بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۱۵ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

(جلسه کمیسیون بهداشت آغاز می‌شود)

دکتر علی وراثتی (رئیس کمیسیون بهداشت با کت سورمه‌ای): بسم‌الله الرحمن الرحیم. همانطور که همکاران عزیز در جریان هستند اخیراً هجمه‌های فراوانی علیه قشر نخبه و مظلوم پزشکی ایجاد شده که باعث شده سقف درامدی 60 میلیون تومانی برای کارانه پزشکان دولتی گذاشته شود که ظلم بزرگی است. جهت کاستن بخشی از مشقتهای پزشکان عزیز ما در این جلسه می‌خواهیم قانون «معافیت پزشکان از مالیات پلکانی» را به رأی بگذاریم. من از نماینده محترم دولت که در جلسه حضور دارند درخواست میکنم نظر خودشون رو بیان کنند.

دکتر علی وراثتی (نماینده وزارت بهداشت با کت خاکستری!): بله همانطور که آقای دکتر به درستی اشاره کردند متأسفانه هجمه‌های سازمان‌یافته‌ای علیه ما شکل گرفته است که باید با آنها به شدت مقابله کرد. بنده هم با گرفتن مالیات پلکانی از پزشکانِ نخبه مخالفم.

هشدار، متن حاوی تصویرسازی‌های دلخراش است. بهتر است نخوانید!

در دوران راهنمایی معلم هنری داشتیم به نام زارعشاهی. مرد شریف و دوست داشتنی است و همچنان در یزد آموزشگاه آزاد هنری دارد و هنر می‌آموزد. من در آن دوران بیشتر ورزشهایی مثل بسکتبال و بدمینتون بازی می‌کردم. جناب زارعشاهی روزی در ساعت ورزش در حین بازی مرا دید و صدایم کرد و به مضمون چنین چیزی گفت: «بوذرجمهری، تو نمیخواد بسکتبال بازی کنی!» با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت: «تو مثل بقیه نیستی! به دست‌هات نیاز داری! دستهای تو، دستهای ظریف یک هنرمنده!» کتمان نمی‌کنم که تعریف بی‌نظیری بود و مرا ذوق‌زده کرد! از آن زمان به بعد تازه متوجه دستانم شدم! انگار تا آن زمان نمی‌دانستم دست دارم! پس از آن بارها به دستانم نگاه کرده‌ام و به آنها اندیشیده‌ام. به اینکه این دستان برای چه خلق شده‌اند؟ هنر را که نشد حرفه‌ای پی بگیرم. شاید این دستان ظریف به درد جراحی هم می‌خوردند. و شاید به درد قلم به دست گرفتن و نوشتن. امّا تقدیر روزگار آنقدرها هم رمانتیک و رؤیایی نیست! این دست تابحال بیش از هرچیزی به کارهای بی‌فایده‌ای پرداخته است!

معصومه عصبانی شد. توی خاطراتش دنبال دلیل میگشت. پشت سر هم با خودش حرف میزد:

   - چرا آخه؟ من که چیزی کم نگذاشته بودم. هر کاری از دستم بر میامد کردم...

   - از اوّل هم من مخالف بودم ولی بالاخره هر دختری در آن شرایط قرار میگرفت همین کار را میکرد...

   - اصلاً نه، تقصیر من نبود!

   - تقصیر پدرم بود. چرا اینجوری کرد؟ مگر من به کمک نیاز داشتم؟ من از پس خودم بر می‌آمدم!

معصومه با خودش فکر میکرد اگر پدرش به او میگفت قصد چنین کاری دارد حتماً جلویش را میگرفت. بعد از آنکه پدر معصومه خانه را اجاره کرد چند وقتی همراه با مادر و برادر پیش معصومه ماند. وسایل اولیّه زندگی را فراهم کردند و معصومه را برای سختیهای زندگی در تنهایی آماده کردند. بعد از تقریباً یک ماه که آنجا بودند باید کم کم معصومه را تنها میگذاشتند. هرچند پدر معصومه با خودش عهد کرده بود هر هفته یا دو هفته یکبار به دخترش سر بزند امّا باز هم دلش آرام نمیگرفت. نمیخواست دخترش رنگ سختی ببیند؛ این شد که با چند نفر از همسایه‌ها آشنا شد تا سفارش دخترش را به آنها بکند. در آن آپارتمان ده واحدی، همسایه دیوار به دیوار آنها خانواده‌ی موجّهی به نظر می‌رسیدند که یک فرزند چند ساله هم داشتند. این شد که پدر معصومه به کامران، مرد خانواده، سفارش دختر تنهایش را کرد تا مبادا اتفاقی برای او بیافتد. کامران هم با تواضع، مردانگی نشان داد و پذیرفت.

معصومه‌ی زیبا همانطور که چشمان خیسش را به لپ‌تاپ دوخته بود و عکسها و خاطراتش را مرور میکرد یاد گذشته‌های دور افتاد. یاد راه طولانی و سختی که طی کرده بود. یاد روزهای دبیرستان. روزهای پر استرس کنکور. زمانی که به سختی آن طبع دخترانه‌ی شیطنت‌انگیزش را کنترل میکرد تا بتواند درس بخواند. تا مایه‌ی افتخار باشد. آن وقتها همیشه به خانواده‌اش فکر میکرد. به اینکه وقتی خبر قبولی‌اش را بشنوند چقدر خوشحال خواهند شد. و همینطور هم شد. خبر قبولی دخترک یزدی در پزشکی دانشگاه تهران به اندازه‌ای شیرین بود که مادر در همان ساعات اوّل همه‌ی دوست و آشنا را خبر کرده باشد. پدر هم که نمیخواست با خوشحالیهای اغراق آمیز غرور مردانگی‌اش لطمه‌ای ببیند در فکر تبریک به دخترش امّا از نوعی دیگر بود.

پس از خوشی‌های نخستین باز روزهای سخت رسیدند. معصومه یاد شبی افتاد که باید از خانواده‌اش دور میشد. حالا او میبایست از دل شهرستانی کوچک به اقیانوسی بزرگ میزد. اشکهای جدایی مادر و لبخند تلخ پدر را تنها آینده‌ی درخشان معصومه التیام میبخشید. معصومه نیز با دلی پر زشوق و چشمی پر ز اشک نگاهش را از مادر و برادر کوچکترش میگرفت. در آن شب پاییزی سوار بر ارّابه‌ی آهنی، معصومه‌ی کوچک و پدر دلسوزش همچنان که با چشمانشان از پنجره‌ها مادر و برادرش را بدرقه می‌کردند در دل ظلمت محو شدند.

مراسم روز دوم، در مسجد ریگ یزد، واقع در خیابان قیام بود. کنار درب ورودی شش هفت صندلی برای میزبانان گذاشته بودند. محمّد آقا من را هم کنار خودش روی صندلیها نشاند. با خودم فکر میکردم آنهمه بزرگتر از من در مجلس هستند که نسبت نَسَبی با حسن آقا دارند؛ چرا من باید میزبان باشم؟ امّا بعد دیدم که من بوده ام که در خانه حسن آقا با او زندگی کرده ام، هرچند اندک و هرچند با نسبت سببی. هر بار از شرّ تهران خلاص میشدیم و به آغوش یزد پناه میبردیم، حسن آقا یکی از اوّلین سؤالهایش از من این بود که «کی درستون تموم مِشه؟!» و من هر بار با شرمندگی تعداد سالهای باقیمانده را برایش میشمردم. شاید دروغ نگفته باشم اگر بگویم هر بار از تهران میرفتیم میپرسید؛ غیر از دفعات آخر. انگار نا امید شده بود. من هم نمیدانستم که آیا حسن آقا روزی را که بالاخره درسمان تمام شده و به یزد بازگشته‌ایم را میبیند یا نه. دروغ هم نگویم، امیدی نداشتم. اصلاً برای همین هر بار سؤال میپرسید شرمنده میشدم. احساس میکردم تنها نوه دخترش، از تنها فرزندش را دزدیده‌ام و تهران برده‌ام. آن هم دختری که شبیه ترینِ فرد فامیل به حسن آقا بود، خَلقاً و خُلقاً! احساس دزدی که هر از چندی صاحب مالش را میبیند و هربار صاحب از دزد سراغ مالش را میگیرد و میپرسد: «بالاخره کی برایمان می‌آوریش؟»

آن شب تا نیمه شب بیدار بودیم. نمازم را در انتهای وقت شرعی خواندم. به نیت حسن آقا هم یک مغرب و عشاء خواندم. عباس آقا هم، که پسر عموی حسن آقاست، پیش ما آمد. دنبال کارها بود. اخلاقش این است. وقتهایی که کار زیاد است کمک حال است. دنبال تربت و کفنی که حسن آقا از سفر کربلا آورده بود و عقیق انگشتر حسن آقا که انگار زیر زبان میت میگذارند و الخ. صحبت خانمها از اتفاقات چند روز اخیر حسن آقا بود. از اینکه این چند روز نماز زیاد میخواند. آخریها فکر میکرد رفته است شهرهای اصفهان و شیراز تا از خویش و قوم خداحافظی کند و حلالیت بطلبد. یاسمن هم خاطره همان روز ظهر را تعریف میکرد که وقتی حسن آقا از اتاقش صدای خنده یاسمن را شنیده، صدایش کرده تا ببیندش و حالش را بپرسد و برای آخرین بار لبخندی به او زده است و بعد با یک «یا الله» زیر پتو رفته است تا به خوابش ادامه دهد. یاسمن که برای مادر بزرگ مادری‌اش تعریف میکرد که همان شب حسن آقا گفته است برویم مشهد، مادربزرگش هم جواب داده که حسن آقا زودتر از ما مشهد رفت. آن شب برنامه‌ی مراسم ترحیم را هم نوشتند. جالب آنکه روی کاغذی نوشتند که سربرگی داشت به اسم «حاج حسن هرندی - سرای طهرانی» که مربوط به دکان حسن آقا در بازار است و از رسم الخط «طهرانی» آن و جنس کاغذ کاهی‌اش معلوم بود که این برگ عمری دراز دارد. و آیا حسن آقا وقتی که سربرگ را میزد، هیچ فکرش را میکرد که روی همان هم برنامه‌های ترحیمش را بنویسند؟ شاید پس فردا، در همین وبلاگ، مراسم ترحیم و خاکسپاری من را هم نوشتند؛ پس برایم فاتحه‌ای بخوانید؛ شاید آمرزیده شوم.

شب بود و تلویزیون حرم امام رضا را نشان میداد. بیشتر گنبد طلا بود که خودنمایی میکرد. چراغهای روشن شهر همچون ستاره هایی کم سو بودند که گرد خورشید مشهد چشمک میزدند. حاج حسن آقا تازه از خواب بیدار شده بود و به سختی سمت هال می‌آمد. از اتاق تا هال چند قدمی بیش نبود امّا او هر قدمی که بر میداشت، می ایستاد و نفس میزد. درد را میشد از نفس کشیدنش حس کرد. پسرش، محمّد آقا، کمکش میکرد امّا نمیتوانست خستگی اش را کتمان کند، مدام غُر میزد. من هم رفتم دستش را گرفتم تا بلکه کمک حال باشم. آخر همین مسیر کوتاه را مجبور شد دو پاره کند. صندلی آوردیم تا بنشیند و نفس تازه کند و بعد بتواند چهار یا پنج قدم دیگر بردارد. بار آخری که همراه پسرش برای برداشت پسته‌ی زمینها رفته بود خیلی شکسته شد. بار قبل، تاسوعا عاشورا بود که یزد بودیم و آنها تازه از رفسنجان رسیده بودند. حسن آقا آن موقع خیلی ورم کرده بود. مادر خانمم دلیلش را نمیفهمید امّا یاسمن میگفت ورم از قلبش است. یادم هست به اصرار یاسمن بالاخره شب قبل از تاسوعا حسن آقا را بردند اورژانس بیمارستان شهید صدوقی امّا پزشک اورژانس اطمینان داد که مشکلی نیست. یاسمن هم خیالش راحت شد. ما که از سفر بازگشتیم حال حسن آقا بدتر شد و مجبور شدند وی را در بخش بیماریهای قلبی (CCU) بستری کنند. از آن موقع یاسمن مدام جویای حال پدربزرگش بود. آن شب هم حسن آقا قرار ملاقات پزشک داشت.

وارد کوچه پس کوچه‌های کاهگلی و قدیمی پشت امامزاده جعفر یزد که میشوی و یکی دوبار همراه با کوچه‌های تنگ تاب میخوری، به محوطه‌ی باز و بزرگی میرسی که شهرداری اسمش را گذاشته پارکینگ محلّی امامزاده جعفر. از همانجا کوچه باریک سمت راست را پی میگیری. در انتهای کوچه درب زیبا و بزرگی که بازسازی شده و بالایش نوشته: «عمارت کاظمینی» پیداست. باز کوچه‌ی تنگ یک تاب میخورد و در همین تاب یک پارچه دست نوشته‌ی سیاه نصب شده است که: «مجلس عزاداری سنواتی مرحوم هرندی، از ساعت 4 تا 7 بعد از ظهر برگزار می‌گردد.» پارچه را که رد میکنی اوّلین در سمت چپ، که دری است چوبی و قدیمی، در خانه‌ی هرندی است. بالا سمت چپِ در، میراث فرهنگی یک تابلو نصب کرده که قدمت خانه را به زمان قاجاریه منسوب داشته و هرگونه دخل و تصرف در خانه را غیرقانونی اعلام کرده است.

خانه هرندی

حدوداً 3 سالی هست در تهران مشغول به تحصیل هستم. در آپارتمانی با همسرم زندگی میکنیم که البته برای ما نیست. 3 دانگش برای پدرم و 3 دانگ دیگر برای عمّه‌ام. همین است که مسافر و مهمان زیاد داریم. خانه در مرکز شهر یعنی حوالی میدان انقلاب است. و طبیعتاً آلودگی صوتی زیاد است. بعلاوه همسایه ای داریم که دیوار به دیوار ماست و ابتدائیات آپارتمان نشینی را هم رعایت نمیکند. البته باز خدا را شکر. از این بدتر هم پیدا میشود! امّا خوب؛ ملتزم نیست. خیلی اوقات صدای موسیقی خانه‌اش طوری است که انگار در دستشویی خانه‌مان آوازه‌خوانی دارد می‌خواند. اگر هم موسیقی در خانه‌شان نباشد، صدای تلویزیون خانه به همان نسبت بلند است. دستشویی خانه‌مان طوری است که از آنجا صدای همسایه خیلی خوب میاید؛ همین است که در دستشویی که باشی از انواع اخبار BBC و VOA و باقی موارد حرام، کاملاً آگاه میشوی. زن همسایه که با تلفن صحبت میکند، بلند بلند حرف میزند و بعضاً حرفهایش را میشنویم. در کل صدایش خیلی بلند و مانند جثّه‌اش کلفت است! همین است که بر خلاف میل باطنی‌مان، از زندگی خصوصی‌شان حرفهایی را میشنویم. با شوهرش هم در بعضی موارد دعوا میکند. انگار شوهرش زن دیگری هم دارد؛ این یکی را پدرم گفته و من مطمئن نیستم. از وقتی بچه دار شده اند، مادر خانواده بچّه را با صدای بلند دعوا میکند. بچّه شان حدود دو سالی سنّ دارد. ولی هنوز حرف نمیتواند بزند. مشکل ذهنی یا چنین چیزی دارد. انگار کمی هم بیش فعّال است؛ با اینکه حرف نمیتواند بزند امّا مانند مادرش با صدای بلند داد میزند! کودک دو ساله، خیلی وقتها در خانه‌شان میدود بطوریکه لرزش و صدای پایش کاملاً احساس میشود؛ و در برخی موارد همانطور که میدود محکم خودش را به درب خانه‌شان میکوبد! از این کار خوشش میاید. مادرش هم با داد و بیداد دعوایش میکند. بدتر از همه‌ی اینها اینکه خیلی از شبها تا دیر وقت بیدارند و همین سر و صداهایشان و کوبیده شدن درب خانه، بر قرار است. باقی همسایه‌ها و البته مدیر ساختمان خیلی بهشان تذکر داده‌اند امّا ما تا بحال به رویشان نیاورده‌ایم. بالاخره فرزندشان بیماری دارد و خودشان به اندازه کافی درد سر دارند. قرار را بر این گذاشتیم که تحمل کنیم تا مبادا نمکی روی زخمشان باشیم. انصافاً هم از وقتی فهمیده‌ایم کودکشان بیماری دارد، خیلی دلمان برایشان میسوزد و بعضاً دعایشان میکنیم.

یک روز که به خانه برگشتم متوجّه برگه‌ای شدم که لای درب بود. برداشتم و دیدم روی آن نوشته: «لطفاً هواکش توالت‌تان را روشن نگذارید. صدایش مخلّ آسایش همسایه‌تان است.»


بی ربط: این روزها فیلم «آرگو» کمی وز وز میکند. الکی الکی هم اسکار میگیرد. البته برای ما که اسکار آبرویی نداشت امّا برای آنهایی که داشت، اگر بی آبرو نشده است، عجیب است. گذشته از مشکلات محتوایی‌ای که دارد، از لحاظ هنری و تکنیکی و درام نیز هیچ چیز جدید و درخور یک جایزه بین المللی نداشت. آن اسکاری که حتی آلفرد هیچکاک و استنلی کوبریک هم نتوانستند به دستش بیاورند ببین به چه ذلّتی افتاده. بنای من هم بر این است که طبق «واجب کفایی» عمل کنم. در زمینه آرگو حرفها و نقدهای درست زیاد است که میتوانید بخوانید پس من دیگر به آن نمیپردازم. امّا میخواهم شما را دعوت کنم که این فیلم را ببینید: Game Change.  فیلم بسیار زیبایی است که لینک IMBD اش را گذاشتم. صحنه ناجوری هم ندارد. سیاسی هم هست. برای سال 2012 نیز. شما ببینید این فیلم علاوه بر اینکه به تاریخ وفادار است از لحاظ هنری هم زیبا و مهمتر اینکه بدیع و نو است. این همان چیزی است که آرگو ندارد که آرگو یک فیلم کاملاً کلیشه ای است.

کلید را در درب خانه می­چرخاند و وارد میشود٬ خانه به نظرش عجیب می­رسد. نمیداند از چیست. شاید از چراغهای نیم روشن خانه.  همسرش را صدا می­کند ولی بی جواب می­ماند. صدای گریه­ی فرزند نو رسیده­اش بلند است. و چرا زنش ساکتش نمی­کند؟ خانه سرد است. زمستان سردی است. بیرون برف غوغا می­کند. کوچه­های نیویورک را تا خرخره برف پوشانده. قدم که بر می­دارد حس عجیب بودنِ فضا بیشتر اذیتش میکند. قدمهایش را تند می­کند. صدای زنش بلند می­شود. جیغ می­کشد. کمک می­خواهد. دیگر نمیتواند قدم بردارد. می­دود! روی دیوارها آرم V را می­بیند که با اسپری نوشته­اند. او که از صبح در بخش جنایی درگیرِ کار بوده و خسته، تازه می­فهمد قضیه از چه قرار است! دیگر مهلت فکر کردن نیست. بغض گلویش را می­فشرد. و می­دود. از پله های چوبی خانه که بالا می­رود سلاح را از زیر کُتَش بیرون می­آورد. به دربِ اتاق فرزندش می­رسد. قفل است. صدای جیغ زنش تمام نمی­شود. گاهی انگار به زور قطع می­شود. انگار با یک سیلی. و بعد جیغ­ها تیزتر در جان او فرو می­رود. انگار هر کدام از جیغ­ها گلوله­ای بر قلبِ وی. بغض و کینه­اش از چشم­های گرمش بیرون می­دود. درب را نمی­تواند بشکند. با چشمان اشک آلودش دیگر نمیتواند درست ببیند. صدای بچه هم قطع شده اما جیغ­های زنش نه. دست پاچه شده. می­رود که از دربِ حمام که به اتاق بچه اش باز می­شود وارد شود. که قبل از او مردی درب را باز می­کند ...

                 دو روزی است که هوا واقعا پاییزی شده است. هوا واقعی شده است.

                 صبح برای نماز بیدار شدم. و یک دوش آب داغ. آب داغی که بدن را به خارش میکشاند. بدن را به چالش میکشاند. آب داغ داغ. داغ تر از من. و چه لذتی است. بخار همه حمام را گرفته. انگار روی ابرها سیر میکردم. بخار دید را گرفته. و خودم بودم و سفیدی. سفیدی بخار. سفیدی غبار. سفیدی او ...

آن روز، یک لباس نازک سفید و گشاد با دمپایی، دو تا مداد تراشیده، پاک کن، تراش و یک جعبه شکلات تمام وسایلم بود. صبح یک پرس کباب کوبیده مامان برایم کنار گذاشته بود. تا ته خوردم. مامان میگفت باید کاملا سیر باشم. بگذریم که می‌گویند نباید آن روز صبح زیاد می‌خوردم چرا که خون دور معده جمع می‌شود به جای اینکه به دور مغز حلقه بزند؛ عجب کبابی بود! تا بعد از ظهر پر بودم. وقتی رسیدم و روی صندلی‌ام نشستم یک لحظه نگرانی برم داشت که

از مصیبت گفتن خودش مصیبتی است که از مصیبت اولی مصیبت تر است.

مثل این است که طنابی دور گردنت انداخته اند و میفشارند تا خفه ات کنند و تو بخواهی در هوای خودت به توصیف این طناب و دلیل خفه شدنت بپردازی. چه احمقانه. که چه؟ که یک مشت دری وری به یک سری بد بخت تر از خودت گفته باشی که آنوقت چه؟ ...

چهارشنبه، ساعت حوالی 18

قرار بود با دوستان اردویی برویم به قرار نفری 10هزار تومان. بنده هنوز مقرری ام را پرداخت نکرده بودم و روانه خانه محمد اعتمادی تا نقداً با هم کنار بیاییم. خانه محمد که رسیدم دو باری تعارف زد و از آنجایی که بگیر نگیر دارد و بار اول نگیرد بالاخره دوم می­گیرد ما هم گرفتیم و مستقیم سر به زیر انداختیم و رفتیم. حیاطی با چند درخت و حوض آبی در وسط و درخت سرو یا کاجی ایستاده با قدی رعنا . راهروی خانه به هال باز میشد و قبل از هال ...

تابستونا کلا جغد می‌شوم. شب ها بیدار، خواب مشغله‌ی روز! اما تابستان امسال فرق دارد. تابستان امسال تابستان سرنوشته.باید مثل احمق ها شب که میخواهم بخوابم یک هول و وله ای در خودم بیاندازم که بتوانم صبح سر ساعت 8 بلند شوم بنشینم فلان درس را بخوانم. توی این گیری ویری، رمضان هم شده قوز بالا قوز. آنقدَر خوابیدن در شب های رمضان برایم سخت است که بعضی وقت ها فکر می‌کنم رب الکریم مقدر فرموده که ...