کلید را در درب خانه میچرخاند و وارد میشود٬ خانه به نظرش عجیب میرسد. نمیداند از چیست. شاید از چراغهای نیم روشن خانه. همسرش را صدا میکند ولی بی جواب میماند. صدای گریهی فرزند نو رسیدهاش بلند است. و چرا زنش ساکتش نمیکند؟ خانه سرد است. زمستان سردی است. بیرون برف غوغا میکند. کوچههای نیویورک را تا خرخره برف پوشانده. قدم که بر میدارد حس عجیب بودنِ فضا بیشتر اذیتش میکند. قدمهایش را تند میکند. صدای زنش بلند میشود. جیغ میکشد. کمک میخواهد. دیگر نمیتواند قدم بردارد. میدود! روی دیوارها آرم V را میبیند که با اسپری نوشتهاند. او که از صبح در بخش جنایی درگیرِ کار بوده و خسته، تازه میفهمد قضیه از چه قرار است! دیگر مهلت فکر کردن نیست. بغض گلویش را میفشرد. و میدود. از پله های چوبی خانه که بالا میرود سلاح را از زیر کُتَش بیرون میآورد. به دربِ اتاق فرزندش میرسد. قفل است. صدای جیغ زنش تمام نمیشود. گاهی انگار به زور قطع میشود. انگار با یک سیلی. و بعد جیغها تیزتر در جان او فرو میرود. انگار هر کدام از جیغها گلولهای بر قلبِ وی. بغض و کینهاش از چشمهای گرمش بیرون میدود. درب را نمیتواند بشکند. با چشمان اشک آلودش دیگر نمیتواند درست ببیند. صدای بچه هم قطع شده اما جیغهای زنش نه. دست پاچه شده. میرود که از دربِ حمام که به اتاق بچه اش باز میشود وارد شود. که قبل از او مردی درب را باز میکند. هنوز درب کامل باز نشده که با همان چشمانِ خیسش به طرف پای مرد شلیک میکند و درب را باز میکند و تیر خلاص! اما فرزندش از دست رفته. دیگر مجال غصه نیست. با همان چشمان میدود و نام زنش را فریاد میزند. مگر زنش آرام شود. و صدای شلیک. یک، دو و سه. و فریادِ بلندِ مکس. از دربی که از اتاق کودک به اتاق خوابشان است به داخل اتاق میدود و به هرکه میبیند بی اختیار شلیک میکند. دو نفر بودند که در دم میمیرند. و مکس میماند و فریادهایش و اشکهای نامنتهایش و لاشه همسرش، افتاده بروی تخت خواب...
مکس، پلیس جنایی نیویورک مدتی است روی پرونده قاچاق مواد مخدر کار میکند که آرمش "V" است. وقتی قاچاقچیان میبینند که او موی دماغشان شده، زن و فرزندش و دار و ندارش را از وی میگیرند. و حالا، مکس مردی است که چیزی برای از دست دادن ندارد، پلیسی که دیگر راه قانونی سرش نمیشود و مکس، گاو زخمیای میشود به دنبال انتقام.
مکس پین...
یادم هست که چهارم دبستان بودم که سی دی بازیاش را از پسرخالهام گرفتم. میشود 11سال پیش. آن موقع خواهرم، دبیرستانی بود. همان اول بازی این صحنهها را که دید نگذاشت بازی کنم. ولی بالاخره بازی کردم . فکر میکنم تا آخرش! و عجب کیفی داد. و 2سال بعدش، نسخه شماره 2 آمد و آنرا هم با وجود تمامِ بدبختیهایی که داشتم، که گرافیک کامپیوترم 32 بود و بازی گرافیک 64 میخواست و اگر دروغ نگویم برای بارگزاری هر مرحله حدود 10 تا 15 دقیقه طول میکشید(حالا بگذریم از تیکهایی که در خودِ بازی بود و چه اعصاب خرد کردنهایی)، بالاخره تمام کردم. و دیروز، نسخه شماره 3 آنرا که بعد از 9سال ساخته شده است، تمام کردم. یکی دو ماهی بود که چشم انتظار آمدنش بودم! و یکشنبه بود که در سایتها برای دانلود قرار گرفت و سه شنبه در مغازه هایِ دور و بر انقلاب موجود بود که خریدم و پنجشنبه شب بود که تا 3نصفه شب پایش بودم و تمامش کردم! هفته دیگر هم امتحانات دانشگاهم شروع میشود!
جالب است برای خودم. بازی که میکردم مُدام به این سوال فکر میکردم که چرا من که امتحانات ترم دارم نمیتوانم از این بازی دل بکنم؟ و جوابش را به خودم میدادم که نمیدانم! مهمترین مسئله نوستالژی است ولی مکس پین، اگر نگویم شخصیتِ بزرگی است، حداقل شخصیت مهمی است برایم. من از 10سالگی با او آشنا شدم و آن زمان که نه زبانش را میفهمیدم و نه داستان را. همان که میدانستم در پی انتقام زن و بچهاش هست برایم از او شخصیت بزرگی میساخت. و این شخصیت بزرگ در ذهنم ماند. شخصیتی که غصه های بزرگی را تحمل کرده و کمر خم نکرده و بر عکس، مصمم تر شده است... ... همین الان به ذهنم آمد چرا من به جای نوشتن این چرندیات نمیایم از پیامبر بنویسم یا اوصاف امام علی و باقی ائمه و نیکانِ عالم. چرا یک روحِ مجروحِ مجازی؟ و نه حتی واقعی. یک بازی؟ یک شخصیتِ کاملاً خیالی و مجازی؟ نمیدانم، شاید من مدّاحِ دردها و روحِ ماجرا هستم که اسمش شده مکس پین و نه خودِ مکس پین. شاید من از هرآنچه هست خوبهایش را میگزینم و از مکس پین هم. خوب البته من میتوانم شنیده ها را باز بگویم یا اگر این مذموم است بروم نشنیده هایِ اولیای خدا را بیابم و بنویسم. ولی فعلاً که نرفتم نشنیده ها را بیابم. هر وقت یافتم مینویسم. ولی آنچه که مطمئنم این است که من دغدغه هایم را اینجا مینویسم و حداقل این است که با خودم رو راست باشم و دغدغه های واقعی ام را بنویسم. نیایم آنچه که برای من نیست بنویسم. یا حداقل دغدغه هایم را ننویسم. مثل مدت زیادی که ننوشتم. ولی به خودم دروغ نگویم یا اگر بعضی وقتی ها به خودم هم دروغ میگیوم و چیزهایی که واقعاً دغدغه ام نیست مینویسم، حداقل الان این کار را نکنم و سعی کنم در آینده نیز. بگذریم... من اساساً داستانِ بازی را بر هرچیز دیگرِ بازی مقدم میدانم. برای همین است که هیچوقت نتوانستم پای بازیهای فوتبال و ماشینسواری و این بازیهایی که به نظرم دورِ باطل است دوام بیاورم. مگر بازی ماشین سواریِ NFS Most Wanted که آنرا هم چون داستانِ بسیار درگیرکننده ای داشت پایش نشستم. من به شخصه فیلمهایِ خوب را چه داخلی و چه خارجی پرس و جو میکنم و میبینم. به جرئت میتوانم بگویم از هیچ فیلمی دیگر آنچنان لذت نمیبرم! شاید سه گانه ارباب حلقهها برایم بهترین فیلم باشد ولی آنرا هم در حد GTA3 دوست ندارم! نمیدانم شاید الان در جوّ مکس پین قرار دارم این را میگویم .ولی آنچه که مطئنم این است که لذتِ بازی کردنِ مکس پین1 با دیدنِ حتی فیلم مکس پین برایم قابل مقایسه نیست. از فیلمش واقعاً بدم میآید! کما اینکه بسیاری همین نظر را دارند. یکی از دلایلش میتواند این باشد که فیلمش خیلی خوب ساخته نشده است. چه تیز بینانه حسن عباسی نظر داد که تا چند سالِ آتی از سینما به شکل امروزی چیز زیادی نخواهد ماند. شاید روندِ تخریبِ سینما به شکل امروزی، از زمانِ همان مکس پینِ1 و GTA3 شروع شده است. و دلایلش چه هست؟ چرا از سینمای امروزی چیزی باقی نمیماند؟ مهمترین دلیلش این است که چرا وقتی من میتوانم فاعلِ طیفی از داستانها از یک داستانِ عالی و یک ماجرایِ بسیار واقعی و طبیعی مثل مکس پین تا فاعلِ یک ماجرایِ کاملاً تخیلی مثل جنگ ستارگان باشم و خودم نقش اولِ ماجرا باشم و تمام آن حس ها را خودم تجربه کنم، بروم بنشینم پای تلویزیون و پرده سینما و فقط در حد همذاتپنداری با نقشِ اول احساس همدردی کنم؟ مگر نه در فیلم یا داستان، هرچه احساسِ هم ذات پنداری ِدر بیننده یا خواننده بیشتر شود، داستان بهتر و فیلم زیباتر از آب در میاید؟ خوب این همذاتپنداری در بهترین شکل، خود را در بازی نشان میدهد که فرد بعنوان نقشِ اول فیلم بازی میکند. حالا این مسئله را با سیستمهای جدیدی که برای بازی کردن ساخته میشوند در آمیزید. یکیشان Kinect است. دیدیدش؟ ما به لطف دوستانمان همان اول که روانه بازار شد از نزدیک دیدیمش و امتحانش کردیم. شما هم اگر نمیدانید چیست در گوگل یک سرچ بفرمایید تا دستتان بیاید. وقتی کسی با این کینکت بصورت حرفه ای بازی کند مگر دیگر حوصله فیلم دیدن خواهد داشت؟ دو ساعت در سینما بنشیند فیلمِ آقا را ببیند؟ او میخواهد خودش فاعل باشد. حتی در تجربه های مستهجن فیلم میخواهد خودش حاضر صحنه باشد کما اینکه گویا بازیهایی برای کینکت ساخته شده است که سکسِ فانتزی (بخوانید زنایِ ذهنی) را عینیت میبخشد. من که از بچگی جای کسی قرار گرفتهام که زبانش را نمیفهمیدم و از داستانِ این همه آدم کشیهایش فقط این را فهمیدم که زن و بچه اش را کشتهاند، چطور اینهمه مجذوبِ قسمتِ سوم بازی شدهام که دو روز بعد از اینکه در مغازه های تهران آمده است، من تمامش کردهام؟! یک علاقهی بیاراده. شاید چون از بچگی با مکس خو گرفتهام. با یک آدمکش. با کسی که در سری دوم بازی کمکم به سمتِ سکس میرود و سکس که شاید از زشت ترینِ کارها در ایران است، باعث نشد از علاقه من نسبت به مکس کم شود. شاید برعکس، علاقه من را نسبت سکس بیشتر کرد.(منِ نوعی را عرض میکنم) چرا؟ چون من در یک نسخهی کاملِ بازی از او خوشم آمده است و شاید یک قهرمان شده باشد برایم. آیا اینطور نمیشود که با استفاده از به درد آوردنِ احساساتِ بچهای، و به بهانه انتقام، هرچیزی را که بخواهیم به وی بخورانیم؟ حالا من از این بازی خوشم میآید؛ برای دخترها بازی دیگری و برای افرادِ دیگر به همین نسبت بازیهای دیگر. برای کسی که با این غم و اندوه و غیرت سر و کاری ندارد مطمئناً با داستانهای دیگری همین مسائل را میتوانند رقم بزنند.
من مکس پین 3 را تمام کردم، اینبار دست و پا شکسته زبانش را میفهمیدم و عاقلانه درست و خطایِ حرفهایش را جدا میکردم و وی را عیارسنجی میکردم و منطقی با وی رفتار کردم و همانقدر که میارزید مکس برایم مهم شد و نه بیشتر امّا مسئله به همین سادگی نیست. ای کاش مکسپین 1 را هم همین طور میدیدم. چرا که علاقهای که آنوقت نسبت به وی پیدا کردم مهم است. نمیتوانم این را انکار کنم که مکس پین را دوست دارم. به قول ولی و معصوم خدا: قلب ها را دریابید، عقلها بسوی شما میدوند... من شاید قربانی دزدیده شدن قلبم توسط مکس پین و هزار و یک نوع فیلم و بازی و جنس و کالایی که از سویِ دشمن برایمان میاید، میتوانستم باشم. شاید هم هستم و خودم خبر ندارم. چقدر حرف درستی زد حسن عباسی که: دیدنِ اکثرِ فیلمهایِ امریکایی مثل این است که آدم برود یک دستگاه تانک را بیاورد خانه و لوله تانک را به طرف خود و خانواده تنظیم کند و تانک را روشن کند تا مدام بِهِشان شلیک کند! البته آدم بصیر این فیلمها و بازی ها را که میبیند نسبت به آنها عاقلانه برخورد میکند و قدرت تصمیم گیری دارد ولی آدم معمولی و فرزند خانواده که دیگر نمیتواند تمییز دهد. حال نگاه کنید که این خوراکِ به غایت تاثیرگذار و این رسانه که از همهی رسانههایی که تا به حال شناخته شده است بیشتر در جان و قلب نفوذ میکند، برای که ساخته شده است؟ برای کودکان ما. برای کسی که ممیز نیست. این چه بازی خطرناکی است و دشمن کجای را نشانه رفته است؟ من نتیجه این شلیکها را در اطرافیانم میبینم و میبینم که شلیکهای بازیهای کامپیوتری نسبت به فیلم مثل شلیکهای توپ است به شلیک تپانچه دستی.
بازی که میکردم توجه کردم که در مکس پین 1 و 2، باند قاچاقچی، یک عده آدم روس بودند. اینبار دشمنان اهالی برزیل و امریکای لاتین هستند که یا سیاهپوستند یا نژاد لاتین که به ایرانیها هم شبیهند. این مسئله هم برایم جالب بود که بچهای که چندین سال از کودکیاش را همیشه به کشتن دشمنان روسی و جدیداً هم، اهالی امریکای لاتین و سیاهپوستان گذرانده است، فردا روز اگر دشمن امریکایی جلویش بایستد، آیا میتواند گلوله را به سمت وی نشانه رود یا همیشه ناخودآگاه در حق و باطل بودن خود شک میکند؟
مکس پین، بازیای که از اسم شخصیتش تا موسیقی و ریتم باز ی اش کار شده و حساب شده است.
من در کودکی یکبار میخواستم به انگلیسی بنویسم. مکس پین، نوشتم Max Pain ! شاید شما هم قبل از اینکه اسمش را دیده باشید همینگونه بنویسید. اما درستش Max Payne است. اسم شخصیت هم حساب شده انتخاب شده است. Max که به معنای انتها و ماکزیمم است و Payne هم شکل دیگر همان Pain، میتواند باشد، به معنای درد؛ که روی هم میشود انتهایِ درد. یک Paynim هم داریم که به معنای کافر و زندیق است، حالا اینکه این هم عمدی است یا خیر را نمیدانم. و اگر فکر کنیم بی دلیل اسم این شخصیت را مکس پین گذاشتهاند لابد احمقیم! چرا که سازندگانِ بازی اصلاً احمق به نظر نمیرسند بلکه بسیار مناسب همه چیز را کنار هم چینده اند. موسیقی بازی را هم میتوانید از اینجا بشنوید. انگار با شنیدنش همهی دردهای عالم روی سر آدم هوار میشود!
همه اینها را گفتم. هم خوبیهای مکس و هم بدیهایش را به اندازه کافی. ولی مهم این است. آیا این بهترین وسیله برای تربیت نسل نیست؟ آیا بهترین وسیله برای چیزی که الان بعنوانِ جنگِ نرم شناخته میشود؟ آیا واقعا وقتی این نسل بزرگ شد، دیگر سینما میرود؟ سینما همین الانش هم برای افرادِ بی حوصله است. وگرنه من که حاضر نبودم و نیستم که داستانِ جذاب و عالی مکس پین3 را که نقش اولش را هم میتوانم بازی کنم با هیچ فیلمی عوض کنم. حالا ما چرا نمیتوانیم بهترین کارگردانانمان را برای ساختن بازیها استفاده کنیم؟ ما یعنی افتخار میکنیم به امام خمینی که گفت سربازان من الان در گهواره هستند آنوقت خودمان برای نسل بعد دست خالی هستیم و رهایشان کردهایم و تازه بدتر، برای اینکه مزاحممان نشوند یک کنسولِ ایکس باکس هم برایشان میخریم که راحت باشیم! ما یعنی رهروانِ خمینی هستیم؟ ارواح کلّهمان! چندتایی از بازیهای کامپیوتری ایرانی را امتحان کردم. آنقدر گران هم هست که برای آدم نمیصرفد این بازیهای بیکیفیت را با این قیمت بخرد .مثل دارا و سارا شده. البته خدا را شکر جدیداً بهتر شده است. در ثانی، این بازیها اکثراً روایتگر تاریخ یا افسانهاند. اساساً خیلی ها مثل بنده از این لذت میبرند که در بازی کامپیوتری خیلی از وسایلی که در زندگی معمولی میبینند، ببینند. آنوقت ما زدیم به تاریخ یا افسانه و از دل داستانهای عهد عتیقِ فردوسی بازی گرشاسپ را میسازیم. البته خوب هم هست و خیلی ها هم دوست دارند و باید هم ساخته شود لکن ما همهاش چسبیدیم به تاریخ و فردوسی و رستم. حتی در انیمیشنها هم همینطور است. آنقدر که انیمیشن برای داستانهای نخنمای شاهنامه ساخته شده. یک قهرمانِ واقعی و یک انسانِ معمولی نمیشود برای کودک ساخت مثل مکس پین؟ ما نمیخواهیم مثل فردوسی یک قهرمان خلق کنیم؟ بابا خود فردوسی هم اگر الان بود به نظر من بنا بر مقتضیات زمان قهرمان خلق میکرد. مگر اینرا نکرد در زمان خودش؟ یک قهرمان ملیِ فراموش شده را در زمان خودش به ایرانی جماعت شناساند. به ایرانی فهماند که قهرمانش این است. ما اگر مردیم چرا هی از قهرمان آن زمان استفاده میکنیم؟ ما اگر مردیم باید راهِ فردوسی را پیگیریم. قهرمانی بسازیم برایِ نسل امروز با الگو گیری از قهرمانِ دیروز و شخصیتِ اصیلِ اسلامی ایرانی. باید باور کنیم که امروز برای کودکِ ایرانی، باربی و تامب رایدر و هری پاتر، دوست داشتنی تر از رستم و اهل ایالش هستند. ما باید قهرمانِ مسلمانِ ایرانی با فضائل نیک برای کودکانمان بسازیم. اگر نسازیم کودک پای ما نمیشیند. میرود مکس پین بازی میکند. میرود فیلم هری پاتر میبیند. ما باید کسی خلق کنیم که مثل گرشاسپ هیکل غول نداشته باشد و سر و وضعی مثل پدرِ خود کودک داشته باشد تا بچه بتواند با او ارتباط برقرار کند. یک مرد ایرانی و یک قهرمان. نه خشونت در بازی در حد آدم کشی مفرط باشد که بچه خشن شود و نه از واقعیت دور شود و فقط فانتزیِ محض باشد که بچه در عالم واقعی بزرگ نشود. بیشتر جنایی باشد تا آدم کشی. شاید مثل سبک L.A. Noire. آسمانی باشد و نه زمینی. نشود که چون زن و بچهاش از دست رفته پس چیزی برای از دست دادن نداشته باشد و بیحد و حصر آدم بکشد. آیا اینگونه نمیشود بازی ساخت؟ آیا با این داستانِ کوتاه و شاید پر از اشتباه نمیشود کلیدِ ساختِ یک بازی عالی در سطح ملی (یا حتی جهانی) را زد که ارزشهای بالاتری را روایت کند؟ با صدایِ گرم و خسته و زخمیِ کسی پرویز پرستویی در نقشِ اولِ بازی و روایتگر داستان و هزاران کار دیگر که میشود کرد.
در ضد اطلاعات جنگ فعالیت میکرد. مردی سخت و در عین حال خوشخنده و خوشرو. در جنگ روی پرونده سلاحهای شیمیایی کار میکرد. اطلاعات خوبی پیدا کرده بود اما کامل نشد. جنگ که تمام شد. وزارت اطلاعات برای ادامه فعالیت از وی دعوت به همکاری کرد. و دوباره وارد ماجرا شد. اینبار با لباسِ معمولی میجنگید. خودش زخمیِ شیمیایی بود. بعضی وقتها تشنج میکرد. شبها خواب سلاح شیمیایی میدید. اما دست از کار که نمیکشید هیچ، اینها باعث میشد بیشتر پی کار را بگیرد. به جاهای خوبی رسید. به اسامی افرادی از منافقین رسید که بعد از جنگ در ایران مخفیانه کار میکردند و از کسانی بودند که سِمَت داشتند. از افراد بالا دستِ خودش هم. امّا اطلاعاتش را فاش نکرد. به که فاش کند؟ منافقین که خود، وی را سرِ این پرونده گذاشته بودند تا کنترلش کنند بعد از اینکه دیدند او فهمیده، سعی کردند او را تطمیع کنند، نشد. با او کنار بیایند، نیامد. بکشندش. نتواسنتد. پس خانوادهاش را گروگان گرفتند تا تسلیم شود. امّا برای او سرزمین و اسلام و همسرش هر سه ناموسش بودند و نمیتوانست دوتای آنها را فدای یکی کند. پس مجبور بود به تنهایی هر سه را حفظ کند...
<
- ۲
- شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ
الدُّنْیا سُوقٌ رَبِحَ فیها قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ.
دنیا همانند بازارى است که عدّه اى در آن براى آخرت سود مى برند و عدّه اى دیگر ضرر و خسارت متحمّل مى شوند.
ای هادی امت ! ای نقی ! فدای نام زیبایت . بخدا که بیزاریم از دشمنانت و نفرین ماست بدرقه راه تباهی که ناکسان ناسپاس رفته و به ساحت مقدست اهانت کرده اند و با قلم و قدم این جسارت نابخشودنی را محکوم می کنیم وبه پای ولای تو و دفاع از حریم نام تو ، تا آخرین قطره خون ایستاده ایم .
«گروه اینترنتی رهروان ولایت» در راستای دفاع از حریم ولایت و اعلام انزجار از فعالیت های عده ای کور دل از روز شهادت امام هادی علیه السلام تا نیمه شعبان اقدام به راه اندازی جنبش اینترنتی هادی امت نموده است ازاینرو، از تمامی فعالان فضای مجازی دعوت می کنیم با قرار دادن لوگوهای«جنبش اینترنتی هادی امت» در پایگاه های اینترنتی و وبلاگ های خود و همچنین انتشار و بازنشر مطالب مربوط به این جنبش همچون یادداشت،مقاله، دلنوشته، عکس، کلیپ، پیامک و... ما را در این امر خطیر یاری فرمایند.
لطفا جهت دریافت کد لوگو به آدرس زیر مراجعه فرمائید و پس از درج لوگو در بخش نظرات اعلام نمائید تا پایگاه شما نیز در صفحه جنبش هادی امت لینک داده شده و خبر پیوستنتان به جنبش در بخش اخبار سایت درج گردد.
http://www.jonbeshnet.ir/gallery/96
آدرس صفحه ویژه جنبش هادی امت :
http://www.jonbeshnet.ir/imamhadi