بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

تئاتری را دیدم با نام تبارشناسی دروغ و تنهایی. دست گذاشته بود روی معضل دروغ گویی و نمایشی طنز یا به قول خودش گروتسک! حاصل کرده بود. که به نظرم گروتسک هم نبود. در بعضی صحنه ها دروغهایی را به صحنه کشید که واقعا نفهمیدم منظورش چیست؟ مثلا در صحنه ای گفت چرا وقتی کودکی از والدینش درباره چگونگی به دنیا آمدنش سوال میکند٬ والدین دروغ میگویند؟ و بدتر اینکه این سوال را مطرح کرد و جواب درست را هم نه در کلام و نه در اجرا نگفت. فقط یک سوال بیجا مطرح کرد. اصلا این مسئله جای طرح شدن نداشت٬ به نظرم. شاید میخواست بگوید که از بچگی دروغ گفتن را به بچه یاد میدهیم ولی باز هم خیلی معنی دار نیست. بالاخره زمانیکه بچه بفهمد چجوری به دنیا آمده لابد این را هم میفهمد که چرا مادر و پدر به او دروغ گفته اند٬ نه؟ البته روانشناسان میگویند که دروغ پرت و پلا نگوییم مثل اینکه "پستچی تو رو آورد دم خونه!" ولی آدم عاقل میفهمد که راستش را هم نباید گفت. هر راستی را نشاید گفتن. جدای از مضمون و جدای از متن تئاترش چیزی که قلب مرا بسیار درگیر خود کرد این بود که یعنی تئاتر و نمایش ایده آل چگونه میتواند باشد؟ به قول دوست عزیزم طه باقی زاده امام زمان در حکومتش آیا سینما و تئاتر خواهد داشت؟ جواب حتما بله است. ولی سوال مهمتر این است که این سینما و تئاتر چگونه خواهد بود؟ چگونه میشود نمایش داشت و در عینش بازیگران حیا داشته باشند؟ الان به این فکر میکردم که این سوال را اگر از شبیه خوانان و تعزیه خوانان قدیم بپرسیم بهمان میخندند. آنها آن زمان در نمایششان حیا را داشتند و حالا ما پیشرفت کرده ایم یا پس رفت؟ به وضوح حرکاتی وقیح از بازیگران تلویزیون و سینما و تئاتر میبینیم. به ترتیب در این سه نوع هنر نمایشی حیا کمتر و وقاحت بیشتر میشود. مخصوصا اگر نمایش طنز هم باشد. به بهانه طنز هر ادا و اصولی از خود در میاورند. این بازیگران زن و مرد را میدیدم که اینقدر در چشم هم زل میزنند و با اشوه و ناز حرف میزنند و عامدا شوخی های جنسی را هم بعنوان چاشنی به اش اضافه میکنند٬ جلوی اینهمه آدم٬ با خود میگفتم پس اینها در خلوت خود چه میکنند؟ در تمرینات خود چقدر با هم راحت شده اند که حالا جلوی اینهمه جمع اینقدر وقیحانه رفتار میکنند؟ به بهانه اینکه به یک مسئله اجتماعی مثل دروغ خرده بگیرند٬ هزار جور معضل اجتماعی درست میکنند...

<

مبعث در باب مفعل به معنای زمان بعث است. یعنی زمان برگزیده شدن. فکر میکردم که این یعنی چه؟ مگر غیر از این است که جهان به خاطر ۱۴معصوم خلق شده؟ مگر این ۱۴نفر نوری واحد نیستند و تافته ای جدا بافته؟ آنوقت روز برگزیده شدن چه صیغه ای است؟ شاید خود محمد تا آن زمان نمیدانسته که برگزیده است. شاید هم میدانسته. ولی به هر حال دانستن یا نداستن او در برگزیده شدن یا نشدنش تغییری ایجاد نمیکند. او از قبلها برگزیده بوده. فکر میکردم به اینکه روز مبعث و عید مبعث روز و عید برگزیده شدن آدمیان است. یعنی این بشر بود که به حدی رسید و برگزیده شد برای دریافت دین کامل. و چقدر زیباست مبعث به این معنا.

مبعث هم همانند ظهور است و مفهوم انتظار. هم پیامبر برگزیده است و هم بشریت برگزیده. هم ما منتظر امامیم و هم امام منتظر ما. و انسان بار دیگر باید برگزیده شود تا امامش به سوی او برگزیده شده و چشم انسان باید بار دیگر آنقدر پاک شود تا امامش را ببیند. امامی که در همین نزدیکی است.


مرتبط: صوتی که میشنوید به مناسبت عید برگزیده شدن قرار گرفته و از خواننده سوئدی الاصل و مسلمان عزیزی است به نام ماهر زین. آلبوم اول ایشان با نام Thank You Allah و آلبوم دومش که جدیدا منتشر شده با نام Forgive Me منتشر شده است. احتمال دارد در بازار باشد، میتوانید تهیه کنید.

<

امروز خواهرم فارغ شد. یعنی دایی شدم. هرکس پرسید چه حسی داری گفتم نمیدانم، دفعه اولم هست! و از این حرفها. واقعا هم نمیدانم. ولی میدانم روز قشنگی بود و اتفاق قشنگی است. حس خوبی دارد. دختر خواهرم روز خوبی به دنیا آمده است؛ شب مبعث و شبِ عقدِ مادر و پدرش(آنها هم در مبعث به هم محرم شدند). در بیمارستان، گوشه ای ایستاده بودم که خواهرم با اشاره از من خواست تا نزدیکش شوم. فکر میکنم پرسید خوشکله؟ گفتم آره، دیدی سونوگرافی ها به درد عمه شون میخوره؟ (ناسلامتی رادیولوژی میخوانم!) شبیه خودت شده. واقعا هم به نظرم بیشتر شبیه خواهرم بود تا شوهر خواهرم. اما در سونوگرافی ها خانم دکتر نطق کرده بود که شبیه پدرش هست! یعنی از آن سیاهی چه دیده بود؟ و بعد هم خواهرم گفت که شبیه بچگیهای من است. سفید! آخر او زمانیکه من به دنیا آمده ام را یاد دارد. فاصله سنی مان 6سال است. و او من را خیلی دوست داشته، انگار! همیشه میگوید سفید و خوشکل بوده ام! برعکس ِ الان! سبزه! اینها را به من گفت و دستم را فشرد و اشک ریخت. گفتم درد داری؟ چون سزارین شده است. با اشاره گفت نه! و بعد دستش را گرفتم و نوازش کردم و به چشمانش نگریستم مگر آرام شود. زبانم لال بود، لکن چشمها با هم حرف میزدند. چند دانه اشکی ریخت و با نگاه سنگِ دل واکندیم تا اینکه خاله ام آمد نزدیک و گفت که این دو تا قبلاًها سایه هم رو با تیر میزدند حالا اینهمه عاشقانه اشک میریزند!

زندگی همین لحظه ها است. همه اش گفتن از درد و آه که نمیشود. هم درد است و هم لبخند. زندگی زیباست. نق نباید زد. خدا را شکر... خدا هنوز زنده است...


بی ربط: در بیمارستان دوربین ِ برادر ِ شوهرخواهرم را کش رفتم و کلی عکس گرفتم. در راه بازگشت داشتم به این فکر میکردم که راهِ حل در عکس گرفتن این است که آنقدر عکس از زوایا و در حالتهای خوب بگیری تا انشاءالله یکی اش خوب در آید. و دیدم زندگی هم همین است. آنقدر باید سخت بکوشی و کار کنی و آنقدر اشتباه داشته باشی، تا مگر انشاءالله کار و راه درست را بیابی و به نتیجه برسی. درست مثل سعی صفا و مروه! سعی ای سخت و پوچ برای آبی در مطاف. برای رسیدن به یک پیروزی هزاران شکست باید پشت سر بگذاری. چه خرده میگیریم و میترسیم از اشتباه و خطا؟
<

دغدغه زیر از حسین قدیانی است و دغدغه بنده هم هست. لکن این عزیز رساتر از بنده و بهتر این دغدغه را فریاد کرده. پس بر خود واجب دانستم که به خوانندگانم بگویم که مطلب را در ادامه مطلب کامل بخوانید. چرا که تقریبا هیچ قسمتی از نوشته اش نبود که تفکرات و دغدغه بنده مغایرت داشته باشد. و من هم مثل شریعتی بنده حرف هستم و حرف خوب را باید بزنم. پس این خلاصه را از مطلب قدیانی بخوانید و به ادامه مطلب بروید تا کاملش را بخوانید و حظ کنید و مهمتر از آن٬ عمل کنید:

"هیچ اگر نمی داشتیم از شریعتی، جز نجوا با جناب زینب، «زبان علی در کام»، کافی بود قدر این مرد را می دانستیم، اسباب خنده اش نمی کردیم و راه به راه پیامک نمی کردیم:

آبو بزن… دکتر شریعتی هنگام سرویس کولر! ... "


مسئله دیگری که جای گفتن دارد و جالب است این است که من هرچه سعی کردم لینک سایت حسین قدیانی را بگذارم بلاگفا ثبت نکرد. بعبارتی بلاگفا اجازه نشر و لینک کردن سایت حسین قدیانی را نمیدهد و جزو لینکهای غیرمجاز است. در پیوندها هم از آدرسش نمیشود استفاده کرد. این هم از دردهای ما بچه حزب اللهی ها است. آدرسش را بدون خط فاصله اینگونه بیابید: http://www.ghad-iany.ir

مدتی است به فکر کار هستم. بالاخره ازدواج دغدغه کار پیدا کردن را هم ایجاد میکند. کار یدی نمیخواهم! مثل شیفت در بیمارستان. چرا که رُس آدم را میکشد. کار فکری میخواهم. مثل نوشتن در نشریه یا روزنامه ای یا کاریکاتور کشیدن برای چنین جاهایی و از این دست. امروز به دنبال یکی از همین کارها بودم که نتیجه بدی هم نداشت. انشالله خدا خودش رزق حلال برساند. شما هم اگر با این شرایط دنبال کارگر هستید در خدمتیم!

در راه برگشت یک سر خوابگاهِ کوی رفتم و بازگشتم. در راه بازگشت معمولاً دانشجویانی که از کوی به سمت انقلاب میروند را مفتی با ماشین میرسانمشان. البته همچین مفتی هم حساب نمیاید. عرض میکنم. اینبار هم پسری را سوار کردم که ریش بلند و زبیایی داشت و کوله پشتی و قدی متوسط و پیرهنی آبی. سر صحبت را با حرفهایِ معمولی باز کردیم که اهل کجا هستیم و چه میخوانیم که میگفت تهرانی است. داروسازی ورودی 84 است. و در داروخانه ابن سینا کار میکند. خانه ای در میدان شهدا دارد. (نفهمیدم متاهل هست یا نه) پرسیدم میدان شهدا کجاست که گفت همان میدان ژاله. و شروع کرد از شهدای آنجا گفتن. که هر کوچه و بن بستی اسم یک شهید از همان محله را دارد . چه شهید میدان ژاله چه شهیدِ دفاع مقدس. و از تاثیر این شهدا بر روحیه و اهالی محل میگفت که در آنجا همه چیز تقریبا از باقی جاها ارزانتر است چرا که دکان دارها هم از خانواده های شهدا هستند و اکثراً آدمهای آنجا منصف و با مرام هستند و از ویژگیهای محله میگفت. بسیار دلنشین بود. به شوخی گفتم خدا زندگی در آنجا را قسمت کند... انشالله قسمت شود حداقل آنجا را ببینم و با اهالی اش درد دلی داشته باشم. این آدمها را که میبینم میفهمم که نیچه دروغ گفت. خدا هنوز زنده است.

خوب قیمتی است. میارزد. به اینکه در مسیر با کسی همدم شوی و از حرفهایش بشنوی و بیاموزی. از پولِ نقد، بیشتر. من که از اینکار بسیار لذت میبرم. با هم صحبتی و کمک کردن به بنده ای از بندگان خدا. هرکه هم اصرار میکند پول دهد، میگویم به نیتم بندازد صندوق صدقه و دعایم کند. نسخه خوبی است، نسخه ای است که برای شما هم تجویز میکنم...

<

به مناسبت 22خرداد - سومین سالگرد فتنه 88

مسئله توهین نیست. اشتباه گرفته نشود. مسئله اوج حماقتی است که در شعار ِ "ما بیشماریم" دیده میشود. لطفاً به خود نگیرید!

ما بیشماریم! - 22 خرداد 88 - میرحسین موسوی- اصلاح طلبان - انتخابات دهم - انتخابات - تقلب -

تصمیم گرفته ام از این پس تمام مطالبم را یک جا در همین وبلاگ جمع کنم و آثار عکاسی و کاریکاتور و گرافیکی بنده از وبلاگ جی-آرت کم کم به همین وبلاگ و در دفتری جداگانه به نام دفتر نقاشی انتقال داده خواهند شد.

<

کلید را در درب خانه می­چرخاند و وارد میشود٬ خانه به نظرش عجیب می­رسد. نمیداند از چیست. شاید از چراغهای نیم روشن خانه.  همسرش را صدا می­کند ولی بی جواب می­ماند. صدای گریه­ی فرزند نو رسیده­اش بلند است. و چرا زنش ساکتش نمی­کند؟ خانه سرد است. زمستان سردی است. بیرون برف غوغا می­کند. کوچه­های نیویورک را تا خرخره برف پوشانده. قدم که بر می­دارد حس عجیب بودنِ فضا بیشتر اذیتش میکند. قدمهایش را تند می­کند. صدای زنش بلند می­شود. جیغ می­کشد. کمک می­خواهد. دیگر نمیتواند قدم بردارد. می­دود! روی دیوارها آرم V را می­بیند که با اسپری نوشته­اند. او که از صبح در بخش جنایی درگیرِ کار بوده و خسته، تازه می­فهمد قضیه از چه قرار است! دیگر مهلت فکر کردن نیست. بغض گلویش را می­فشرد. و می­دود. از پله های چوبی خانه که بالا می­رود سلاح را از زیر کُتَش بیرون می­آورد. به دربِ اتاق فرزندش می­رسد. قفل است. صدای جیغ زنش تمام نمی­شود. گاهی انگار به زور قطع می­شود. انگار با یک سیلی. و بعد جیغ­ها تیزتر در جان او فرو می­رود. انگار هر کدام از جیغ­ها گلوله­ای بر قلبِ وی. بغض و کینه­اش از چشم­های گرمش بیرون می­دود. درب را نمی­تواند بشکند. با چشمان اشک آلودش دیگر نمیتواند درست ببیند. صدای بچه هم قطع شده اما جیغ­های زنش نه. دست پاچه شده. می­رود که از دربِ حمام که به اتاق بچه اش باز می­شود وارد شود. که قبل از او مردی درب را باز می­کند ...