بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

فصل چهارم: انتهای درد

دفتر جغجغه داستان کوتاه
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ

کلید را در درب خانه می­چرخاند و وارد میشود٬ خانه به نظرش عجیب می­رسد. نمیداند از چیست. شاید از چراغهای نیم روشن خانه.  همسرش را صدا می­کند ولی بی جواب می­ماند. صدای گریه­ی فرزند نو رسیده­اش بلند است. و چرا زنش ساکتش نمی­کند؟ خانه سرد است. زمستان سردی است. بیرون برف غوغا می­کند. کوچه­های نیویورک را تا خرخره برف پوشانده. قدم که بر می­دارد حس عجیب بودنِ فضا بیشتر اذیتش میکند. قدمهایش را تند می­کند. صدای زنش بلند می­شود. جیغ می­کشد. کمک می­خواهد. دیگر نمیتواند قدم بردارد. می­دود! روی دیوارها آرم V را می­بیند که با اسپری نوشته­اند. او که از صبح در بخش جنایی درگیرِ کار بوده و خسته، تازه می­فهمد قضیه از چه قرار است! دیگر مهلت فکر کردن نیست. بغض گلویش را می­فشرد. و می­دود. از پله های چوبی خانه که بالا می­رود سلاح را از زیر کُتَش بیرون می­آورد. به دربِ اتاق فرزندش می­رسد. قفل است. صدای جیغ زنش تمام نمی­شود. گاهی انگار به زور قطع می­شود. انگار با یک سیلی. و بعد جیغ­ها تیزتر در جان او فرو می­رود. انگار هر کدام از جیغ­ها گلوله­ای بر قلبِ وی. بغض و کینه­اش از چشم­های گرمش بیرون می­دود. درب را نمی­تواند بشکند. با چشمان اشک آلودش دیگر نمیتواند درست ببیند. صدای بچه هم قطع شده اما جیغ­های زنش نه. دست پاچه شده. می­رود که از دربِ حمام که به اتاق بچه اش باز می­شود وارد شود. که قبل از او مردی درب را باز می­کند. هنوز درب کامل باز نشده که با همان چشمانِ خیسش به طرف پای مرد شلیک می­کند و درب را باز می­کند و تیر خلاص! اما فرزندش از دست رفته. دیگر مجال غصه نیست. با همان چشمان می­دود و نام زنش را فریاد می­زند. مگر زنش آرام شود. و صدای شلیک. یک، دو و سه. و فریادِ بلندِ مکس. از دربی که از اتاق کودک به اتاق خوابشان است به داخل اتاق می­دود و به هرکه میبیند بی اختیار شلیک می­کند. دو نفر بودند که در دم می­میرند. و مکس می­ماند و فریادهایش و اشکهای نامنتهایش و لاشه همسرش، افتاده بروی تخت خواب...

مکس، پلیس جنایی نیویورک مدتی است روی پرونده قاچاق مواد مخدر کار میکند که آرمش "V" است. وقتی قاچاقچیان میبینند که او موی دماغشان شده، زن و فرزندش و دار و ندارش را از وی می­گیرند. و حالا، مکس مردی است که چیزی برای از دست دادن ندارد، پلیسی که دیگر راه قانونی سرش نمی­شود و مکس، گاو زخمی­ای می­شود به دنبال انتقام.

مکس پین...

یادم هست که چهارم دبستان بودم که سی دی بازی­اش را از پسرخاله­ام گرفتم. میشود 11سال پیش. آن موقع خواهرم، دبیرستانی بود. همان اول بازی این صحنه­ها را که دید نگذاشت بازی کنم. ولی بالاخره بازی کردم . فکر می­کنم تا آخرش! و عجب کیفی داد. و 2سال بعدش، نسخه شماره 2 آمد و آنرا هم با وجود تمامِ بدبختی­هایی که داشتم، که گرافیک کامپیوترم 32 بود و بازی گرافیک 64 می­خواست و اگر دروغ نگویم برای بارگزاری هر مرحله حدود 10 تا 15 دقیقه طول می­کشید(حالا بگذریم از تیکهایی که در خودِ بازی بود و چه اعصاب خرد کردنهایی)، بالاخره تمام کردم. و دیروز، نسخه شماره 3 آنرا که بعد از 9سال ساخته شده است، تمام کردم. یکی دو ماهی بود که چشم انتظار آمدنش بودم! و یکشنبه بود که در سایت­ها برای دانلود قرار گرفت و سه شنبه در مغازه هایِ دور و بر انقلاب موجود بود که خریدم و پنجشنبه شب بود که تا 3نصفه شب پایش بودم و تمامش کردم! هفته دیگر هم امتحانات دانشگاهم شروع می­شود!

جالب است برای خودم. بازی که می­کردم مُدام به این سوال فکر میکردم که چرا من که امتحانات ترم دارم نمیتوانم از این بازی دل بکنم؟ و جوابش را به خودم میدادم که نمیدانم! مهمترین مسئله نوستالژی است ولی مکس پین، اگر نگویم شخصیتِ بزرگی است، حداقل شخصیت مهمی است برایم. من از 10سالگی با او آشنا شدم و آن زمان که نه زبانش را می­فهمیدم و نه داستان را. همان که میدانستم در پی انتقام زن و بچه­اش هست برایم از او شخصیت بزرگی می­ساخت. و این شخصیت بزرگ در ذهنم ماند. شخصیتی که غصه های بزرگی را تحمل کرده و کمر خم نکرده و بر عکس، مصمم تر شده است... ... همین الان به ذهنم آمد چرا من به جای نوشتن این چرندیات نمیایم از پیامبر بنویسم یا اوصاف امام علی و باقی ائمه و نیکانِ عالم. چرا یک روحِ مجروحِ مجازی؟ و نه حتی واقعی. یک بازی؟ یک شخصیتِ کاملاً خیالی و مجازی؟ نمیدانم، شاید من مدّاحِ دردها و روحِ ماجرا هستم که اسمش شده مکس پین و نه خودِ مکس پین. شاید من از هرآنچه هست خوبهایش را میگزینم و از مکس پین هم. خوب البته من میتوانم شنیده ها را باز بگویم یا اگر این مذموم است بروم نشنیده هایِ اولیای خدا را بیابم و بنویسم. ولی فعلاً که نرفتم نشنیده ها را بیابم. هر وقت یافتم مینویسم. ولی آنچه که مطمئنم این است که من دغدغه هایم را اینجا مینویسم و حداقل این است که با خودم رو راست باشم و دغدغه های واقعی ام را بنویسم. نیایم آنچه که برای من نیست بنویسم. یا حداقل دغدغه هایم را ننویسم. مثل مدت زیادی که ننوشتم. ولی به خودم دروغ نگویم یا اگر بعضی وقتی ها به خودم هم دروغ میگیوم و چیزهایی که واقعاً دغدغه ام نیست مینویسم، حداقل الان این کار را نکنم و سعی کنم در آینده نیز. بگذریم...  من اساساً داستانِ بازی را بر هرچیز دیگرِ بازی مقدم می­دانم. برای همین است که هیچوقت نتوانستم پای بازی­های فوتبال و ماشین­سواری و این بازیهایی که به نظرم دورِ باطل است دوام بیاورم. مگر بازی ماشین سواریِ NFS Most Wanted که آنرا هم چون داستانِ بسیار درگیرکننده ای داشت پایش نشستم. من به شخصه فیلمهایِ خوب را چه داخلی و چه خارجی پرس و جو می­کنم و می­بینم. به جرئت میتوانم بگویم از هیچ فیلمی دیگر آنچنان لذت نمی­برم! شاید سه گانه ارباب حلقه­ها برایم بهترین فیلم باشد ولی آنرا هم در حد GTA3 دوست ندارم! نمیدانم شاید الان در جوّ مکس پین قرار دارم این را می­گویم .ولی آنچه که مطئنم این است که لذتِ بازی کردنِ مکس پین1 با دیدنِ حتی فیلم مکس پین برایم قابل مقایسه نیست. از فیلمش واقعاً بدم می­آید! کما اینکه بسیاری همین نظر را دارند. یکی از دلایلش می­تواند این باشد که فیلمش خیلی خوب ساخته نشده است. چه تیز بینانه حسن عباسی نظر داد که تا چند سالِ آتی از سینما به شکل امروزی چیز زیادی نخواهد ماند. شاید روندِ تخریبِ سینما به شکل امروزی، از زمانِ همان مکس پینِ1 و GTA3 شروع شده است. و دلایلش چه هست؟ چرا از سینمای امروزی چیزی باقی نمیماند؟ مهم­ترین دلیلش این است که چرا وقتی من می­توانم فاعلِ طیفی از داستان­ها از یک داستانِ عالی و یک ماجرایِ بسیار واقعی و طبیعی مثل مکس پین تا فاعلِ یک ماجرایِ کاملاً تخیلی مثل جنگ ستارگان باشم و خودم نقش اولِ ماجرا باشم و تمام آن حس ها را خودم تجربه کنم، بروم بنشینم پای تلویزیون و پرده سینما و فقط در حد هم­ذات­پنداری با نقشِ اول احساس هم­دردی کنم؟ مگر نه در فیلم یا داستان، هرچه احساسِ هم ذات پنداری ِدر بیننده یا خواننده بیشتر شود، داستان بهتر و فیلم زیباتر از آب در میاید؟ خوب این هم­ذات­پنداری در بهترین شکل، خود را در بازی نشان می­دهد که فرد بعنوان نقشِ اول فیلم بازی می­کند. حالا این  مسئله را با سیستمهای جدیدی که برای بازی کردن ساخته می­شوند در آمیزید. یکی­شان Kinect  است. دیدیدش؟ ما به لطف دوستانمان همان اول که روانه بازار شد از نزدیک دیدیمش و امتحانش کردیم. شما هم اگر نمی­دانید چیست در گوگل یک سرچ بفرمایید تا دستتان بیاید. وقتی کسی با این کینکت بصورت حرفه ای بازی کند مگر دیگر حوصله فیلم دیدن خواهد داشت؟ دو ساعت در سینما بنشیند فیلمِ آقا را ببیند؟ او می­خواهد خودش فاعل باشد. حتی در تجربه های مستهجن فیلم می­خواهد خودش حاضر صحنه باشد کما اینکه گویا بازی­هایی برای کینکت ساخته شده است که سکسِ فانتزی (بخوانید زنایِ ذهنی) را عینیت می­بخشد. من که از بچگی جای کسی قرار گرفته­ام که زبانش را نمی­فهمیدم و از داستانِ این همه آدم کشی­هایش فقط این را فهمیدم که زن و بچه اش را کشته­اند، چطور اینهمه مجذوبِ قسمتِ سوم بازی شده­ام که دو روز بعد از اینکه در مغازه های تهران آمده است، من تمامش کرده­ام؟! یک علاقه­ی  بی­اراده. شاید چون از بچگی با مکس خو گرفته­ام. با یک آدم­کش. با کسی که در سری دوم بازی کم­کم به سمتِ سکس میرود و سکس که شاید از زشت ترینِ کارها در ایران است، باعث نشد از علاقه من نسبت به مکس کم شود. شاید برعکس، علاقه من را نسبت سکس بیشتر کرد.(منِ نوعی را عرض میکنم) چرا؟ چون من در یک نسخه­ی کاملِ بازی از او خوشم آمده است و شاید یک قهرمان شده باشد برایم. آیا اینطور نمیشود که با استفاده از به درد آوردنِ احساساتِ بچه­ای، و به بهانه انتقام، هرچیزی را که بخواهیم به وی بخورانیم؟ حالا من از این بازی خوشم می­آید؛ برای دخترها بازی دیگری و برای افرادِ دیگر به همین نسبت بازیهای دیگر. برای کسی که با این غم و اندوه و غیرت سر و کاری ندارد مطمئناً با داستانهای دیگری همین مسائل را می­توانند رقم بزنند.

من مکس پین 3 را تمام کردم، این­بار دست و پا شکسته زبانش را می­فهمیدم و عاقلانه درست و خطایِ حرفهایش را جدا می­کردم و وی را عیارسنجی می­کردم و منطقی با وی رفتار کردم و همانقدر که می­ارزید مکس برایم مهم شد و نه بیشتر امّا مسئله به همین سادگی نیست. ای کاش مکس­پین 1 را هم همین طور می­دیدم. چرا که علاقه­ای که آنوقت نسبت به وی پیدا کردم مهم است. نمیتوانم این را انکار کنم که مکس پین را دوست دارم. به قول ولی و معصوم خدا: قلب ها را دریابید، عقلها بسوی شما میدوند... من شاید قربانی دزدیده شدن قلبم توسط مکس پین و هزار و یک نوع فیلم و بازی و جنس و کالایی که از سویِ دشمن برایمان میاید، میتوانستم باشم. شاید هم هستم و خودم خبر ندارم. چقدر حرف درستی زد حسن عباسی که: دیدنِ اکثرِ فیلمهایِ امریکایی مثل این است که آدم برود یک دستگاه تانک را بیاورد خانه و لوله تانک را به طرف خود و خانواده تنظیم کند و تانک را روشن کند تا مدام بِهِشان شلیک کند! البته آدم بصیر این فیلمها و بازی ها را که میبیند نسبت به آنها عاقلانه برخورد می­کند و قدرت تصمیم گیری دارد ولی آدم معمولی و فرزند خانواده که دیگر نمیتواند تمییز دهد. حال نگاه کنید که این خوراکِ به غایت تاثیرگذار و این رسانه که از همه­ی رسانه­هایی که تا به حال شناخته شده است بیشتر در جان و قلب نفوذ می­کند، برای که ساخته شده است؟ برای کودکان ما. برای کسی که ممیز نیست. این چه بازی خطرناکی است و دشمن کجای را نشانه رفته است؟ من نتیجه این شلیکها را در اطرافیانم میبینم و میبینم که شلیکهای بازیهای کامپیوتری نسبت به فیلم مثل شلیکهای توپ است به شلیک تپانچه دستی.

بازی که می­کردم توجه کردم که در مکس پین 1 و 2، باند قاچاقچی، یک عده آدم روس بودند. اینبار دشمنان اهالی برزیل و امریکای لاتین هستند که یا سیاهپوستند یا نژاد لاتین که به ایرانی­ها هم شبیهند. این مسئله هم برایم جالب بود که بچه­ای که چندین سال از کودکی­اش را همیشه به کشتن دشمنان روسی و جدیداً هم، اهالی امریکای لاتین و سیاهپوستان گذرانده است، فردا روز اگر دشمن امریکایی جلویش بایستد، آیا میتواند گلوله را به سمت وی نشانه رود یا همیشه ناخودآگاه در حق و باطل بودن خود شک میکند؟

مکس پین، بازی­ای که از اسم شخصیتش تا موسیقی و ریتم باز ی اش کار شده و حساب شده است.

من در کودکی یکبار میخواستم به انگلیسی بنویسم. مکس پین، نوشتم Max Pain ! شاید شما هم قبل از اینکه اسمش را دیده باشید همینگونه بنویسید. اما درستش Max Payne  است. اسم شخصیت هم حساب شده انتخاب شده است. Max که به معنای انتها و ماکزیمم است و Payne هم شکل دیگر همان  Pain، میتواند باشد، به معنای درد؛ که روی هم میشود انتهایِ درد. یک Paynim هم داریم که به معنای کافر و زندیق است، حالا اینکه این هم عمدی است یا خیر را نمیدانم. و اگر فکر کنیم بی دلیل اسم این شخصیت را مکس پین گذاشته­اند لابد احمقیم! چرا که سازندگانِ بازی اصلاً احمق به نظر نمیرسند بلکه بسیار مناسب همه چیز را کنار هم چینده اند. موسیقی بازی را هم میتوانید از اینجا بشنوید. انگار با شنیدنش همه­ی دردهای عالم روی سر آدم هوار میشود!

 

همه اینها را گفتم. هم خوبیهای مکس و هم بدیهایش را به اندازه کافی. ولی مهم این است. آیا این بهترین وسیله برای تربیت نسل نیست؟ آیا بهترین وسیله برای چیزی که الان بعنوانِ جنگِ نرم شناخته میشود؟ آیا واقعا وقتی این نسل بزرگ شد، دیگر سینما میرود؟ سینما همین الانش هم برای افرادِ بی حوصله است. وگرنه من که حاضر نبودم و نیستم که داستانِ جذاب و عالی مکس پین3 را که نقش اولش را هم میتوانم بازی کنم با هیچ فیلمی عوض کنم. حالا ما چرا نمیتوانیم بهترین کارگردانانمان را برای ساختن بازیها استفاده کنیم؟ ما یعنی افتخار میکنیم به امام خمینی که گفت سربازان من الان در گهواره هستند آنوقت خودمان برای نسل بعد دست خالی هستیم و رهایشان کرده­ایم و تازه بدتر، برای اینکه مزاحممان نشوند یک کنسولِ ایکس باکس هم برایشان میخریم که راحت باشیم! ما یعنی رهروانِ خمینی هستیم؟ ارواح کلّه­مان! چندتایی از بازیهای کامپیوتری ایرانی را امتحان کردم. آنقدر گران هم هست که برای آدم نمی­صرفد این بازیهای بی­کیفیت را با این قیمت بخرد .مثل دارا و سارا شده. البته خدا را شکر جدیداً بهتر شده است. در ثانی، این بازیها اکثراً روایتگر تاریخ یا افسانه­اند. اساساً خیلی ها مثل بنده از این لذت میبرند که در بازی کامپیوتری خیلی از وسایلی که در زندگی معمولی میبینند، ببینند. آنوقت ما زدیم به تاریخ یا افسانه و از دل داستانهای عهد عتیقِ فردوسی بازی گرشاسپ را میسازیم. البته خوب هم هست و خیلی ها هم دوست دارند و باید هم ساخته شود لکن ما همه­اش چسبیدیم به تاریخ و فردوسی و رستم. حتی در انیمیشنها هم همینطور است. آنقدر که انیمیشن برای داستانهای نخ­نمای شاهنامه ساخته شده. یک قهرمانِ واقعی و یک انسانِ معمولی نمیشود برای کودک ساخت مثل مکس پین؟ ما نمیخواهیم مثل فردوسی یک قهرمان خلق کنیم؟ بابا خود فردوسی هم اگر الان بود به نظر من بنا بر مقتضیات زمان قهرمان خلق می­کرد. مگر این­را نکرد در زمان خودش؟ یک قهرمان ملیِ فراموش شده را در زمان خودش به ایرانی جماعت شناساند. به ایرانی فهماند که قهرمانش این است. ما اگر مردیم چرا هی از قهرمان آن زمان استفاده میکنیم؟ ما اگر مردیم باید راهِ فردوسی را پی­گیریم. قهرمانی بسازیم برایِ نسل امروز با الگو گیری از قهرمانِ دیروز و شخصیتِ اصیلِ اسلامی ایرانی. باید باور کنیم که امروز برای کودکِ ایرانی، باربی و تامب رایدر و هری پاتر، دوست داشتنی تر از رستم و اهل ایالش هستند. ما باید قهرمانِ مسلمانِ ایرانی با فضائل نیک برای کودکانمان بسازیم. اگر نسازیم کودک پای ما نمیشیند. می­رود مکس پین بازی میکند. می­رود فیلم هری پاتر می­بیند. ما باید کسی خلق کنیم که مثل گرشاسپ هیکل غول نداشته باشد و سر و وضعی مثل پدرِ خود کودک داشته باشد تا بچه بتواند با او ارتباط برقرار کند. یک مرد ایرانی و یک قهرمان. نه خشونت در بازی در حد آدم کشی مفرط باشد که بچه خشن شود و نه از واقعیت دور شود و فقط فانتزیِ محض باشد که بچه در عالم واقعی بزرگ نشود. بیشتر جنایی باشد تا آدم کشی. شاید مثل سبک L.A. Noire. آسمانی باشد و نه زمینی. نشود که چون زن و بچه­اش از دست رفته پس چیزی برای از دست دادن نداشته باشد و بی­حد و حصر آدم بکشد. آیا اینگونه نمیشود بازی ساخت؟ آیا با این داستانِ کوتاه و شاید پر از اشتباه نمیشود کلیدِ ساختِ یک بازی عالی در سطح ملی (یا حتی جهانی) را زد که ارزشهای بالاتری را روایت کند؟ با صدایِ گرم و خسته و زخمیِ کسی پرویز پرستویی در نقشِ اولِ بازی و روایتگر داستان و هزاران کار دیگر که می­شود کرد.

در ضد اطلاعات جنگ فعالیت می­کرد. مردی سخت و در عین حال خوش­خنده و خوش­رو. در جنگ روی پرونده سلاحهای شیمیایی کار میکرد. اطلاعات خوبی پیدا کرده بود اما کامل نشد. جنگ که تمام شد. وزارت اطلاعات برای ادامه فعالیت از وی دعوت به همکاری کرد. و دوباره وارد ماجرا شد. اینبار با لباسِ معمولی می­جنگید. خودش زخمیِ شیمیایی بود. بعضی وقتها تشنج می­کرد. شبها خواب سلاح شیمیایی می­دید. اما دست از کار که نمی­کشید هیچ، اینها باعث می­شد بیشتر پی کار را بگیرد. به جاهای خوبی رسید. به اسامی افرادی از منافقین رسید که بعد از جنگ در ایران مخفیانه کار می­کردند و از کسانی بودند که سِمَت داشتند. از افراد بالا دستِ خودش هم. امّا اطلاعاتش را فاش نکرد. به که فاش کند؟ منافقین که خود، وی را سرِ این پرونده گذاشته بودند تا کنترلش کنند بعد از اینکه دیدند او فهمیده، سعی کردند او را تطمیع کنند، نشد. با او کنار بیایند، نیامد. بکشندش. نتواسنتد. پس خانواده­اش را گروگان گرفتند تا تسلیم شود. امّا برای او سرزمین و اسلام و همسرش هر سه ناموسش بودند و نمیتوانست دوتای آنها را فدای یکی کند. پس مجبور بود به تنهایی هر سه را حفظ کند...

<

نظر شما چیست؟

تا کنون ۲ نظر ثبت شده است
قال الامام الهادی (علیه السلام):
الدُّنْیا سُوقٌ رَبِحَ فیها قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ.

دنیا همانند بازارى است که عدّه اى در آن براى آخرت سود مى برند و عدّه اى دیگر ضرر و خسارت متحمّل مى شوند.
ای هادی امت ! ای نقی ! فدای نام زیبایت . بخدا که بیزاریم از دشمنانت و نفرین ماست بدرقه راه تباهی که ناکسان ناسپاس رفته و به ساحت مقدست اهانت کرده اند و با قلم و قدم این جسارت نابخشودنی را محکوم می کنیم وبه پای ولای تو و دفاع از حریم نام تو ، تا آخرین قطره خون ایستاده ایم .
«گروه اینترنتی رهروان ولایت» در راستای دفاع از حریم ولایت و اعلام انزجار از فعالیت های عده ای کور دل از روز شهادت امام هادی علیه السلام تا نیمه شعبان اقدام به راه اندازی جنبش اینترنتی هادی امت نموده است از‌این‌رو،‌ از تمامی فعالان فضای مجازی دعوت می کنیم با قرار دادن لوگوهای«جنبش اینترنتی هادی امت» در پایگاه های اینترنتی و وبلاگ های خود و همچنین انتشار و بازنشر مطالب مربوط به این جنبش همچون یادداشت،مقاله، دلنوشته، عکس، کلیپ، پیامک و... ما را در این امر خطیر یاری فرمایند.
لطفا جهت دریافت کد لوگو به آدرس زیر مراجعه فرمائید و پس از درج لوگو در بخش نظرات اعلام نمائید تا پایگاه شما نیز در صفحه جنبش هادی امت لینک داده شده و خبر پیوستنتان به جنبش در بخش اخبار سایت درج گردد.
http://www.jonbeshnet.ir/gallery/96
آدرس صفحه ویژه جنبش هادی امت :
http://www.jonbeshnet.ir/imamhadi
سلام خوبی عزیزم دلم برات یه ذره شده
متنتو خوندم دقیقا منم حسم عین تو هست...
راستی فیلم نامه نویس و داستان بازی نویس خیلی خوبی هستی
چرا حرفتو به صورت طرح به مرکز بازیهای رایانه ای ایران نمیدی؟
دارن بودجه های کلانی خرج ساخت بازی میکننا...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی