دستان انتقام
هشدار، متن حاوی تصویرسازیهای دلخراش است. بهتر است نخوانید!
در دوران راهنمایی معلم هنری داشتیم به نام زارعشاهی. مرد شریف و دوست داشتنی است و همچنان در یزد آموزشگاه آزاد هنری دارد و هنر میآموزد. من در آن دوران بیشتر ورزشهایی مثل بسکتبال و بدمینتون بازی میکردم. جناب زارعشاهی روزی در ساعت ورزش در حین بازی مرا دید و صدایم کرد و به مضمون چنین چیزی گفت: «بوذرجمهری، تو نمیخواد بسکتبال بازی کنی!» با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت: «تو مثل بقیه نیستی! به دستهات نیاز داری! دستهای تو، دستهای ظریف یک هنرمنده!» کتمان نمیکنم که تعریف بینظیری بود و مرا ذوقزده کرد! از آن زمان به بعد تازه متوجه دستانم شدم! انگار تا آن زمان نمیدانستم دست دارم! پس از آن بارها به دستانم نگاه کردهام و به آنها اندیشیدهام. به اینکه این دستان برای چه خلق شدهاند؟ هنر را که نشد حرفهای پی بگیرم. شاید این دستان ظریف به درد جراحی هم میخوردند. و شاید به درد قلم به دست گرفتن و نوشتن. امّا تقدیر روزگار آنقدرها هم رمانتیک و رؤیایی نیست! این دست تابحال بیش از هرچیزی به کارهای بیفایدهای پرداخته است!
چند شب پیش حین انجام یکی از همین اباطیل انگار دستم با من قهر کرد. یا که نه، من ارزش آن را نمیدانستم و خرابش کردم. زندگی واقعیمان چیزی بیشتر از به کارگیری دستها برای روغنکاری موتور نیست! آن شب حلما اصرار کرد او را با خود ببرم. نمیخواستم، میگفتم خطرناک است امّا بچه که گوش نمیکند. من هم تسلیم شدم. در حین انجام چند خردهکاری، حلما هم آچار برداشته بود و خیلی با نمک همراه من با گوشه کنار موتور ور میرفت و من هم لذت میبردم از شیرینزبانی و حرکات بانمکش. وقتی خواستم زنجیر را روغنکاری کنم موتور را روشن کردم تا زنجیر حرکت کند و روغن را به همهجا بزنم. یکی دو هفته پیش که موتور پنچر شده بود، تعمیرکار زنجیر را خوب سفت نبسته بود. اگر او کارش را درست انجام داده بود نیازی به کار من در آن شب نبود. وقتی داشتم زنجیر را روغن میزدم، یکدفعه با خودم گفتم نکند حلما هم مثل قبل ادایم را در بیاورد و بخواهد دستش را یا آچاری چیزی را لای زنجیر کند. یک لحظه تصور کردم که اگر چنین حرکتی کند چه بلایی ممکن است سرش بیاید. ترسیدم و سریع به او گفتم: «حلما الان دست نزنی، کاری که من میکنم خطرناکه.» و حواسم از خودم پرت شد. و همان یک لحظه حواس پرتی کافی بود تا آنچه برای حلما نگران بودم برای خودم پیش بیاید!
انگشتم لای چرخدهنده رفت و من همراه با داد، انگشتم را سریع بیرون کشیدم و کنار پریدم. تصورم در لحظهی اول این بود که نهایتاً یک زخم عمیق یا جراحتی باشد که بعد از چند روز درست شود. اما وقتی در لحظهی دوم دستم را باز کردم تا ببینم انگشتم چه شده، سفیدی استخوان انگشتم را دیدم که بیرون مانده و گوشتها و خونی که اطرافش است! اولین چیزی که به سرم زد این بود که من قرار است با این انگشت نصفه، باقی عمر را طی کنم؟ برگشتم به حلما نگاه کردم دیدم از داد و فریاد من ترسیده و روی زمین نشسته. سریع صدایم را خفه کردم و قربان صدقهی حلما رفتم و گفتم «چیزی نشده بابا. نترس عزیزم. ببخشید داد زدم. پاشو سریع باید بریم بالا.» ابزار و همهچیز را رها کردیم و دویدیم سمت آسانسور که یادم آمد آن بند انگشت را بردارم شاید با چند بخیه سرجایش بچسبد! برگشتم و آن دور و اطراف دنبال بند انگشتم گشتم! وقتی پیدایش کردم و بالایش ایستادم حس عجیبی داشتم! این بند انگشت در بین تمامی انگشتان، بیشترین خدمت را به من کرده بود! و حالا من این بلا را سرش آورده بودم. احساس اینکه بخشی از بدن آدم در جای دیگری مانده! احساس اینکه چیزی که بیشترین حس مالکیت را نسبت به آن داری، دیگر برای تو نیست! حس اینکه آدم مالک هیچ نیست! وقتی خواستم انگشتم را بردارم هنوز احساس میکردم با وجودی که از من دور افتاده ولی اگر الان به آن دست بزنم، لمس شدنش را احساس میکنم! انگشتم را برداشتم ولی ناباورانه هیچ احساسی نداشتم! انگار یک شیء خارجی را برداشتهام. تازه داشت باورم میشد که دیگر ندارمش. برداشتم و سر جایش گذاشتم و سمت آسانسور دویدم. هنوز امید داشتم شاید بشود با چند بخیه او را دوباره مال خود کنم.
حلما با وجودی که هنوز کمی در وجودش ترس داشت امّا با خونسردی که من از خود نشان میدادم آرام شده بود. پشت هم قربان صدقهش میرفتم و میگفتم طوری نشده تا نگران نشود. شیرینزبانیهایش دوباره شروع شده بود و با لکههای خون روی زمین لِیلِی بازی میکرد! او هنوز هم بعد از چند روز که دارم مینویسم نمیداند دقیقا چه اتفاقی افتاده! فکر میکند دستم روغنی شده است! این آخرین چیزی است که از انگشتم دیده! به درمانگاه که رسیدیم من زودتر از ماشین بیرون پریدم. پذیرش که دستان خونیام را دید به اتاق CPR هدایت کرد. آرام سرم را نزدیکش گرفتم و گفتم «قطع شده!» رنگ از رویش پرید! گفت «باید بری بیمارستان اینجا ما نمیتونیم کاری کنیم.» دویدم سمت ماشین، یاسمن که تازه پارک کرده بود و با بچهها پیاده شده بود دوباره برگشت و سوار شد. تا بیمارستان یاسمن هم فکر میکرد جراحتی است که با بخیه خوب میشود. هرچند خودم هم فکر میکردم با بخیه درست میشود! در بین راه با سلما و حلما شوخی میکردم. به پدرم هم زنگ زدم که بیاید و پشت تلفن سعی کردم آرام بگویم و نگرانش نکنم. در بیمارستان، بهیار و پرستار که انگشت را میدیدند که قطع شده ولی سر جایش هست تعجب میکردند و میپرسیدند «یعنی چی؟ یعنی افتاده بود اونجا خودت برداشتی گذاشتی سرجاش؟!»
آن شب یاد یکی از داستانهایی افتادم که از رزمندهای شنیده بودم. میگفت در جایی خمپاره خورده بود و شکم یکی از همرزمانش شکافته شده بود و دل و رودهش بیرون ریخته بود و او دل و روده را از لای خاک و خولها برداشته و سرجایش گذاشته بود و طرف را نجات داده بود. در برابر آن اوضاع، برداشتن یک بند انگشت کوچک که چیز عجیبی نیست. چقدر ما سوسول شدهایم! پدرم که رسید به او گفتم قطع شده است. او هم جا خورد امّا خونسرد برخورد کرد. یاسمن را که هنوز نمیدانست چه شده، فرستاد خانه پیش مادرم و خودش ماند. پزشک اورژانس تلفنی با جراح ارتوپد صحبت کرد. از دور میفهمیدم که میگوید بخیه زدن بند باقیمانده اندیکاسیون ندارد. اما امیدوار بودم برداشت اشتباهی از تلفنش داشته باشم. نزدیک رفتم و جزئیات را پرسیدم امّا درست فهمیده بودم. دیدم برای گفتن واقعیت این پا آن پا میکند. خواستم راحتش کنم گفتم من و پدرم به نوعی همکارش هستیم و راحت باشد و هرکار درست است انجام دهد. برگشتم روی تختم خوابیدم و از دور دیدم دم ایستگاه پرستاری دارد با پدرم درباره هزینهها صحبت میکند و به نوعی اشاره میکند اینکه بیمه تکمیلی ندارم برایمان گران تمام میشود! پدرم را خواستم و از او پرسیدم چقدر میشود؟ گفت چیزی نیست. هر چه اصرار کردم جز یک عدد پایین چیزی نگفت. گفتم برویم دولتی. این بیمارستان خصوصی نزدیکترین بیمارستان به خانهمان بود و من چون فکر میکردم با بخیه قضیه حل میشود و سرعت برای جلوگیری از نکروز شدن عضو قطع شده برایم مهمتر بود، به همین بیمارستان آمدم. اما حالا که صحبت سر جراحی بود و آن بند هم دیگر به کار نمیآمد بهتر بود دولتی برویم. ولی پدرم قبول نمیکرد. منم بیشتر اصرار نکردم. بعد از جراحی فهمیدم عدد چندین برابر چیزی بود که اول گفت.
پزشک اورژانس را از دور میدیدم که دم ایستگاه پرستاری دارد با پرستار حرف میزند و افسوس میخورد که وضعیت جامعه جوری است که دانشجوی دکتری باید در حین تعمیر موتورش اینطور شود. امّا تقصیر من بود. اینکه من موتورم را اشتباه انگولک کردم تقصیر من بود. حتی تقصیر من بود که حلما را با خودم بردم. باز خدا را شکر میکنم برای حلما اتفاقی نیافتاد. در همان لحظه که ترسیدم نکند حلما دستش را در موتور بکند هزار تصویر بدتر به ذهنم رسید. اگر حلما دستش را داخل میکرد نمیتوانست مثل من سریع بیرون بکشد و چه بسا موتور او را داخل میکشید و کل دستش نابود میشد یا حتی بدتر. یا حتی اگر به جای دست، آچار داخل چرخ دنده میکرد، آچار میشکست و پرتاب میشد داخل صورت او یا من! یا هزار واقعهی بدتر که اتفاقی که برای بنده افتاد کوچکترین و بهترین آنها بود. انگشتم فدای یک تار موی حلما. حتی دیدم که وقتی یک لحظه حواسم به حلما پرت میشود چه اتفاقی ممکن است بیافتد و اگر پس فردا که میخواستیم سفر برویم، دوباره حلما حین رانندگی میآمد بغل من و حواسم پرت میشد، آنوقت چه بلایی سر هر 4 نفرمان میآمد؟ اگر هم شرایط اقتصادی جامعه بد است باز هم جزئیات این اشتباه تقصیر خودم بود. حتی اگر چون شب گذشتهش مهمان داشتیم و شاید چشم خورده باشیم، باز هم جزئیات این اشتباه تقصیر خودم بود.
View this post on Instagram
امّا بعد از این اتفاق چه؟ اینکه من هنوز بیمه درستدرمانی ندارم و هیچ کار و آینده مطلوبی هم به چشم نمیخورد و بابت همین اتفاق کوچک هزینههای زیادی به خانوادهم تحمیل میشود و مایی که یعنی دانشجوی دکتری سیاستگذاری سلامت هستیم از پس هزینههای درمان خانوادهمان نمیتوانیم برآییم چه؟ اینکه ما تا همین الان هم شانس آوردهایم که بیماری خاصی نداشتیم و گرنه مرگ برایمان بهتر از زندگی بود چه؟ یا اصلا مگر همین الان مرگ بهتر از زندگی نیست؟ حق سلامت، حق آموزش، حق مسکن و تمام حقوقی که برای زندگی نداریم چه؟ باز فکر میکنم من که باید برای تمام حقوق پایه زندگی خودم بجنگم، آیا میتوانم ریسک کنم و به جای دنبال شغل پر پول بودن، دنبال منافع جمعی یا حتی نوآوری و کارآفرینی بروم؟ در کشوری که سرمایه و دلالی، بیشتر از کار کردن، کار میکند و آورده دارد، آیا به دنبال علم و هنر و آرمانها بودن منطقی است؟ در کشوری که هیچکس به فکر من نیست، آیا من اگر به فکر دیگران باشم منطقی است؟ آیا در این کشور، این دستان وقف هنر یا علم باید باشند؟ انگشتم رفت و انگار رفتنش من را تازه متوجه خودم کرد. متوجه اینکه بیش از هرچیزی، من به خودم باید توجه کنم. به خانوادهی خودم. در این جامعه، وظیفهی من از این بیشتر نیست. این دستها اگر متعلق به کار بزرگی هم باید باشند، آن کار بزرگ انگار شاید فقط انتقام است و بس!
- ۵
- چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۳ ق.ظ
الان حالتون خوبه؟ پیوندی چیزی نمیتونن بزنن؟
شوکه شدم واقعا.
من این طور وقتها همیشه «ما اصاب من مصیبة الا بإذن الله» رو زمزمه میکنم و دقیقا مثل شما فکر میکنم میتونست خداینکرده خیلی خیلی بدتر بشه و حتما یه خیری توش بوده... هرچند خب، گفتن این حرفا از دور راحته...