این آخرین زیارتمان است. دوباره از آخرین سراشیبیای که با اتوبوس پایین میآمدیم همهی آن اندوههای بار اوّل سراغم آمد. حالا در مسجد نشستهایم. روبرویِ رکنِ عراقی و پشت به باب فتح. از اینجا هم ناودانِ طلا را میبینیم و هجر اسماعلیل را و هم حجرالاسود و دربِ کعبه و مقام ابراهیم را و هم آن غولِ شاخدار را. همه در یک صحنه جمعاند. یک صحنهی کامل و جامع از کعبه. روی زمین نشستهایم به کعبه نگاه میکنیم، که گناهان را میآمرزاند. روبرویِ این رکن که نماز میخوانی، نمیفهمی برایِ کعبه سجده میکنی یا آن غولِ شاخدار؟ مدام حواسِ آدم را پرت میکند. هوا مثل همیشه صاف است و آرام. صدایِ جیغ و گریهی کودکان از دور و نزدیک موسیقیِ زمینه است. البته بعلاوهی یک ولولهی آهسته و همیشگی که از طوافِ جمعیت ناشی است. پنکههای چسبیده به دیوار و سقف، به حدّ اعلایِ توانِ خود کار میکنند. هوا خنک است. ساعت دو بامداد است و قرار است پنجِ صبح از مکّه خارج شویم. ولی مگر دِلِمان میگذارد برویم؟
دو سه روزی به فکر بودیم که آب زمزم به ایران بیاوریم. امّا مدام عقبش انداختیم. امروز روز آخر است و دیگر عقب انداختن ندارد. همین شد که به تقلّا افتادیم. اوّل از این و آن سراغِ دبّه گرفتیم. بالاخره آدرسمان دادند به بقّالی روبرویِ هتل. چون اکثر مسافرانِ مکّه آب زمزم را دبّهای به کشورشان میبرند، اکثرِ بقّالیها دبّه میفروشند. دبّههای سفیدرنگِ پنج یا ده لیتری با درپوش قرمز. دو تا ده لیتری گرفتیم با دو تا کیک و شیر کاکائو و یک چیپس، جمعاً بیست ریال. احتمالاً هر دبّه شش ریال است. دبّه که خریدیم با اتوبوسهای قرمز به سمتِ مسجدالحرام راه افتادیم. دور و بر مسجد از لباس ارتشیها پر بود. احتمالاً گارد امنیتیاند برایِ نماز جمعه. اینجا هم مانند ایران، اطرافِ نمازِ جمعه را قُرُق میکنند. از سمتِ غولِ شاخدار که رفتیم، پشتِ کوه ابوقبیس، جایی به نام «سبیل زمزم» بود. آب زمزم را لولهکشی کردهاند تا آنجا و برایِ استفاده، شیرِ آب گذاشتهاند. ما هم دبّههایمان را پُر کردیم و بازگشتیم. بیست کیلوگرم آب. بسیار خسته شدیم. اوّل تنهایی هر دو دبّه را میبردم امّا یاسمن هم میخواست کمک کند که از اواسطِ کار یکی را گرفت. مدام میایستادیم و خستگی در میکردیم و دوباره راه میافتادیم. با اینکه از سبیل زمزم تا پارکینگِ اتوبوسها راه زیادی نیست امّا چندینبار اینکار را انجام دادیم. مقداری از راه را که آمدیم، عربِ مسلمی دید یاسمن ناراحت است. کمک آمد و دبّه را از او گرفت و تا خودِ اتوبوس آورد. هرچه خواستم تشکّری کنم و اجری بدمش قبول نمیکرد. بندهی خدا آدم خوبی بود. به اصرار توانستم مقداری از خجالتش بیرون بیایم.
کاروان قبل از صبحانه برنامهی بازدید از اطراف مسجدالحرام گذاشته بود. خستگی امانمان نداد و نرفتیم. انگار کوه ابوقبیس بردهاند و شعب ابیطالب و خانههای مخروبه را نشان دادهاند؛ و محلّ تولّد پیامبر که الآن کتابخانه است. بعد از صبحانه هم برنامهی خاطرهگویی بود که قصد نداشتیم شرکت کنیم. میخواستیم مسجد برویم؛ امّا چون با آقای رضایی در رابطه با نقّاشیها کار داشتم به مجلسشان رفتیم. اوّل مردی میانسال، با قدّی متوّسط، ریشی کوتاه و چهرهای موجّه بر کُرسی خاطرهگویی نشست و شعری از جامی درباره حجّ خواند. جمالی نامی بود و گفت دوستش که در تلویزیون برنامهی مشاعره دارد به وی سفارش کرده که این شعر را بخواند. بندهی خدا خوش برخورد نشان میداد. آرام و متین بود و صدای خوبی هم داشت. اکثراً پیرهنش روی شلوار است و گاهی هم چفیه را روی دوشش میدیدم. او مسئولِ برنامهی خاطرهگویی است. از حرفهایش برمیآمد که قبل از برنامه هیچ خاطرهای به دستش نرسیده. من هم از سفرنامهام چیزی بهاش نگفتم چرا که به نظرم فضایِ این سفرنامه جدای از حال و هوایِ کاروان است. مانند باقی سفر دفترچهام در دستم بود و ورق میزدم که آقای جمالی دید و ازم خواست که خاطرهای بگویم. امّا طفره رفتم. به دو دلیل. یکی اینکه در اینجور جمعها باید از احساسات سخن گفت تا حضّار به حُزنی وارد شوند و لذّتی برند. امّا من نه در نوشتن و نه در حرف زدن، این را بلد نیستم. و دیگری اینکه میخواستم شنونده باشم تا گوینده.
با اتوبوس رفتیم زیارت دوره. اوّل کوه ثور. در جنوب مکّه. در راه خیابانها را نگاه میکردم. خیابانها بسیار شیبدار و شهر پر از تونل. زمینِ چمن هم پیدا میشود. غار ثور در نوکِ کوه ثور است. آخوندمان در پای کوه ایستاد به توضیح دادن. پیامبر در شبی که مجبور به هجرت شد به این غار پناه آورد. یثرب یا مدینه در شمالِ مکّه است امّا پیامبر برایِ احتیاط به جنوب آمد و در غار ثور پنهان شد. دشمنان میدانستند پیامبر جایی جز یثرب ندارد که برود و نیز حدس میزدند که پیامبر برای گمراه کردنشان به جنوب میرود پس عربی طمّاع توانست از روی بو و نشانهها بفهمد که پیامبر به این غار آمده است. تا ورودی غار آمدند. با خود فکر میکردم که این اعراب چقدر باهوش بودهاند. امّا همهی هوششان با زیرکی دیگری خنثی میشود. تنها با یک عنکبوت و یک پرنده! اینجا هم مانند مدینه، دستفروشها گُله گُله روی زمین روییدهاند. امّا چند قلم جنس به اجناسشان اضافه شدهاست. یکی شتر است! البته نه برای فروش، بلکه برای عکس یادگاری و احیاناً شترسواری. و دیگری کتابچهای است از عکسهای رنگیِ مربوط به اماکن مذهبی-تاریخیِ مکّه. مانندش را در مدینه خریدم؛ که عکسهای مدینه را داشت. این را هم که عکسهایِ مکّه را داشت به 10ریال خریدم.
صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمیاش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقهی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کردهاند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی مینشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف میکنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف میکردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشهای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازههای پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر میآیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل میکنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشهای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلیها پر از پوکههای نوشابه و آبمیوه و قهوه و ... بود. این وهابیها که نمیتوانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کردهاند که میتوانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابیها دشداشه میپوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کونگشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودیهای وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق طلبمان.
مولوی دریافت های شخصی خود را در حد وحی الهی بالا برده و مثنوی خود را که آکنده از مطالب خلاف واقع و در تعارض با آموزه های عقلانی و وحیانی است، در مقدمه دفتر اول مثنوی چنین معرفی می کند:
«هذا کِتابُ الْمَثنَوى، وَ هُوَ أُصولُ أُصولِ أُصولِ الْدّین، فى کَشْفِ أَسْرارِ الْوصولِ وَ الْیَقین!، وَ هُوَ فِقْهُ اللَّهِ الاکْبَر، وَ شَرْعُ اللَّهِ الازْهَر، وَ بُرهانُ اللَّهِ الاظْهَر، مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ، یُشْرِقُ إِشْراقاً أَنْوَرَ مِنَ الْإِصْباحِ، وَ هُوَ جِنانُ الْجَنانِ، ذو الْعُیونِ وَ الْأَغْصانِ، مِنْها عَیْنٌ تُسَمّى عِنْدَ ابْناءِ هذا السَّبیلِ سَلْسَبیلاً، وَ عِنْدَ اصْحابِ المَقاماتِ وَ الْکَراماتِ خَیْرٌ مَقامًا وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا، الأَبْرارُ فیهِ یَأکُلونَ وَ یَشْرَبُونَ، وَ الْأَحْرارُ مِنْهُ یَفرَحُونَ وَ یَطْرَبونَ، وَ هُوَ کَنِیلِ مِصْرَ شَرابٌ لِلصّابِرینَ، وَ حَسْرَةٌ عَلى آلِ فِرْعَوْنَ وَ الْکافِرینَ، کَما قالَ تَعالى یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً…….. و انه شفاه الصدور و جلاء الاحزان و کشاف القرآن و سعة الارزاق و تطییب الاخلاق، بایدی سفره کرام برره یمنعون بان لا یمسّه الا المطهرون»
در مناقب العارفین که توسط یکی از شیفتگان مولوی نوشته شده است داستانی از او نقل می کند که یکی از مریدان مولوی با احترام به او می گوید: علما می گویند: چرا مثنوی را قرآن باید گفت؟! مولوی در جواب به شدت بر می خروشد، ودر حالی که به توجیه فرزندش، که آن را تفسیر قرآن معرفی می کند، قانع نمی شود، با تندی و دشنام، مخاطب را در هم می کوبد. متن مناقب العارفین چنین است:
«روزی حضرت سلطان ولد ( فرزند مولوی ) فرمود: که از یاران، یکی به حضرت پدرم شکایتی کرد، که دانشمندان با من بحث کردند که مثنوی را چرا قرآن گویند؟ من بنده ( در جواب ) گفتم که تفسیر قرآن است. همانا که پدرم لحظه ای خاموش کرده فرمود که: ای سگ! چرا ( قرآن ) نباشد ؟ ای خر! چرا نباشد ؟ ای غر خواهر (!) چرا نباشد ؟ همانا که در ظروف حروف انبیا و اولیا جز انوار اسرار الهی مدرّج نیست. و کلام خدا از دل پاک ایشان رسته، بر جویبار زبان ایشان روان شده است. خواه سریانی باشد ، خواه سبع المثانی، خواه عبری، خواه عربی... » شمس تبریزی در مقالات (در مقام تعریف از مولوی) می گوید: ما نبشته تو را با قرآن نیامیزیم! (یعنی نوشته های تورا از قرآن برتر می دانیم!!! )
منبع: کتاب نقد مثنوی به قلم آیت الله مدرسی یزدی، ص 16 و 17
از وبلاگ شخصی مهدی نصیری: http://nasiri1342.blogfa.com
آن دانش که فقط به درد گفتن میخورد, نه عمل کردن
مذموم است...
پی نوشت: البته پیدا کردنِ مصداق چنین دانشی سخت است. مثلاً ممکن است در نگاه اول، تاریخ چنین دانشی باشد امّا وقتی دقت شود، فهمیده میشود که تاریخ برایِ عمل کردن است. البته دانستنِ جزئیاتِ تاریخ مثل سالِ تولد یا مرگِ یک نفر، بصورت عام عبرت آمور نیست پس دانستنش مذموم است. حال دانشی که به درد شخص خاصی نخورد، کسبِ آن دانش برای آن فرد خاص مذموم است. مثلاً دانستنِ دانش برق بصورت تخصصی به درد من نمیخورد، پس برای من مذموم است. این یک کلاه بزرگ است که سر خیلیها میرود: هر دانشی را میتوانید کسب کنید بالاخره شاید یک روزی به دردتان بخورد!
به قول یک نویسنده: کتابهای خوب را اول بخوانید وگرنه هیچوقت آنها را نمیخوانید
بعد از کلّی قلم زدن، برای رفع خستگی به مطالعهی کتابِ حجّ شریعتی مشغول شدم. دیگر نتوانستم زمینش بگذارم. و چقدر وسعت دید به من داد. برخی سؤالاتم حل شد. قبل از سفر برادرم گفت که حتماً بر حجرالاسود دست بکشم. پشت بندش هم درآمد: «روشنفکر بازی در نیاری که اینکار مثلاً یعنی چی؟» از تعبیرش خوشم نیامد. کتاب را که خواندم دیدم چقدر زیبا و راحت با تعبیری مناسب میشود همین فعل را آموخت. حجرالاسود بنابر روایات، یمین الله است. یعنی دست راستِ خدا. رسم عرب هم این است که برای بیعت دست راستشان را به هم میدهند. این هم دست خداست که همیشه برای بیعت دراز است. تو چرا دستت را کوتاه میکنی؟ بیعت کن و بر حجرالاسود -دست خدا در زمین- دست بکش!
نیمه شب در مسجد مشغول بودم که جوانی آمد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم. Excuse me گفتم تا شاید انگلیسی تکرار کند که کرد. جوانی بود لاغر اندام و شبیه هندیها. کمی ریش داشت و لباسِ ورزشیِ به هم ریختهای پوشیده بود؛ مثل لباس خانگی! تیشرتِ زرد و شلوارِ کش دارِ خاکستری داشت. لهجهی انگلیسیاش هم همچو هندیها بود. این هندیها که انگلیسی صحبت میکنند لبشان تکان نمیخورد در عوض زبانشان حدّاکثرِ تحرّک را دارد. گفت که شمارهی تلفن دوستش را گم کرده است. میخواست ببیند که آیا گوشیِ موبایلم به اینترنت وصل میشود؟ تا با دوستش از طریق اینترنت تماس بگیرد یا شمارهاش را بیابد. من هم که اینترنت نداشتم عذرش را خواستم. منتها به بهانهای کنارم نشست به دردِ دل کردن. حرفهایش ضدّ و نقیض بود. شاید هم من نمیفهمیدم چه میگوید! میگفت اهلِ پاکستان است و برایِ کار به عربستان آمده. کار در جدّه! نفهمیدم پس اینجا چه کار میکند؟ از طریقِ اینترنت، دوستی پاکستانی در عربستان پیدا کرده. شمارهاش را گرفته امّا حالا گم کرده است. 3 شب است که در مسجد پیامبر خوابیده چرا که آدرس هتلاش را هم نمیداند! همهی وسایلش در هتل جامانده! حالا هم در به در به دنبال اینترنت میگردد. ضدّ و نقیض است چرا که مگر میشود آدم راه هتلش را از یاد ببرد؟ آنوقت با لباسِ خواب از هتل آمده بیرون و آمده مسجد؟ بعد نام هتلش را هم به یاد ندارد؟ اینجا کافی است نام هتل را به تاکسی بگویی تا راست دم درب هتل پیاده ات کند.