفته حتماً درست. اصلاً دنبال دلیل نمیرویم. کسی که جهانبینی درستی دارد هیچ تعجّب نمیکند. او میبیند که مثلاً امروز وبلاگنویسی هم عبادت است. اصلاً هر چه که بوی الله دهد و تکلیف او باشد، آن عبادت است. مدام برایش سؤال پیش نمیآید. وقتی میبیند امام خامنهای میگوید تبعیّت از قانون واجب شرعی است، تعجّب نمیکند. این چیزها را خودش میفهمد. راحت هضم میکند. چطور این نگرش به انسان دست میدهد؟ وقتی جواب برخی سؤالها را بداند. مثلاً همین حدیث را بشنود که حجرالأسود یمین الله است. بله، خواندنِ «دو» رکعت نماز صبح، صرفاً تقلیدی است. این یک سویِ طیف اعمال عبادی است. آن سویِ طیف اعمال عبادی هم مثلاً میشود تبعیت از قانون. که این عقلی است. بین این دو سرِ طیف، مسلمان باید رابطه برقرار کند. مثلاً اینطور که اعمالِ عمره تقلیدی است امّا دست کشیدن روی حجرالأسود چنین نمادی را هم دارد. هدف از دانستنِ دلیلِ عبادت، تراشیدنِ دلیل مادّی نیست. مثل اینکه نماز بخوانیم چون برای مفاصل بدن مناسب است و نوعی ورزش است. یا فردا روزی در آید که دست کشیدن روی حجرالأسود فشارِ خون را تنظیم میکند. با اینکه ممکن است اینها درست باشند امّا زیانِ دانستنِ اینها بیش از سودشان است. آدم اگر این را بداند، نماز میخواند که مفاصلش تقویت شود! دیگر برای بندگی نمیخواند. این حدّاقل ضرر این نگاه است.[1] هدف از دانستنِ علّتِ عبادت، صرفاً دانستنِ اینها نیست بلکه درکِ دلیل عقلی است برای انجام درستتر و بهترِ عبادت. در حقیقت، قرینه داشتنِ عبادت است. مسلمان باید طوری باشد که همهی زندگیاش عبادت باشد. لیوان آب هم که میخورد برای رضای خدا بخورد. مثلاً آب بخورد که بدنش سالم باشد. بدنش سالم باشد چرا که باید جوابگوی این بدن باشد که به ودیعه در خدمت اوست و نیز باید بدنش سالم باشد تا بتواند به تکلیف و عباداتش بپردازد. اینطور که بشود همهی زندگی مسلمان عبادت میشود. آنوقت زندگیاش جهتدار میشود. به یکباره همهی زندگی و اعمالش منظّم میشود. دیگر به هر سمتی حرکت نمیکند. به آن سمت میرود که تکلیفِ او باشد و عبادت و بندگی او را رقم زند. رضایت ربّ را در پی داشته باشد.
یک سمّی در بدنه دانشگاه تزریق میشود و آن سمّ احادیثی به این مضمون است: «علم آموزی بسیار ارزشمند است و ثواب دارد.» این عبارت به خودی خود سمّ نیست امّا بی مقدّمه که گفته شود سمّ میشود. مقدّمهاش تکلیف هر شخص است و رضایت ربّ از او. نکند خدا از یک نفر اینطور راضی باشد که اصلاً وی درس نخواند! اصلاً تکلیف او چیز دیگری باشد. یا مثلاً تکلیفِ او در خواندنِ درسی دیگر باشد. خیلیها هستند که وهم برشان میدارد که با درس خواندن، هم ثواب میبرند و هم دنیایشان تأمین میشود. خوب چه چیزی از این بهتر؟ این آدمها یک سری از افعالشان برای آباد کردنِ دنیاست و سریِ دیگر، برایِ آباد کردنِ اُخری! اصلاً چنین آدمی نه میفهمد دنیا چیست و نه عُقبی. آدمی است که با خود دو دو تا چهار تا میکند که مثلاً پزشک میشوم و حقوقم آنقدر است و هم دو دو تا چهارتا میکند که خوب، در این بین درس هم خواندهام و به مردم هم که کمک کردهام، پس ثواب هم بردهام و جایم بهشت است! همه چیز را حساب بانکی میبیند! دو تا حساب بانکی دارد. یکی در دنیا و یکی در بانکِ عُقبی! همهاش میخواهد یک کاری کند که هر دوی این حسابها چند رقمی شوند. کسی است که نمیسنجد ببیند خدا چه رسالتی را در او قرار داده. چه ودیعهای در او نهاده. آدم باید بسنجد و مثلاً ببیند در مملکت اسلامی الآن چقدر به آن رشتهای که میخواند نیاز است؟ چون همه میروند برق و پزشکی، چون در آن پول هست، چون اسم و رسم دارد که نباید برود اینها را بخواند. این هم نباشد که مثلاً چون نقاشی را دوست دارد پس پی علاقهاش را بگیرد و برود نقاشی. هم ببیند او چه ظرفیتی دارد و استعدادش چیست و هم ببیند الآن جامعه محتاج چیست و برود آنجا. مجموعه اینها میشود تکلیف. کسی که به تکلیف خود عمل کند خیر در دنیا و آخرت دارد. نمیشود آدم هر کاری دلش میخواهد بکند بعد هی احادیث معصومین را به کارش پیوست کند؛ الصاق کند! آن کاری که میخواهد، میکند بعد توجیه دینی هم برایش میآورد! مصداق آدمهایی که هم حساب بانکی دنیایشان را میخواهند پر کنند و هم آخرت را، کسانیاند که مثلاً میروند زیر سلطهی طاغوت کار میکنند؛ هیچ منفعتی برای جامعه مسلمین ندارند، در عین حال نماز و روزهشان هم سر جایش است تا حساب آخرتشان هم چند رقمی باشد! البته نه همه اینها، بلکه اکثرشان. این آدم همه چیز را برای خودش میخواهد. خدا را هم برای خودش میخواهد! خدا هم در خدمت او باید باشد! گفتم، اینها نه دنیا را میفهمند و نه آخرت را. اینها معنای عبادت و بندگی را نمیدانند. دنیا[2] یعنی نزدیک و عقبی یعنی دور. وقتی خدا در قرآن میگوید هرچه بکارید همان را برداشت میکنید، لطیفه نمیگوید! یک جملهی صرفاً زیبا هم نیست. بلکه عین حقیقت را میگوید. این نیست که دو تا حساب بانکی باشد یکی در دنیا و دیگری در اُخری؛ بعد آدم یک کاری برای پر کردن حساب دنیا بکند و کار دیگری برای حساب آخرت. هرگز این نیست. بلکه همه یک حساب است. آدم هرکاری بکند همان را برداشت میکند. نگاه اوّلی میگوید: مسلمان هم باید دنیای خوب داشته باشد و هم آخرت خوب. نگاه دوّمی و توحیدی میگوید: مسلمان تا دنیای خوبی نداشته باشد آخرت خوبی ندارد. آیا این همان است؟ هرگز! نتیجهی نگاهِ دوم، نگاهِ اوّل هم هست امّا نتیجهی نظر اول لزوماً نمیتواند نظر دوّم باشد. یعنی یکی شرطِ دیگری است. شرطِ آخرتِ خوب، دنیای خوب است. خوب هم باید از منظر دینی، تعریف شود. خوب هم یعنی رضایت خدا؛ نه رفاه، آسایش، ثروت و ... مسلمان میتواند زندگی خوب داشته باشد امّا آسایش نداشته باشد! نه اینکه مسلمان آسایش را نخواهد بلکه رضایت خدا در امتحان شدن است و ممکن است امتحانی جوری باشد که مسلمان رنگِ آسایش را نبیند. ولی دنیایش خوب بوده باشد. و حالا کجایِ دنیا و عقبی دو تا حساب شد؟ این که همهاش یکی است. یعنی دنیا بعنوانِ یک مجموعه در تناظر یک به یک با عقبی بعنوانِ مجموعهای دیگر است. چه میشود در مدارس مثلاً برای آموزش تناظر یک به یک از چنین مثالهایی استفاده کنیم؟ اصلاً چون استفاده نمیکنیم این ابهامات برای کودکان پیش میآید. دین را تنها در یک کتاب دینی خلاصه کردهایم! کنار باقی درسها. درسش هم عمومی است! و ریاضی اختصاصی است! ریاضی ضریبش هم بیشتر است! اصلاً اگر درس دینی هم نبود هیچ اتفاقی نمیافتاد! کسی هم که به درسش اهمیت نمیدهد. وقتی اینگونه دین را از باقی زندگی جدا کردهایم، چه توقّع داریم که جوانانی که از بچگی در همین سیستم آموزشی بزرگ شدهاند، سکولار نباشند؟ اصلاً اینهمه که از سکولاریسم میگوییم و مدام گفته میشود سکولاریسم یعنی جدایی دین از زندگی، ما چه کردهایم؟ والله خندهدار است که برای مواجهه با سکولاریسم، تنها آمده باشیم نام کتاب دینی را تغییر داده باشیم به «دین و زندگی». یعنی شمای دانش آموز بدان که دین در زندگی باید باشد! البته این خوب است ولی کافی نیست. خوب میخواهید دین را در زندگی بیاورید آن کتابِ دینی را بردارید، پخشش کنید در تمام دروس. کسی که ریاضی میخواند ربط دین را با ریاضی و زندگی بفهمد. کسی که زیستشناسی میخواند ایضاً.[3] آنقدر که کتابهای اختصاصی پر باشد از این مثال ها. جوری باشد که یک ریاضیدان ابتدا به ساکن یک عالم و عارف دین باشد. اگر کسی پزشک شد، یک ابن سینا شود. یک حکیمِ پزشک. آن وقت اخلاقِ حرفهای، درسِ اضافی است. اصلاً خندهدار است. چون ده پیش ما است نُه را هم داریم. کسی که از مدارس بیرون آمده مدام دیده که کتاب دینی فقط یک کتابِ عمومی بوده در بین چهارتا کتاب اختصاصی. اهمیتش هم کم بوده است. ربطی هم با آنها نداشته. خوب این آدم دین را از زندگی جدا میکند. خیلی هم مسلمانیاش را حفظ کند این میشود که فکر میکند دو تا حساب بانکی دارد! باید برای هر دو کار کند! آدم در دنیا هر مجموعهای اختیار کند در آخرت نظیر همان نسیبش میشود. نظیر نه به این معنی که شبیه همان بلکه به این معنی که حقیقتِ همان نسیبش میشود. این تناظر یک به یک است و این یعنی عدل. خدا قرار نیست عدالت را در عقبی رعایت کند، بلکه آنرا قبلاً رعایت کرده است. تو خودت را باید با این عدالت منطبق کنی. رها کنم... در این فکرها بودم که کتاب را به یاسمن دادم که بخواند و از خستگی خوابم برد.
نیم ساعتی بیشتر نگذشت که رسیدیم مکّه. از دور آن ساعتِ دراز و سبز و نوسازش را دیدم. ابراجالبیت. ساختمان اصلیاش هنوز تمام نشده. قرار است 21 دسامبر 2012 افتتاح شود. برج ساعت، اوبلیسک است و ساعت وسطش، نمادِ چشم جهان بین. از خارجِ شهر، ساعت را میبینی.
هرچند برجِ ساعت کریه، امّا خوش خبر است. روی برج هم بزرگ و سبز نوشتهاند الله. طوری که الفِ «الله» از وسطِ «لله» گذشته است. مثل خنجر! زیرش هم لا اله الا الله محمد رسولالله نوشتهاند؛ روی پرچم عربستان سعودی هم خودنمایی میکند. رنگها هم به هما
ن شکل پرچم اند، یعنی زمینه سبز و نوشته سفید. و آن شاخِ گندهی برج که من را میترساند مانند شاخ گاو وحشی است. نمیدانم چرا سعودیها نماد مکّه را، که هلال ماه باشد، به این شکل انتخاب کردهاند؟ معمولاً هلال را مانند آرمِ هلال احمر نشان میدهند. اصلاً همه جا هلال ماه را C شکل در نظر میگیرند. حالا چرا این هلال ماه این ریختی است؟ U شکل است! مانند شاخِ گاو وحشی! گویا دلیل نماد هلال ماه این است که اسلام در مکّه ظاهر شده و در مدینه کامل شده است. پس در مکّه ماه هلالی شکل است و در مدینه ماه کامل. نگاهم در خیابانها میدوید، برایِ آشنایی با فضای مکه. اینجا شهر، کمی تر و تمیزتر از مدینه است. و البته کمی سرسبز تر. به ساحل دریایِ سرخ هم نزدیکتر است؛ لاجرم رطو
بت هوا بیشتر. امّا اینجا ماشینهای قدیمی و کارکرده بیشتر از مدینه دیده میشود. خیابانها هم اکثراً شیبدار است. کوهستانی است. کوهها سنگی و سنگها سیاه و سخت. شهر سخت و زمختی مینماید. و خانهی خدا در مرکز این کوههای سخت و خشک و خشن. خدا هم عجب جایی را برای خانهی خود گزیده است. باز بیت المقدّس خیلی با صفاست! خیابانها و کوچهها به لطف کوههایِ زیاد و زمین ناهموار، پیچ در پیچ اند. و برخی کوچهها بدجور تنگ. هتلمان ابراج التیسیر نام دارد و یک مجموعهای است از حدود چهار یا پنج ساختمانِ هشت یا نُه طبقه. هتل رفتیم و ظرف نیمساعت در اتاق مستقر شدیم و وضو ساختیم و بازگشتیم به لابی هتل تا برای انجامِ مناسک به مسجدالحرام رویم. نیم ساعتی گذشت و حدود 3:30 صبح روز دوشنبه، سوار بر اتوبوس به سمت مسجدالحرام حرکت کردیم.
هر چه نزدیکتر میشدیم سینهام ضیقتر میشد. اندوه و آهی سینهام را مدام میفشرد. شیبهایِ خیابان را که سرازیر میشدیم دلم میریخت و بالا که میرفتیم مرا ترس برمیداشت. مکّه را میدیدیم، شهر خدا. شهر رسولش و آنهمه قصّههایش. شهر ابراهیم و هاجر و اسماعیل. و نوادگانِ ایشان تا به محمّد. شهر شرک و توحید، توأمان. شهر جنگ از زمانِ احداث تا به امروز. همیشه جنگ بوده و هست. همه جا بوده و هست. که همه جا کربلاست. مکه هم کربلاست. دمِ درب خانهی خدا و حتّی درون خانهی خدا هم کربلاست. چگونه میتوان باور کرد که شیطان دیگر با این شهر کاری نداشته باشد؟ چگونه میشود باور کرد که او دیگر نمیخواهد بتهایش را در قلب خانهی خدا جا بزند؟ هرچه نزدیکتر میشدیم این ابراج البیت بود که نزدیکتر میشد و ترسناکتر؛ و آخرین بلندایی را که بالا رفتیم، دیگر تاب نیاوردم. صحنه بود از مسجدالحرام در وسط و بر کفِ گودالیبزرگ، و در میانِ حملهی برجها و ساختمانها و جرثقیلهایِ آهنی. اینجا واقعاً کربلاست و این صحنه را من میشناسم. این صحنه یک زینب کم دارد. اینجا همان قتلگاه است. اینجا سر و صورت خانهی خداست، که زخمی است و سنگها بر چهرهی زیبایِ او فرود میآیند. شمرِ دو شاخ است که بر گُردهی کعبه نشسته تا گردنش را بزند. اینجا حضور توأمان خدا و ذرهای از قدرت و ارادهاش هست و حضور حدّاکثری شیطان و هجومِ بی امانش. تاب نیاوردم؛ این آشوب و غوغا در دل من نیز جریان داشت و آتشش از درونم فوران کرد و از نگاهم بیرون جهید. اشک است، خلاصهی همهی آنچه که در قلب میگذرد. عصارهی فشردگی قلب، و فسردگیاش. هرچه این سینه بیشتر فشرده شود، بیشتر چلانده میشود و بیشتر عصارهاش از چشمان بیرون میخزد؛ همچون سربازانِ زخمی و لاش شدهای که از گوشه و کنار یک جنگ بزرگ، بیرون میخزند تا جان به در برند. یک نیرو از یک طرف، سینهام را میفشرد و نیروی دوّم همچون نیرویِ عکسالعمل، در جهتِ مخالف، سینهام را از آن طرف محکم میکرد. یک نیرو جذبهی الهی بود که قلبم را به مقاومت واداشته و آنرا محکم و استوار کرده بود و در طرف دیگر نیروی کفر و شرک و شیطان با آن ضرباتِ سخت و سهمگین خود. قلبم که پشت خود را به نیرویِ محکم الهی قرص کرده است سخت در برابر این حملات ناجوانمردانه مقاومت میکند تا مبادا این حملات، دل را با خود ببرد. امّا حاصلش خزیدنِ همهی این دردها و رنجها به زلالترینِ آبها، آرام از گوشهی چشمان است. گلویم سخت فشرده است و عشق و ایمان ، بغض و کینه توأمان در دلم شعلهور میشود و به لطافت عشق و گرمی ایمان و اندوه و غمِ بغض و کینه، از چشمانم زبانه میکشد و بر گونههایم جولان میدهد. چهرهام را به جوانهی مقدّس این چهار عنصر طهارت میبخشم.
از اتوبوس بیرون آمدیم و به سمتِ مسجد راه افتادیم. گرداگردِ کعبه، دشمنان دیرینهاش خانه کردهاند و این کعبهی کوچک را بین خود محاصره کردهاند. در طرفِ دیگرِ مسجد، این غولهایِ آهنیاند که کعبه را دست و پای بستهاند. کعبه مدفون و ناپیدایِ خروارها بتون و سیمان است. این غولهایِ آهنی برای حاضر کردنِ دوستان دیگر خود کوهها را میتراشند و به جای کوهها قرار است غولهای بتنی برایِ کعبه گردنکشی کنند. کوهها دوستانِ قدیمی کعبهاند. سالهاست همسایهاند. لاشههایِ این دوستان، بر زمین افتاده و از زمین سخت گرد و غبار و دود بلند میشود. این غولها نام با مسمّایی هم دارند، WOLFF! کعبه یکّه و تنها در برابر این هجوم، محکم و باوقار ایستاده. کمر که هیچ، ابرو هم خم نکرده است. او نیز منتظر است. روزی سکوت خود را خواهد شکست. بر تمام دشمنانش که حالا در همسایگیاش لانه کردهاند، خواهد شورید. با صدای فرزندش. همان فرزندِ کعبه. مولودِ مولودِ کعبه. کعبه فقط منتظر است. ساکت است، امّا معترض، منتظر. منتظر اجازهی صاحبش هست؛ الله. تا فرزندش را در سالِ عامّ الفیل به میدان آورد. بالاخره روزی فرزند در کنار پدر، و دوشادوشِ پدر رجز خواهد خواند و آن روز کعبه، این پدر پیر و با وقار، با افتخار پسر را راهی میدانِ نبرد میکند.
این صحنهی جنگ بدجور مرا در لاک خود فرو کرده و اشکم را روان ساخته. به قول معلّم، نتوانستند قرآن را نابود کنند یا حتّی تحریف کنند، آنرا بستند و گذاشتندش کنار. مسجدالحرام را نتوانستند تعطیل کنند، پس چهرهاش را عوض میکنند.[4] با چشمان خیس آمدیم تا رسیدیم پشت دربهایِ مسجد. آخوندمان ما را نگه داشت. بهمان توصیه کرد. دلمان را نرمتر کرد. از سه دعایی گفت که در اولین باری که کعبه را میبینیم مستجاب میشود. تقریباً چشمان همهی آنهایی که بار اوّلشان بود که به این صحنه پای گذاشته بودند، خیس بود. آخوندمان گفت سرتان را پایین بندازید و با احترام وارد شوید. سر خود را پایین بگیرید تا وقتی که رسیدیم آنجا، کعبه را یکباره ببینید. سر به زیر وارد شدیم. همین شد که همه به تب و تاب افتادیم. تقریباً هیچکس آرام نداشت. در تمام آن راهی که سر به زیر میرفتیم، صدای هق هق میآمد. من هم به این فکر بودم که الآن کعبه را میبینم. کعبه چه شکوهی دارد. حتماً با عظمت است. وقتی سرم را بالا میگیرم یک خانهی بزرگ و با شکوه در برابرم افراشته میبینم. رسیدیم آنجایی که باید میرسیدیم و سر بالا گرفتیم. من مات ماندم. یک مکعب سیاهپوش دیدم بسیار کوچکتر از آنچه که تصوّر میکردم. این خانه مانند اسمش، بسیار ساده است. یک مکعب خالی است. هیچ ندارد. خدایا، تو با آن عظمتت، خانهات در این زمین، همین است؟ این مکعب کوچک در برابر آن برج شاخدارِ کلّه گنده، چقدر کوچک مینماید. دیدم من چقدر کوته فکرم. باز خدا را با خود مقایسه کردهام. همهی هیبت خانهی دوست در همین سادگی و کوچکیاش است. خدایا، اینها حتماً از همین سادگی خانهات لج کردهاند! چقدر خانهات ساکتتر، زیباتر و سادهتر از آنی است که فکر میکردم. خدایا، دعایم را مستجاب کن. دعا میکنم فرزند کعبهات را در زندگیام ببینم.
همه ایستادیم به نظارهی خانهی دوست. در سجده و ایستاده. خادمینِ حکومتیِ مسجد که ما را اینگونه بیتاب دیدند، آمدند و تذکّر دادند که بیشتر آنجا نمانیم. ما هم رفتیم. به صف طواف کنندگان پیوستیم. اکثر کسانی که آن موقعِ شب طواف میکردند ایرانیها بودند و مثل ما تازه از راه رسیده. سعی میکردیم با هم طواف کنیم ولی مگر در این جمعیت، بین آدمها فرقی است؟ همه یک شکل، دور خانهی خدا میچرخند. برای اینکه گروهمان یک فرقی کند آقای رضایی کیسهی کفشی را بالا گرفته بود تا همه بدانند کجاییم. با هم طواف میکردیم تا تعداد دورها از دستمان در نرود. یکی هم بلند بلند دعایِ طواف را میخواند. اوّل آخوندمان خواند، خسته که شد آن پسری که کارشناسی ارشد فیزیک پزشکی بود و در مدینه با وی آشنا شدم، شروع کرد به خواندن. سوّمین بارش است که به عمره میآید. یک بار دیگر هم دانشجویی آمده. آبدیده است و راه و چاه بلد. صدایش هم بلند بود. همه آنجا یکی بودند. نگاهم به خانهی خدا بود و به مردمی که میچرخیدند. هر کسی با هر ملیّتی، آنجا در لباس احرام بود و همه به یک زبان سخن میگفتند؛ عربی. هندیها با لهجه خودشان و پاکستانیها به شیوه خودشان، مردمان شرقِ دور هم همینطور. آنجا همه سعی میکنند یکی باشند. اختلافات به حدّاقل رسیده بود. همه فاصله خود را با کعبه میسنجیدند. بیخودی دور نمیشدند. سعی میکردند نزدیک باشند. معیار یکی است. حرف یکی است. معبود و معشوق همه یکی است. اصلاً ما همه آنجا یکی شدیم. خانهی خدا امّا هنوز نگاه مرا دزدیده بود. مخصوصاً در مقابل آن غول شاخدار و دوستانش که هر طرف را نگاه میکردی آخر یکجوری در گوشهی دید بودند. نمیشد آنها را ندید. چقدر ساده. فکر نمیکردم اینقدر کوچک باشد...
تصویر 24- حطیم، محدوده طواف است که در طرف هجر اسماعیل باریک میشود.
در طواف مغزم تهی بود. هیچ نمیفهمیدم. فقط نگاه میکردم. دیگر نه اشکی بود و نه فکری. فقط نگاه بود. مثل بچهای که بعد از بیقراریای طولانی، یک آن ساکت شده باشد و صدای هق هقش بند آمده باشد و فقط نگاه کند. آرامشی که دلیلش معلوم نبود. و فقط نگاه بود. اینجا انگار چیزی هست که نمیشود حتّی دربارهاش فکر کرد. مردم اکثراً سفید پوست بودند امّا سیاهپوستها هم زیاد بودند. خیلیها حلّهشان را جوری میانداختند که یک بازویشان کامل بیرون افتاده باشد. بعدها شنیدم که برای نشان دادن قدرت بازوهایشان به دشمن است. هندیها و پاکستانیها اکثراً مراقب حلّه نیمتنه بالایشان نیستند و خیلی شل و ول میگیرند. آنهایی که چاقتر هستند حلّههایشان بیشتر آویزان است و امّا لاقرترها محکمتر گرفتهاند. آنهایی که از شرق دور آمدهاند تمایزشان از دیگران بیشتر است. خانمهاشان عموماً کوتاه قد و ریزه میزه هستند و بسیار مبادی آداب نشان میدهند. آقایانشان هم همه نوع تیپی دارند از چاق و چهار شانه تا ریزه میزه. اینها هم معمولاً دسته جمعی حرکت میکنند. مدام هم باید مراقب بود با نامحرم تماس نداشته باشیم. پیرزنها هم بیشتر ناپرهیزی میکنند؛ آدم معذّب است. اذیتکنندهتر از همه ویلچریها هستند. آنهایی که سنّشان بیشتر است و نمیتوانند راه بیایند، سوار بر ویلچر هستند و یکی آنها را طواف میدهد. در آن شلوغی اگر یکی از اینها پشت آدم باشد کار خیلی سخت میشود. مدام باید مراقب بود که به آدم نخورد. در طواف هم که نمیشود به عقب برگشت. مردی خِپِل و گنده هم دیدم که با ویلچر طواف کرد و بعد آمد که برود، از ویلچر خیلی راحت پیاده شد و پلهها را بالا رفت و رفت. در طواف به حجرالأسود که میرسی کار سخت میشود. خیلیها میخواهند به حجرالأسود نزدیک شوند و دست بکشند و از طرف دیگر عدهای هم میخواهند خود را به دربِ کعبه برسانند که نزدیک حجرالأسود است. همین میشود که اینجا هم سرعت پایین میآید و هم فشار زیاد میشود امّا از قوسِ حجر اسماعیل که میگذری دوباره مسیر خلوت و راحت است. تعداد دورهایِ طواف را هم با دعایِ مخصوص هر دور میفهمیدیم. بعضیها انگشتری که در دست داشتند را در هر دور در یک انگشت میکردند تا عدد از دستشان در نرود. گروههایِ دیگر نیز از ملّیتهای مختلف دعایشان را بلند میخواندند. آنجا همه با هر تفاوتی یکی میشوند. اتّحاد و یک صدایی حقیقتاً در اینجا به حدّ اعلای خود میرسد.
طواف را که تمام کردیم سریع سراغ سعی رفتیم تا قبل از نماز صبح سعی را هم انجام دهیم. همیشه وقتی نام سعی را میشنیدم مو بر تنم سیخ میشد! تصوّرم این بود که این دو کوه حتماً چندصد متری از کعبه فاصله دارند و فاصلهشان هم چندصدمتر دیگری هست. امّا با این ساخت و سازهای سعودیها اصلاً نه صفا شبیه کوه است و نه مروه. تپه هم به نظر نمیرسند. یک تکّه سنگ هستند. مانند کوههای اطراف، سیاه رنگ و خشن. روی سنگ را هم چیزی شبیه لعاب کشیدهاند. فاصلهشان از کعبه چیز قابل توجهی نشان نمیدهد خاصّه که آن غولِ شاخدار با آن هیکل گندهاش همهی مقیاسهای بزرگ را کوچک نشان میدهد. قبل از سعی آخوندمان توضیحاتی از احکام داد و شروع کردیم. باز هم گروهی و باز یکی بلند بلند ذکر میگفت و مثل شیپورچی و تبلزن جنگ روحیه میداد. آنقدر که ما میگوییم روحیهی کار جمعی نداریم، امّا در این عمره دیدم که بیشتر از هر قوم مسلمان دیگری، این ماییم که همهجا گروهی هستیم. فاصله صفا و مروه حدوداً چهارصد و بیست متر است و هفت بارش میشود حدود سه کیلومتر. دور اوّل و دوّم را با آن روحیهی کذایی که از ذکر گفتن داشتیم خوب رفتیم. امّا بعدش کار سخت شد. مخصوصاً برایِ خانوادههایی که بچه با خود داشتند و بچّه را هم مُحرم کرده بودند! میدیدمشان که چطور بیتاب شدهاند و گوشه و کنار مسعا وا رفتهاند. باز اینجا نژادهای هند و پاکستانی بودند که لاغرهایشان سریع و خوب مسیر را طی میکردند. اما چاقها و مسنهایشان معمولی بودند. خود عربها هم که این وقتِ شب کماند امّا آنهایی که بودند راحت و آرام میرفتند. آنجا هم ویلچرها زیاد بودند. یک مسیر جدا داشتند. وسطِ مسیر اصلی را مثل مسیر خطّ ویژهی اتوبوس جدا کردهاند مخصوص ویلچریها. بالای صفا به کسی که ویلچر داشت پول میدادند و یارو برایشان سعی را انجام میداد. همیشه فکر میکردم سعی نمادِ یک حرکتِ بینتیجهی مادّی است امّا اینجا دیدم که این ویلچردارها از این حرکت نمادین هم پول مادّی در میآورند. دور سوّم را تمام کردیم که اذان صبح گفتند. قبل از این اذان هم برای نمازِ شب اذان اضافی میگویند. سعی را نیمهکاره رها کردیم و نماز رفتیم. فکرم این بود که در نماز خستگیای در میکنیم امّا جالب نماز صبحشان است. بلندترین سورههایی که گیر میآورند برای نماز صبح میخوانند. آنقدر سر دو رکعت نمازِ صبح نگهمان داشت که خستگیای بر خستگیمان اضافه شد. در این مسجد دیگر مشکلِ مهر نداریم. چرا که قبله وسط است و برای نماز گرد میایستیم؛ همین میشود که فرشها فاصله دارند و سنگ برای گذاشتنِ جبین وجود دارد. نماز که تمام شد سعی را ادامه دادیم. نفس خیلیها بریده بود امّا با صدایِ بلند ذکر به حرکت میآمدیم. متوجّه شدم که برایِ خیلی از مردم دیگر کشورها جالب است که ما اینجور دسته جمعی و با شور حرکت میکنیم. الباقی کمتر چنین شوری داشتند. برادرم به من سپرده بود که در سعی یاد جلال کنم و در حقّش دعا. زیاد هم یادش کردم. مگر میشود آن توصیفات جلال را خوانده باشی و اینجا آنها را نبینی. البته جلال حج واجب رفته است و حتماً آن شوری که در مسعا دیده مربوط به جمعیت زیاد حجاج بوده که در عمره و خاصّه این نیمه شب، چیزی از آن حاضر نیست. مگر ما فارسها باشیم که چنین گروهی هروله کنیم و بلند ذکر گوییم. امّا آن یوحنای تعمیدی که از گور برخاسته و سیاهِ درشتِ کف بر لب و جوانک قبراق، اینجا هم پیدا میشوند.
بر بالایِ مروه رسیدیم برای تقصیر. هر کسی یک جایی افتاده بود و استراحت میکرد. خانمها کنارِ هم روی زمین نشسته بودند و آقایان هم همینطور. باقی عمرهگزاران هم هر کدام جایی. تقصیر که کردیم رفتیم توالت را پیدا کنیم، هم هوایی بخوریم. درست کنار مسعا؛ کنار کوه ابوقبیس سرویس بهداشتی است. آقای رضایی میگفت اینجا همان محلّ شعب ابی طالب است. خانهی خدیجه و عبدالمطلب و برخی دیگر نیز همین اطراف بوده. دولت سعودی همه را نابود کرده و به جای همه، یک عدد توالت بزرگ آن وسط کاشته. تنها یک خانه آنجا باقی مانده که محل تولّد پیامبر است و به کتابخانه تبدیل شده. طرف دیگر مسعا یعنی پشت کوه مروه نیز کلّی بازار بوده که در توسعهی حرم همهشان نیست شدهاند. جالبتر، کوه ابوقبیس است، کلاً تبدیل شده است به کاخِ سعودی. پادشاه از مهمانان خود که میخواهند عمره بگذارند در این کاخ که مشرف بر خانهی خداست پذیرایی میکند. وقتی پادشاه جرئت ساختن کاخی مشرف بر خانهی خدا دارد، شیطان نیاید غولی شاخدار بسازد؟
تصویر 25- کوه ابوقبیس، شعب ابی طالب و محلّ تولّد رسول الله در نقشه پیداست. از ضلعِ شارع باب العمره، مسجد در حال توسعه میباشد.
تقصیر که تمام شد داشت کم کم آفتاب میزد. خسته آمدیم برایِ طواف نساء. تقصیر که انجام شود از احرام خارج شدهایم. طواف نساء برای حلال شدنِ همسران است. این طواف را نیز انجام رسانیدیم، امّا نه با آن شور و اشتیاق اوّل. آن چیز دیگری بود. مخصوصاً که مبهوتِ این خانهی مکعب شده بودم و نمیتوانستم چشم ازش بردارم. پس از احرام، تازه آفتاب زده بود که آمدیم هتل و وارفتیم. اتاقمان اینجا سه تخته است و بزرگ و خوب. تر و تمیز و جادار. از اتاق مدینهمان خیلی بهتر است. آنجا اتاقمان شقّهای بود و حتّی توالت هم از خودمان نداشتیم؛ حالا اینجا یک تخت اضافی هم داریم. حتماً آقای رضایی که دیده مدینه اتاقمان آن شکلی درآمده خواسته اینجا جبران کند. هرچند یک تخت اضافی به کارمان نمیآید اما خدا خیرش دهد. آنچه از دستش بر میآمده انجام داده. نیّت خیر داشته. به هر حال تا لِنگ ظهر خوابیدیم. بعد ناهار بود و جلسهی کنترلِ اعمال. خدا را شکر اعمالمان نقصی نداشت و وسواس هم نداشتیم که وسواس از شیطان است. در آخر جلسه هم در بلندگو اعلام کردند که روز چهارشنبه، نقّاشی به بچّهها میدهیم تا رنگ کنند و جمعه هم مسابقهشان باشد تا خودشان هرچه میخواهند نقّاشی کنند. اینطوری هم یک ایده و فضایی از نقّاشی مناسب بهشان میدهیم تا در روز مسابقه انشاءلله دیگر پروانه و دریا نکشند و هم کلّی سرگرم میشوند. مشکل کم بودنِ مداد رنگی بود که یک کاریاش میکردیم. مثلاً مدادهای رنگی را دو تکّه میکردیم. همین شد که به اتاقمان رفتیم و شروع کردیم به کشیدن نقّاشی. من طرح کلّی را میکشیدم و یاسمن جزئیاتش را اضافه میکرد و با ماژیک پر رنگش میکرد تا در زیراکس خوب بیافتد. تا آخر شب کارمان همین بود. سر جمع ششتا نقّاشی کشیدیم. میخواستیم نقّاشیهامان یک داستانی داشته باشد و صحنههای مختلف سفر را روایت کند که متأسفانه داستانمان کامل نشد.
[1] داشتم کتاب «انقلاب اسلامی در مقایسه با انقلابهای فرانسه و روسیه» از «دکتر منوچهر محمدی» و از انتشارات «نشر معارف» را میخواندم که جمله ای من را بسیار درگیر خود کرد. در صفحه ۲۱۰ این کتاب، عبارتی از لنین نقل میکند که در صفحه ۲۸۱ کتاب «مارکس و مارکسیسم» از آندره پیتر آمده است:
«مکتب مارکس همانا مکتب مادی گرایی است. از این لحاظ به همان اندازۀ مادی گرایی سایکولوژیست ها یا مادی گرایان فویر باخ با دین عناد دارد... اما... مکتب مارکس دورتر میرود. باید دانست چگونه با دین مبارزه کرد و برای این کار باید منابع ایمان و دین توده ها را با مفاهیم مادی گرایی توضیح داد...»
وقتی دین را مادی گرایانه توضیح میدهیم، در واقع داریم دین زدایی میکنیم. به جای دین، پوزیتیویسم را در تفکر انسان مذهبی جاسازی میکنیم. یعنی ماده و پوزیتیویسم اصل است و دین فرع؛ ملاک فهم و درکِ دین و ایمان، تلقی مادی گرایانه است. یعنی دین و ایمان را هم باید با تلقی حس گرایانه و مادی گرایانه دریافت کرد.
[2] دنیا: [ دُن ْ ] (ع ص ) تأنیث ادنی ، به معنی نزدیکتر. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب ). نزدیکتر. (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). مقابل قُصْوی// زن بسیار نزدیک شونده . مشتق از دنو که به معنی قریب باشد چرا که دنیا اقرب است به سوی آدمی به نسبت عقبی.
قصوی: [ ق ُص ْ وا ] (ع ن تف ) غایت دور. (منتهی الارب ).تأنیث اقصی ، به معنی غایت بعیده . (اقرب الموارد). (لغتنامهی دهخدا)
[3] چطور است ما اینهمه منتقد نظریّهی داروین هستیم؟ مگر داروین کار مذهبی کرده است؟ اگر هم کرده است که احتمالاً کرده است، آن را آمده در قالب علم زیستشناسی به خورد مردم داده. همینکه آمده در این قالب، یکهو بر اثر تعصّب به علم، شده حقیقتِ مسلّم. چطور ما نگاهِ توحیدی را نمیتوانیم در علم زیستشناسی تدوین کنیم؟ متأسّفانه خیلی جاها تنبلی کردهایم. به همان ترجمه کردنِ صرف و مدرک گرفتن، بسنده کردهایم. وای به حال ما. ماندهام که در روز جزا، چطور میخواهیم پاسخ بدهیم؟
[4] کعبه زیباتر است یا پاساژهایِ اطراف کعبه؟ میخواهی طواف بکنی، بکن. امّا بعد بیا در بهترین اتاقها و راحتترین تختهایِ هتلهایِ ما شب را راحت و آسوده بخواب. از بهترین اجناسِ ما در بهترین فروشگاههای ما بخر. از بهترین و لذیذترین غذاهایِ ما بخور. یادم به ادواردو آنیلی میافتد. آمد مشهد و زیارت کرد و بعد در شهر چرخید. دید در مشهد اماکن تفریحیِ زیادی ساختهاند. برگشت و به همراهانش گفت: ما در ایتالیا شهری داشتیم که بعنوانِ پایتخت معنوی و مذهبی مسیحیت شناخته میشد. دولت آمد آنجا آنقدر مراکز تجاری و تفریحی ساخت که الآن دیگر به شهر مذهبی شناخته نمیشود بلکه به شهر گردش و تفریح و خرید تبدیل شده است.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
کلمات کلیدی:
ابراج البیت
عمره دانشجویی
عمره
عمره متاهلین
سفرنامه عمر عمره
مسجدالحرام
سفرنامه عمره
سفرنامه عمره دانشجویی
- ۱
- يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۸ ب.ظ