روز اوّل – دوشنبه 18 اردیبهشت 1391- 15 جمادی الثانی 1433
با سلام و صلوات صفهای طولانی را گذراندیم و از گِیتها رد شدیم و بازرسیها شدیم. ساعت سه و نیم صبح است و هنوز یک ساعت و نیم به پرواز مانده. همه به نحوی خستگیشان را بروز میدهند. یاسمن رفته که توالت و نمازخانه را پیدا کند. تنها نشستهام و مثل باقی همسفران، خسته.
با شک وارد هواپیما شدیم. نفهمیدم نماز چه میشود؟ ساعت 4:30 اذان بود و ما 4:25 وارد شدیم. بالاخره پُرسان پُرسان فهمیدیم قبله کدام وَری است. یک کنجی در هواپیما نماز صبح را خواندیم، قبل از حرکت. مهماندار میگفت جده بخوانیم! یعنی منظورش قضای نماز بود؟ نفهمیدم باقی زائرانِ کعبه چه کردند. دو سه نفری را دیدم که مثل ما در هواپیما نماز خواندند. یعنی باقی نخواندند؟ یا قبل از اینکه وارد هواپیما شوند خواندند؟ یعنی میشود اوّلِ یک سفر مستحبی با ترکِ یک واجب مزیّن شود؟ اگر از اتاقی خارج شدی و مسلمی بعدِ تو از اتاق خارج شد، فرض بر این است که در آن مدت وی نمازش را خوانده. سخنِ پیامبر اسلام است.
صندلی ما را جالب جور کردهاند. خانم دقیقاً پشتِ من است! یاسمن خیلی دوست دارد که ما همیشه با هم باشیم. به هر حال هنوز ماههای اولِ ازدواجمان است. اصرار کرد که با کنار دستیام صحبت کنم مگر راضی به جابجایی شود. صندلیمان کنارِ پنجره است. در ردیفِ صندلیهای هواپیما چهارتا وسط است و سه تا طرفین. کنار بنده هم یک خانواده سه نفره است که مادر خانواده در صندلیهای وسط افتاده. مرد نسبتاً مسنّی که پدر خانواده باشد، کنارِ بنده است. پسرشان، هم سنّ و سال من میزند. پسرک پرحرف و بذلهگو است. پدر هم کم حرف است و یک لبخندِ کِشدار بر لب دارد. در فکر بودم که اینها سه نفر هستند و سنّ و سالدار و شاید یکیشان غیرت کند و جایش را عوض کند. از پدر خانواده خواستم. خوشمزّهی خانواده گفت ما سه نفریم! نمیتوانیم! چرا این را گفت؟ اصلاً یعنی چه؟ نمیدانم! و مرد با همان لبخندش به من نگاه میکرد. کمی منتظر یک جوابِ عاقلانه که یا بله باشد یا خیر ماندم که مادر خانواده در آمد: «شما بیا جای من بشین تا من بِرَم کنارِ همسرم!» دوباره به مرد خانواده نگاه کردم دیدم همچنان با لبخند و چشمانِ درشتش به من زُل زده و لام تا کام حرف نمیزند! دیدم چیزی عایدم نمیشود با عذرخواهی وِلِشان کردم و به یاسمن غُر زدم که حالا سه ساعت از هم جدا باشیم طوری نمیشود.
ساعت ده صبح به وقت عربستان است و در جدّهایم. یک ساعت و نیم، ساعتمان را کشیدیم عقب تا به وقتِ عربستان شد. حدوداً سه ساعت در آسمان بودیم. از بالا که به عربستان نگاه میکردم، به جده که نزدیکتر میشدیم کوهها بیشتر میشدند. بیشتر به رنگِ سیاه. حاشیه دریا از ساختمانهای صنعتی و خانه پر بود. خانهها اکثراً ویلایی و دور از هم بودند. نشان از جمعیتِ کم[1]. فرودگاه هم خلوت بود. جز ما مسافر دیگری نبود. و هوای جده شرجی. اول خیلی اذیت نمیکرد اما بعد از یک ساعت آزاردهنده شد. فرودگاه را با پارچههای زخیمی به شکل خیمه مسقّف کردهاند. بومی سازی جالبی به نظرم آمد! در فرودگاه چرخی زدیم. بیش از اندازه بزرگ است بسیار خلوت. یعنی این فرودگاهِ بزرگ، زمانِ حجّ تمتّع به کار میآید؟ ماشینها اکثراً شِوِرلت، فورد و تویوتا هستند. علی الخصوص تویوتا.
تصویر 1- فرودگاهِ جدّه و سایه بان بزرگش به شکلِ چادر
الآن سوار بر اتوبوس به سمتِ مدینه میرویم. یاسمن خوابش برده. ولی این هوایِ خنکِ اتوبوس خستگیام را به در کرده. خدا خیرِ کولر دهد. دستهی عینکم در این جابجاییها شکست. اول عصبانی شدم و بعد شکر کردم. لابد خیری دَرَش بوده. حدّاقلش این است که تا آخر سفر موقع وضو گرفتن و جاهای دیگر، همهاش نباید مراقب عینکم باشم. در این سفر نباید به فکر این چیزها باشم. تا میشود باید کمتر چیزی داشته باشم تا فقط من باشم و خدایم. آخوندمان میگوید قسمتی از مسیری که به سمتِ مدینه میرویم، همان مسیرِ هجرتِ پیامبر از مکه به مدینه است. محمد(ص) از مکه تا جحفه را راه ساحلی رفته که احتمالاً تا این قسمت را ما نیز با اتوبوس میرویم و در ادامه، جادهی ما و مسیر هجرت جدا میشوند. شاید مسیر قدیمی از بدر نیز میگذشته چون جلال در «خسی در میقات»اش نوشته که به بدر هم رفته است. اینجا تا چشم کار میکند بیابان است، امّا شنزار نیست. تک و توک دیوارکشیهایی شده است. جاده هم بسیار پت و پهن، امّا خلوت! اتوبوس مانند اتوبوسهایِ ولایت خودمان است منتها رانندهاش مطمئن میراند. مسیر و معماریها مرا یاد هرمزگان میاندازد. مخصوصاً مسجدهایِ کوچک و تکمنارهی سنّیها؛ در هرمزگان هم زیاد هستند. احساس غریبی نمیکنم. خاصّه آنکه با کویر آشنا هستم. اتّفاقاً احساس خوبی هم دارم. حس میکنم اینجا هم خانهی من است!
تصویر 2- نقطه ی بدر که در خط «سایر مسیرها» دیده میشود، مکانِ جنگِ بدر است.
صبح در گِیتِ کنترلِ گذرنامه، جوانی نشسته بود لاغراندام، سبزه، با موهای بسیار کوتاه و ریش پروفسوری. اکثر جوانهای فرودگاه چنین تیپی داشتند. مخصوصاً ریش پروفسوری بسیار شایع است؛ به حدّی که در تابلوهایِ مخصوص دوره المیاه مردانه؛ مرد را با ریش پروفسوری تصویر کردهاند. نمیدانم که مُد است یا اینکه کلاً از این ترکیب خوششان میآید؟ وقتی جوان اجازه عبور داد، بهاش گفتم: «شکراً» جوانِ عرب که سرش در برگهها بود، زیر چشمی نگاهِ عاقل اندر سفیهی انداخت و جواب داد. کلّی با خودم کلنجار رفته بودم که با یک عرب ارتباط برقرار کنم. آخرش شد یک شکراً خشک و خالی و آن نگاه! شاید «شکراً» را بیش از حد تصنّعی ادا کردهام. شاید هم اصلاً کاربرد این کلمه در آنجا نبود. اینبار قبل از برقراری ارتباط حتماً باید نگاهی به «عربی در سفر» بیاندازم.
ساعت شانزده و نیم است و به مدینه رسیدهایم. چندین بار از خستگی خوابم برد. تا اینکه یاسمن بیدارم کرد که رسیدیم. در وسط اتوبوس بنده خدایی شقّ و رقّ ایستاده بود به دعا خواندن. من که چشمم نیمه باز بود و نمیفهمیدم چه میگوید ولی یاسمن با او زمزمه میکرد و اشک میریخت. سعی داشتم از اتوبوس بیرون را ببینم. ولی دید کمی داشتم. باید جلو مینشستم. کوهها رنگ سرخ و سیاه بودند. انگار خاک سرخ بود و سنگ سیاه. اطراف هم کوه زیاد بود. سنگها نام «حرّه» دارند و از نوع آتشفشانیاند. خیابانهای شهر هم خلوت. مثل جادهشان. هرچه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم ساختمانها درازتر میشدند. از بلندیِ ساختمانها، کوچهها در سایه بودند. بعدتر فهمیدم که این ساختمانهای بلند جملگی فندقهایی(هتل) هستند که اطراف مسجدالنّبی ساختهاند. همه به یک اندازه بلند بودند، انگار هَرَس شده باشند. اغلبشان محلّ فرودِ هلیکوپتر داشتند. تفاوتشان با ساختمانهای بلند غرب فقط در ظاهرشان بود که تقریباً عربی به نظر میآمدند. باطنشان که همه چیز مارک بود. مثلاً آسانسورشان میتسوبیشی (Mitsubishi). کشوری با این جمعیتِ کم و این نفت، باید هم همه چیزش مارک باشد.
تصویر 3 - نمایی از ابتدای خیابانِ ابی عبیده بن الحراج. از روی نقشه میتوانید خیابان را بیابید.
تصویر 4- نقشهی مرکز شهر مدینه. مسجد پیامبر در میانِ تصویر پیداست. ما بین خیابان ملک فیصل و مسجد نبوی، تقریباً بطور کامل از هتلها پر شده است.
جوانانِ اینجا بیشتر دشداشه پوشیدهاند. عکسِ فرودگاه که همه بزک کرده بودند و با ریش پرفسوری و کراوات. اطراف هتل هم پر است از دکّانهای کوچک. تازه رسیدهایم هتل وکاروان قبلی پیش پای ما رفت و اتاقهاشان هنوز تمیز نشده است. هتل مودهالنّور در شمالِ غرب مسجدالنّبی است. در رستورانِ هتل منتظر نشستهایم. کاروانشان که از هتل میرفت، مدّاحی در حال روضه خواندن بود و حسّابی اشک این بندگان خدا را در آورده بود. مدّاح از مدینه و پیغمبر و فاطمه و از وداع میگفت. چهرههایشان را که میدیدم خیس اشک است با خودم فکر میکردم که یعنی ما هم موقع وداع این شکلی میشویم؟ کاروان قبلی که رفت مدیر هتل آمد برایمان کلّی نصیحت کرد. از اینکه لباس تنگ نپوشیم که عربها حساسند و خانمها تنهایی بیرون نروند که خطرناک است و الخ... این حرفهایی که قبل از سفر هم برایمان گفتند و زیاد شنیده میشود. ولی خودمانیم؛ خیلیهایش برای ترساندن است![2]
ساعت 17:30 بود که وارد اتاقمان شدیم. اتاقی 4×3 و دو تخته با تلویزیونی حدوداً هفده اینچ و ایضاً یک یخچالِ حدود هفده اینچ! و یک کمد. اتاقمان شُقّهای بود. یعنی یک سوئیتِ دو اتاقه بود با یک دستشویی و حمام. ما در یک اتاق و خانوادهای دیگر در اتاقی دیگر و یک دستشویی و حمامِ مشترک! بندهی خدا آقای رضایی بسیار خجالت کشیده بود و کلّی به این در و آن در زد تا بتواند اتاق پیدا کند و مشکل را حل. انگار این اولینبار بوده که چنین اتفاقی برای کاروانهای متاهلین افتاده است. بعدها متوجه شدیم که تا سال قبل اسکانِ متاهلین جای دیگری بوده و آنجا را فروختهاند و امسال موقتاً ما را به هتل مجرّدیها فرستادهاند. بعد از استقرار در اتاقمان میخواستیم سریع غسل زیارتی کنیم و به همراهِ کاروان مسجد برویم. پس رفتم با دانشجویی که با او توالت و حمامِمان مشترک بود سرِ صحبت را باز کنم تا ببینیم که چه کسی اول حمام کند. دانشجوی کارشناسیارشدِ فیزیک پزشکی بود. از قضا پدرمان را نیز میشناخت و وقتی فهمید پسرِ ایشان هستم کلّی تعارفمان کرد و حال پدر را پرسید. دیگر اینکه در دانشگاه خودمان درس میخواند. البته دانشگاهِ ایرانِ قدیم که حالا با دانشگاهِ ما یکی شده است و دانشگاه علوم پزشکی تهران شده است. تعارفِ جزوهی یکی از معلّمان دانشگاه را نیز زد.
سر ساعت در لابی هتل حاضر شدیم که دیدیم خیلیها نیامدهاند پس برای گذرانِ وقت گشتی اطرافِ هتل زدیم. آدرس صرّافی و بقّالی و مسجد را هم از آقای رضایی گرفتیم. اطراف جنگلی بود از هتلهایِ دراز؛ زیرِ هتلها هم مغازههای تکیده و دستفروشها. تاکسیها هم کلمهی «بازار» را یاد گرفته بودند و به ایرانی که میرسیدند تعارفِ بازار میزدند! احتمالاً کرم از خودِ درخت است! بازگشتیم و همراهِ کاروان به مسجد رفتیم. فکر میکنم از باب 15 وارد شدیم. کنارِ آن باب هم نخلستانی بود که بعدتر متوجه شدیم محلّ سقیفه بنی ساعده است. در صحنِ مسجدالنّبی آخوندمان ایستاد به توضیح دادن. آقای رضایی بهمان گفت که دورِ حاج آقا را بگیریم تا این شُرطهها نبینندش! آخرش هم دو سرباز با لباسِ خاکی و با یک ماشین فورد (Ford) آمدند و ما را متفرّق کرد! ماشین هم از این امریکاییهایِ دراز بود. جالب این بود که ماشین در صحنِ مسجد میگشت. رفتیم و نماز مغرب را به جماعت خواندیم و نمازِ عشا را فرادا. اذان که میگفتند آقای رضایی نگاهی به آسمان کرد و غرولند کنان گفت هنوز آفتاب غروب نکرده اذان را میگویند. مسجد در نظرم بسیار عظیم میآمد. با سقف و ستونهای بسیار بلند و چراغهای بسیار زیاد. مسجد جدید بیشتر سفید و سیاه است و مسجد قدیم بیشتر کِرِم و طلایی. و در این ورطهی گرما، مسجد عجیب خنک است. پایِ هر ستون فن کاشتهاند. بعد از نماز سعی داشتم راههای مسجد را یاد بگیرم پس همراهِ کاروان بودم منتها خستگی اجازهی توجه زیاد نمیداد. به هتل بازگشتیم و خوابیدم. از خستگی حتی لباسهایم را هم عوض نکردم. ولی یاسمن با معینهی کاروان به مسجد بازگشت. انگار معینه گفته بود که تنها امشب به روضهی مسجدالنبی میبردشان!
تصویر 5- مسجد پیامبر - نمای بیرونی باب بقیع
[1] عربستان با ۲٫۱۴۹ میلیون کیلومتر مساحت بزرگترین کشور غرب آسیا و دومین کشور بزرگ عربنشین (از نظر مساحت) پس از الجزایر است. این کشور بیش از ۲۷ میلیون جمعیت دارد که فقط ۱۶ میلیون آنها شهروند این کشور و بقیه از اتباع خارجی هستند. از نظر تراکم جمعیت، کشور 215ام جهان است و جمعیت عربستان در سال 1961 چهار میلیون نفر بوده است. (صفحهی عربستان در ویکی پدیا)
[2] ما که جانب احتیاط را گرفتیم و خدا را شکر برایمان اتفاقی نیافتاد. ما ایرانیها اگر کمی خود دار باشیم و به روش ائمهی معصومِ خود، حفظ وحدت کنیم، برادرانِ سنّیمان خیلی هم خوش برخورد هستند. فقط ممکن است برخی وهّابیها اذیت کنند که خیلی از آن هم منوط به رفتارِ ما ایرانیهاست.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
کلمات کلیدی:
اعراب
سفرنامه عمر عمره
سفرنامه عمره
سفرنامه عمره دانشجویی
عمره
عمره دانشجویی
عمره متاهلین
مدینه
- ۵
- چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۴۰ ب.ظ
نباید از عرب های وهابی خرید کرد البته این نظر شخصی منه و می تونه درست باشد تازه دل خوشی از اعراب عربستان ندارم دو.ستم از مکه آمده بود از عرب های ولدالزنایی می گفت که زنان ایرانی را بی عفت کرده بود
کلا دوست ندارم خانه خدا تا زمانی که در غصب است زیارت کنم انشا الله زودتر آراد شود!!!
در مورد رفتن به مکه هم یک چیزی هست. یک موقعی آدم میبیند خدا او را دارد به خانه خود میبرد. اصلاَ آدم نمیفهمد چطور میشود. همه چیز درست میشود. آنوقت مگر میشود به دعوت خدا جواب رد داد؟ اصلاَ وقتی خدا بخواهد ما دیگر چه کاره ایم؟ تا وقتی نرفته بودم دلبند آنجا نبودم ولی حالا. خدا بدجور آنجا حضور دارد...