یک روز به شیدایی در زلف تو آمیزم
خود را چو فرو ریزم با خاک در آمیزم ...
وگرنه من همان خاکم که هستم ...
صبح زود ساعت 5:30 ... هوای خنک ... ایوان ... تخت ... اشک ...
یادم میاید سن 9 سالگی ام را ... من هم مانند خیلی ها به برنامه سینمای حرفه ای علاقه داشتم ... هروقت شبکه دو سیما سینمای حرفه ای میگذاشت مینشستم و آن چنان مبحوت جلوه های ویژه میشدم که یادم میرفت نصف شب شده ... سینمای حرفه ای جلوه های عجیب و غریب فیلم ماتریکس را داشت کنکاش و بررسی میکرد ... با خودم میگویم ... عجب فیلمی ... چقدر تمیز در آورده اند ... آدم جزوی از فیلم میشود ... چجوری نئو اینقدر باهوشه ؟ ... چجوری نئو میتونه این کارا رو بکنه ؟ ...
داشتم تو آرشیو نقاشی های خودم چرخی میزدم ...
چشمم افتاد به طرحی که از ماتریکس کشیده بودم ...
یادش بخیر ... کلاس اول راهنمایی بودم ...
کمی که فکر میکنم ... با خودم میگویم ...
یا خدا ... من در سن ۱۲ سالگی همچین هنری داشتم؟؟؟ ...