چندی از دوستان که این سفرنامه عمره دانشجویی را خواندند، پیشنهاد دادند که برود برای چاپ. من هم قلقلکم شد که اینکار بشود. هر چند که من سفرنامه را در وهله اوّل به امید چاپ ننوشتم. به چند ناشر هم سفرنامه را پست کردم امّا جوابی نرسید. فدای سرتان! جلال در مقدمه «غرب زدگی» از مشکلات چاپ کتابش اینچنین میگوید: «مال بد، بیخ ریش صاحابش!»
چندین بار سفرنامه را خوانده ام و غلط گیریهایی کرده ام و البته حتماً هنوز هم اشتباه دارد لکن وسواس را کنار گذاشتم و بالاخره فایل پی دی اف کامل و خوش ترکیب آنرا برای عزیزان قرار میدهم تا اگر دوست داشتند، بخوانند.
در مقدّمه سفرنامه، یکی از اهداف نوشتنم را گفتم: «دوست دارم مخاطبِ نوشته ام، جوانان باشند به خصوص دانشجویان. بالاخره صدایِ من از صنف دانشجویان میآید! لابد در این صنف هم بیشتر شنیده میشود! و نیز دوست دارم کسانی که هنوز قسمتشان نشده و عمره نرفته اند، این نوشته را بخوانند. چون سعی کرده ام برایِ مخاطبی که عمره نرفته است، با استفاده از نقشه ها و عکسها، فضایِ مکّه و مدینه را تا حدّ مطلوبی ترسیم کنم.» فایل پی دی اف این سفرنامه را هم برای تسهیل در خواندن سفرنامه قرار میدهم.
البته امیدوارم سوء استفاده ای از این فایل پی دی اف نشود. و عزیزی که قصد استفاده از آن را دارد بنده را نیز در جریان بگذارد.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
این آخرین زیارتمان است. دوباره از آخرین سراشیبیای که با اتوبوس پایین میآمدیم همهی آن اندوههای بار اوّل سراغم آمد. حالا در مسجد نشستهایم. روبرویِ رکنِ عراقی و پشت به باب فتح. از اینجا هم ناودانِ طلا را میبینیم و هجر اسماعلیل را و هم حجرالاسود و دربِ کعبه و مقام ابراهیم را و هم آن غولِ شاخدار را. همه در یک صحنه جمعاند. یک صحنهی کامل و جامع از کعبه. روی زمین نشستهایم به کعبه نگاه میکنیم، که گناهان را میآمرزاند. روبرویِ این رکن که نماز میخوانی، نمیفهمی برایِ کعبه سجده میکنی یا آن غولِ شاخدار؟ مدام حواسِ آدم را پرت میکند. هوا مثل همیشه صاف است و آرام. صدایِ جیغ و گریهی کودکان از دور و نزدیک موسیقیِ زمینه است. البته بعلاوهی یک ولولهی آهسته و همیشگی که از طوافِ جمعیت ناشی است. پنکههای چسبیده به دیوار و سقف، به حدّ اعلایِ توانِ خود کار میکنند. هوا خنک است. ساعت دو بامداد است و قرار است پنجِ صبح از مکّه خارج شویم. ولی مگر دِلِمان میگذارد برویم؟
دو سه روزی به فکر بودیم که آب زمزم به ایران بیاوریم. امّا مدام عقبش انداختیم. امروز روز آخر است و دیگر عقب انداختن ندارد. همین شد که به تقلّا افتادیم. اوّل از این و آن سراغِ دبّه گرفتیم. بالاخره آدرسمان دادند به بقّالی روبرویِ هتل. چون اکثر مسافرانِ مکّه آب زمزم را دبّهای به کشورشان میبرند، اکثرِ بقّالیها دبّه میفروشند. دبّههای سفیدرنگِ پنج یا ده لیتری با درپوش قرمز. دو تا ده لیتری گرفتیم با دو تا کیک و شیر کاکائو و یک چیپس، جمعاً بیست ریال. احتمالاً هر دبّه شش ریال است. دبّه که خریدیم با اتوبوسهای قرمز به سمتِ مسجدالحرام راه افتادیم. دور و بر مسجد از لباس ارتشیها پر بود. احتمالاً گارد امنیتیاند برایِ نماز جمعه. اینجا هم مانند ایران، اطرافِ نمازِ جمعه را قُرُق میکنند. از سمتِ غولِ شاخدار که رفتیم، پشتِ کوه ابوقبیس، جایی به نام «سبیل زمزم» بود. آب زمزم را لولهکشی کردهاند تا آنجا و برایِ استفاده، شیرِ آب گذاشتهاند. ما هم دبّههایمان را پُر کردیم و بازگشتیم. بیست کیلوگرم آب. بسیار خسته شدیم. اوّل تنهایی هر دو دبّه را میبردم امّا یاسمن هم میخواست کمک کند که از اواسطِ کار یکی را گرفت. مدام میایستادیم و خستگی در میکردیم و دوباره راه میافتادیم. با اینکه از سبیل زمزم تا پارکینگِ اتوبوسها راه زیادی نیست امّا چندینبار اینکار را انجام دادیم. مقداری از راه را که آمدیم، عربِ مسلمی دید یاسمن ناراحت است. کمک آمد و دبّه را از او گرفت و تا خودِ اتوبوس آورد. هرچه خواستم تشکّری کنم و اجری بدمش قبول نمیکرد. بندهی خدا آدم خوبی بود. به اصرار توانستم مقداری از خجالتش بیرون بیایم.
کاروان قبل از صبحانه برنامهی بازدید از اطراف مسجدالحرام گذاشته بود. خستگی امانمان نداد و نرفتیم. انگار کوه ابوقبیس بردهاند و شعب ابیطالب و خانههای مخروبه را نشان دادهاند؛ و محلّ تولّد پیامبر که الآن کتابخانه است. بعد از صبحانه هم برنامهی خاطرهگویی بود که قصد نداشتیم شرکت کنیم. میخواستیم مسجد برویم؛ امّا چون با آقای رضایی در رابطه با نقّاشیها کار داشتم به مجلسشان رفتیم. اوّل مردی میانسال، با قدّی متوّسط، ریشی کوتاه و چهرهای موجّه بر کُرسی خاطرهگویی نشست و شعری از جامی درباره حجّ خواند. جمالی نامی بود و گفت دوستش که در تلویزیون برنامهی مشاعره دارد به وی سفارش کرده که این شعر را بخواند. بندهی خدا خوش برخورد نشان میداد. آرام و متین بود و صدای خوبی هم داشت. اکثراً پیرهنش روی شلوار است و گاهی هم چفیه را روی دوشش میدیدم. او مسئولِ برنامهی خاطرهگویی است. از حرفهایش برمیآمد که قبل از برنامه هیچ خاطرهای به دستش نرسیده. من هم از سفرنامهام چیزی بهاش نگفتم چرا که به نظرم فضایِ این سفرنامه جدای از حال و هوایِ کاروان است. مانند باقی سفر دفترچهام در دستم بود و ورق میزدم که آقای جمالی دید و ازم خواست که خاطرهای بگویم. امّا طفره رفتم. به دو دلیل. یکی اینکه در اینجور جمعها باید از احساسات سخن گفت تا حضّار به حُزنی وارد شوند و لذّتی برند. امّا من نه در نوشتن و نه در حرف زدن، این را بلد نیستم. و دیگری اینکه میخواستم شنونده باشم تا گوینده.
با اتوبوس رفتیم زیارت دوره. اوّل کوه ثور. در جنوب مکّه. در راه خیابانها را نگاه میکردم. خیابانها بسیار شیبدار و شهر پر از تونل. زمینِ چمن هم پیدا میشود. غار ثور در نوکِ کوه ثور است. آخوندمان در پای کوه ایستاد به توضیح دادن. پیامبر در شبی که مجبور به هجرت شد به این غار پناه آورد. یثرب یا مدینه در شمالِ مکّه است امّا پیامبر برایِ احتیاط به جنوب آمد و در غار ثور پنهان شد. دشمنان میدانستند پیامبر جایی جز یثرب ندارد که برود و نیز حدس میزدند که پیامبر برای گمراه کردنشان به جنوب میرود پس عربی طمّاع توانست از روی بو و نشانهها بفهمد که پیامبر به این غار آمده است. تا ورودی غار آمدند. با خود فکر میکردم که این اعراب چقدر باهوش بودهاند. امّا همهی هوششان با زیرکی دیگری خنثی میشود. تنها با یک عنکبوت و یک پرنده! اینجا هم مانند مدینه، دستفروشها گُله گُله روی زمین روییدهاند. امّا چند قلم جنس به اجناسشان اضافه شدهاست. یکی شتر است! البته نه برای فروش، بلکه برای عکس یادگاری و احیاناً شترسواری. و دیگری کتابچهای است از عکسهای رنگیِ مربوط به اماکن مذهبی-تاریخیِ مکّه. مانندش را در مدینه خریدم؛ که عکسهای مدینه را داشت. این را هم که عکسهایِ مکّه را داشت به 10ریال خریدم.
صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمیاش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقهی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کردهاند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی مینشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف میکنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف میکردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشهای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازههای پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر میآیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل میکنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشهای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلیها پر از پوکههای نوشابه و آبمیوه و قهوه و ... بود. این وهابیها که نمیتوانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کردهاند که میتوانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابیها دشداشه میپوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کونگشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودیهای وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق طلبمان.
بعد از کلّی قلم زدن، برای رفع خستگی به مطالعهی کتابِ حجّ شریعتی مشغول شدم. دیگر نتوانستم زمینش بگذارم. و چقدر وسعت دید به من داد. برخی سؤالاتم حل شد. قبل از سفر برادرم گفت که حتماً بر حجرالاسود دست بکشم. پشت بندش هم درآمد: «روشنفکر بازی در نیاری که اینکار مثلاً یعنی چی؟» از تعبیرش خوشم نیامد. کتاب را که خواندم دیدم چقدر زیبا و راحت با تعبیری مناسب میشود همین فعل را آموخت. حجرالاسود بنابر روایات، یمین الله است. یعنی دست راستِ خدا. رسم عرب هم این است که برای بیعت دست راستشان را به هم میدهند. این هم دست خداست که همیشه برای بیعت دراز است. تو چرا دستت را کوتاه میکنی؟ بیعت کن و بر حجرالاسود -دست خدا در زمین- دست بکش!
نیمه شب در مسجد مشغول بودم که جوانی آمد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم. Excuse me گفتم تا شاید انگلیسی تکرار کند که کرد. جوانی بود لاغر اندام و شبیه هندیها. کمی ریش داشت و لباسِ ورزشیِ به هم ریختهای پوشیده بود؛ مثل لباس خانگی! تیشرتِ زرد و شلوارِ کش دارِ خاکستری داشت. لهجهی انگلیسیاش هم همچو هندیها بود. این هندیها که انگلیسی صحبت میکنند لبشان تکان نمیخورد در عوض زبانشان حدّاکثرِ تحرّک را دارد. گفت که شمارهی تلفن دوستش را گم کرده است. میخواست ببیند که آیا گوشیِ موبایلم به اینترنت وصل میشود؟ تا با دوستش از طریق اینترنت تماس بگیرد یا شمارهاش را بیابد. من هم که اینترنت نداشتم عذرش را خواستم. منتها به بهانهای کنارم نشست به دردِ دل کردن. حرفهایش ضدّ و نقیض بود. شاید هم من نمیفهمیدم چه میگوید! میگفت اهلِ پاکستان است و برایِ کار به عربستان آمده. کار در جدّه! نفهمیدم پس اینجا چه کار میکند؟ از طریقِ اینترنت، دوستی پاکستانی در عربستان پیدا کرده. شمارهاش را گرفته امّا حالا گم کرده است. 3 شب است که در مسجد پیامبر خوابیده چرا که آدرس هتلاش را هم نمیداند! همهی وسایلش در هتل جامانده! حالا هم در به در به دنبال اینترنت میگردد. ضدّ و نقیض است چرا که مگر میشود آدم راه هتلش را از یاد ببرد؟ آنوقت با لباسِ خواب از هتل آمده بیرون و آمده مسجد؟ بعد نام هتلش را هم به یاد ندارد؟ اینجا کافی است نام هتل را به تاکسی بگویی تا راست دم درب هتل پیاده ات کند.
صبح خوابیدیم و نماز صبح را در هتل خواندیم که روزه بودن و شب را هم بیدار ماندن سخت گران میآید خاصّه آنکه نماز جمعه هم رفته باشی و زیارتِ دوره و الخ. برنامهی کاروان را بوسیدیم گذاشتیم کنار و دوتایی به مسجد پیامبر رفتیم به قرآن خواندن و زیارتِ پیامبر و حضرت فاطمه، به نیابت از پدر و مادر و برادران و ملتمسین دعا تا ظهر شد. برایِ نمازِ ظهر خواستیم به مساجدِ اطراف که هنوز نرفتهایم برویم. به مسجد بلال رفتیم. در جنوبِ مسجد نبوی. نفهمیدم که مسجد بازار بود یا بازار مسجد! از بیرون نمایِ مسجد را داشت امّا داخلش تماماً بازار و مغازه بود. سرِ ظهر بود و همه مشغولِ جمع کردن بودند. پُرسان پرسان فهمیدیم که مسجد بالایِ بازار است و از یک سوراخی راهپله دارد به بالا. شبیه به نمازخانه بود امّا بزرگ. بدجور بوی رنگ میداد. نو بود! نمیدانم قدمت تاریخیاش چگونه است ولی ساختمان جدید است و معماریاش مدرن. فرشِ زمین کهنه بود و قرآنها دستِ دوم و پاره پاره و نامرتب. انگار قرآنهایِ قدیمِ مسجد پیامبر باشند. نماز تحیتی[1] خواندیم و بعد نماز ظهر را به جماعت. امّا اینجا دیگر جرئتِ استفاده از دستمال کاغذی را بعنوانِ مهر نداشتم. روی فرش خواندم. تقیّه!
طبق معمولِ برنامهی هر روز، صبح جلسه آموزشی بود. ساعت 9 صبح. گفتیم این بار را شرکت کنیم. ولی مشکلاتش فراوان است. از همه بدتر مشکلِ اتلاف وقت است. فقط جمع کردنِ یک گروهِ چند نفره کلّی مصیبت است و زمانبر. مثل قطعاتِ یک ماشین که هرچه بیشتر باشد استهلاک بیشتر است. به همین دلیل است که تنهایی را بیشتر دوست میدارم؛ حدّاقل برایِ این دو هفته. جلسهی آموزشی دو ساعت طول کشید و بعد مدحی شد از حضرت فاطمه زهرا (س) که به روایت اهلِ سنّت امروز ولادتش است. شکلاتی دادند و اطلاعرسانی دیگری کردند و تمام. بعدش نوبت ما شد! پریروز مسئولیتی را گردنِ ما نهادند و ما هم قبول کردیم. قرار شد برای بچه هایِ کاروان، که حدوداً تا 10سال سن داشتند، مهدِ کودک راه بیاندازیم! کاروانِ ما از دانشجویانِ متأهل و اساتید و کارکنان بود. به تبع، پانزدهتا بچهی قد و نیم قد هم در کاروان هستند. گفتند کلاس نقاشی برایشان بگذاریم تا خاطرهی خوشی از این سفرِ معنوی در قلبشان نقش بندد. ما هم قبول کردیم. کی از ما بهتر؟ امّا چرا ما را انتخاب کردند؟ اصلاً از کجا پیدامان کردند؟ موقع ثبت نام فرمی دادند تا رشتهی مورد علاقه خودمان را در آن علامت بزنیم، ما هر دو نقاشی را علامت زدیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم! فوقش فکر میکردیم بخواهند برایشان نقاشی کنیم. امّا مهدِ کودک؟ اَبَدا! من که اصلاً تجربهی درخشانی در ایجاد رابطه با کودکان ندارم. خدا به خیر کند!
امروز را با اتوبوس به زیارت دوره گذراندیم. اوّل به سمتِ شمالِ مدینه حرکت کردیم جایی که کوهِ اُحُد[1] قرار دارد. به محلّ غزوهی احد که رسیدیم آخوندمان در پایِ جبل الرُماه[2] به شرحِ غزوه پرداخت. پس از پیروزی در جنگِ بدر[3]، قریش به مدینه قشون کشید. سپاهِ اسلام در آغوشِ کوه اُحُد به پیشواز سپاهِ کفر آمد. پشتِ سپاهِ اسلام کوه بود و دشمن از آن طرف نمیآمد[4]؛ با این حال پیامبر پنجاه تیرانداز را به دیدبانی روی کوه رماه گمارد و گوشزد کرد که دیدبانی خود را رها نکنند. جنگ به پیروزی مسلمانان انجامید و مسلمانان به تعقیب مشرکان شتافتند. همین شد که اکثر تیراندازان به طمعِ غنائم جنگی ترک پُست کردند و به دنبال کُفّار افتادند. تنها ده نفری باقی ماندند. دشمن موقعیت را غنیمت دید و گروهی کوه رُماه را دور زدند و جنگ خطرناکی درگرفت. و بعد شایعهی کشته شدنِ پیغمبر و نتیجه، متواری شدن و فرار کردنِ سپاهِ شکست خوردهی مسلمانان شد، آن هم از ترسِ جان!؟ تنها 3سه نفر با پیغمبر ماندند که به شکافی در کوه خزیدند و دفاع کردند. یکی از آن سه علی بود که همچو پروانه به دور پیغمبر میگردید در حالیکه هفتاد زخم بر بدن داشت. و دیگری یک زن بود که با چوب از پیامبر دفاع میکرد. پیغمبر هم زخمی. و حمزه، عموی پیامبر، در بیرونِ شکاف، سیّدالشّهدا میشود. و شد آنچه شد... شهدای اُحُد را، در قبرستانی در نزدیکی اُحُد زیارت کردیم. سعودیها در تمام قبرستانهایشان مخصوصِ ایرانیانِ شیعه تابلویی نصب کردهاند به منظور آموزش عقاید! با کلّی غلط، از جمله غلط املایی.
صبح در مسجد قدیم بودیم. یعنی از حدود ساعت بیست و سهی دیشب تا اذانِ صبح را در مسجد بودیم. در روضهی مطهره[1] برای پدر و مادر و برادران و ملتمسین دعا نماز خواندم. و بعد در محراب تهجد، که الآن محراب را برداشتهاند، یک نماز شب خواندم و در محل دکّه الآغوات[2]نشستم به خواندن و نوشتن. مسجد قدیم صفایش بیشتر است. با آنکه تجملش هم بیشتر است. مسجد پر از ستون است. چرایش را نمیدانم. فقط میدانم که مسجد از اوّل سقف نداشته و کمکم با برگ نخل برایش سقف درست کردهاند. پس ممکن است که سقف زدن برای اعراب کار سختی بوده و برایِ نگه داشتنِ سقف، از ستونهایِ زیادی استفاده میکردند. احتمالاً یکی از دلایل فرمودهی خدا در قرآن که آسمان سقفی است بدون ستون، همین باشد! سقفِ مسجد نقاشی شده و رنگی است. دیوارهایِ خانهی پیغمبر و فاطمه(س)، فلزی و بلند است به رنگ طلایی و سبز. به نظرم آمد که زندان زیبایی است! درب خانهی پیغمبر و حضرت علی و فاطمه به سمتِ مسجد پیدا نیست امّا درب خانهی حضرت فاطمه به سمتِ کوچه، که الآن نیز داخل مسجد است، پیدا است. کنارِ باب جبرئیل میشود و اکثراً باب بسته است و پرده ای کشیدند.
شب چندباری از خواب بیدار شدم. چون میخواستم برای نماز صبح مسجدالنبی باشم؛ بیدار خواب بودم. به یاسمن سپردم که بیدارم کند. بیدار که میشدم میدیدم هنوز تاریک است و یاسمن هم که هنوز بیدارم نکرده، پس میخوابیدم. آخرش یک بار بیدار شدم ببینم ساعت چند است دیدم 8:10! تعجب کردم که چرا هنوز تاریک است؟ فهمیدم یاسمن پردهی ضخیم و تیرهی پنجره را کشیده و اتاق تاریک شده است. پرده را کنار زدم و نور بر ظلمت غلبه کرد. یاسمن را هم بیدار کردم و غُرغُر کردم! نماز را که در مسجدالنبی نخواندیم هیچ؛ نمازمان قضا هم شد. این هم از اولین صبح زندگیمان در شهر پیغمبر. برای صرف صبحانه آماده شدیم. لباسهای سفید و گشاد و خنکی را که با خودم آورده بودم پوشیدم. اگر پیرهنم کمی بلندتر میبود، بیشباهت به دشداشه نبود. البته همینجوری هم شبیه عربها یا پاکستانی ها بودم.
یک ساعتی هست که در فرودگاه مهرآباد هستیم. هنوز مدیر کاروانمان نیامده. مدیرمان رضایی نامی است. میانسال است و درشت هیکل و چهارشانه. وقتی رسیدیم صندلی خالی پیدا میشد. ولی تا به گپ و گفتهای خداحافظی با خاله و مادربزرگ و خواهر و شوهر خواهرم ایستادیم، صندلیها پر شد. حالا هم ساعت یک و نیم صبح است و بیرونِ سالنِ فرودگاه روی جداول نشستهایم. به ما گفتند ساعت یک فرودگاه باشیم که ساعت سه و نیم پرواز است. اما روی تابلوها، پرواز ساعتِ پنج اعلام شده. شب خانهی مادربزرگم مهمان بودیم. شاید گودبای پارتی! از نوع التماس دعاییاَش! خاله و خواهر و شوهر خواهر هم بعد بِهِمان اضافه شدند. دو سه روزی است که درگیر خداحافظی هستیم. همه التماس دعا دارند. به هرکه زنگ میزدیم کلی سفارش میکرد. سفارشها از دعای عاقبت به خیری و تک و توکی فرجِ امام زمان بود تا خریدِ ورقِ قمار که در عربستان ارزان است! یکی میگفت ناودانِ طلا را که دیدی یاد من کن. دیگری میگفت سوراخِ تهِ غار حرا را که دیدی یادم کن چون از آنجا مسجدالحرام پیداست. و یکی دیگر هم از گربههای عربستان گفت که بدجور ریخو هستند!
به اسم الله، رحمانِ رحیم. سلام بر محمّد، بندهی نیک و پیامبرِ اعظمِ او. سلام بر آلِ محمد و انبیاء پیشینِ وی. سلام بر اولیاء الله و بندگانِ صالحِ خدا. سلام، رحمت و برکت خدا بر ایشان باد. و سلام بر خوانندهی این سطور.
سلام از ریشهی سلم، به معنی «سلامت و بیگزند باشید» است. البته معنی دیگری نیز دارد که بیشتر به ریشهی سلم میآید: «آشتی بودن» به هر کس که سلام میدهیم؛ یعنی با وی در آشتی هستیم. خواستم در این «سلام»، به جای «مقدّمه»، کمی با مخاطب صحبت کنم. «سلام» یعنی ابتدایِ صحبت. در اتوبوس هم که نشسته باشید، غریبهای بخواهد سرِ بحث را باز کند، یک سلام میدهد. آشتی بودن و در سلم بودن، به نظر نقطهی خوبی برایِ شروعِ صحبت میرسد.
آنچه میخواهم با مخاطب بگویم، از مخاطب است! هرکسی میتواند خوانندهی این سطور باشد. امّا هر اثر که نوشته میشود، با مخاطب خاصّی مکالمه میکند. جودی دلتون میگوید: «اگر نمیدانید مخاطب نوشتهتان کیست؛ برایِ خودتان بنویسید.» میخواهد بگوید که وقتی برایِ خودتان مینویسید؛ انگار برایِ مخاطب نوشتهاید. این نوشته برای خودِ من است امّا نه با منظوری مشابه جودی دلتون. پیش از اینکه بخواهم کسی از این نوشته بهرهای ببرد، باید خودم از آن بهره برده باشم! این نوشته، در مسیر بندگی و عبودیتِ من است. شاید «خود خواهی» به نظر رسد امّا اینگونه نیست. بهرهی من از نوشتنِ این سفرنامه، کسبِ رضایِ خدا پس از انجام رسانیدنِ مسئولیتم است. هر کسی مسئول است که وقتی به عمره میرود و در این دانشگاهِ بزرگ، معرفت میآموزد، بازگردد و به همکیشانِ خویش، آن معرفت را بیاموزد. در قبالِ عمرهای که خدا به من بخشود، وظیفهها دارم، و یکی از آن وظایف همین است. حالا ذوق و حوصله داشتهام، سفرنامه نوشتهام. یکی آن معرفت را میآید در خاندان و دوستان نقل میکند؛ دیگری جور دیگر! این هم یک جورش است! پس مهمترین دلیل نوشتنم، این است که پس فردا روزی بتوانم در پیشگاهِ خدا، جواب پس دهم! نوشتنِ این سفرنامه را وظیفه و تکلیفِ بندگی حس کردم. البته نمیتوانم بگویم این را برایِ خدا نوشتهام! به چه دردِ خدا میخورد؟ حال آنکه خدا خودش میگوید که هرچه میکنید برایِ خودتان است! بد کنید برایِ خودتان است و خوب کنید باز برایِ خودتان! برایِ دیگران هم نیست! آنچه کردهام برایِ خودم هست، نه برایِ خدا! آنهایی که فکر میکنند برایِ خدا کار میکنند بروند به هرچه کردهاند شک کنند! خدا چه نیازی به کار ما دارد؟ البته، آنچه کردهام برایِ کسبِ رضایِ خداست. برایِ این است که خدا از من راضی شود.
مخاطب را هم من انتخاب نمیکنم. خدا هر که را بخواهد پای این نوشته مینشاند. چه این نوشته گمراه کننده باشد! که خدا هرکس را بخواهد گمراه میکند! چه هدایت کننده باشد، که خدا هر کس را بخواهد هدایت میکند!
امّا این را من میتوانم بگویم: دوست دارم مخاطبِ نوشتهام، جوانان باشند به خصوص دانشجویان. بالاخره صدایِ من از صنف دانشجویان میآید! لابد در این صنف هم بیشتر شنیده میشود! و نیز دوست دارم کسانی که هنوز قسمتشان نشده و عمره نرفتهاند، این نوشته را بخوانند. چون سعی کردهام برایِ مخاطبی که عمره نرفته است، با استفاده از نقشهها و عکسها، فضایِ مکّه و مدینه را تا حدّ مطلوبی ترسیم کنم.
آنچه در این نوشته نیک است، از الطافِ خداست، و آنچه در آن ناپسند است، از حقیرِ مقصّر. اگر پسندیدید خدا را شکر نمایید و اگر ناپسند بود با گوشِ جان شنوایِ انتقادات شما هستم.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.