خدا به پیامبرش گفت: اگر کسی ایمان نیاورد، تو مسئول نیستی. تو فقط مسئولی که هشدار دهی. بگویی. بیاموزی. معنای این حرف این است که پیامبر از ایمان نیاوردن مردم، رنج میکشید. غمخوار مردم بود. برایش سخت بود. عین یک پدر برای بچه هایش. و خدا تسکینش میداد و میگفت تو مسئول نیستی.
علی بیست سال خانه نشست. بیست سال رنج کشید. نامردی دید. بیست سال تنها دوستان واقعی اش، سلمانها و ابوذرها بودند. و چه یاران واقعی ای بودند. بیست سال مردم را میدید، مردمی که او را میشناختند و به روی خود نمیآوردند.مردمی که میدانستند او که بود و وانمود میکردند نمیدانند. و واقعا هم میدانستند. اگر بعدها هم از یاد بردند ولی در اول کار فراموش نکردند. و مگر میشد فراموش کرد؟ علی را فراموش کرد؟ و همین علی را زجر میداد. اینکه میشناسند او را و به روی خود نمیآورند.
مگر حسین را نمیشناختند و کشتندش؟ به والله او را میشناختند و خود را نیز. میدانستند نوه پیامبر است. ولی او را کشتند. و همه شان را کشتند. و عجب خانواده ای است. چه خانه ای است. به قول معلم شهیدم، عجب خانه ای است. یک خانه گلی با دوتا اتاق. پدر خانواده علی است. و مادر فاطمه. فرزندان حسن و حسین و زینب. و همه اهل خانه شهیدند بجز یکی دادخواهشان که از غصه برادرش دق میکند. و همه غریبند. غربتشان نه به خاطر شناخته نشدنشان، که بر عکس، به خاطر این است که آنها را میشناسند. و درد همین است. اینکه میدانند علی بر حق است و خودشان باطل، ولی او را میکشند.
آنهایی که در آسمانها نامشان بر سر زبانهاست، در زمین شناخته شده نیستند.
و سرنوشت انسانهای حق و حقیقت طلب همیشه همین است. آنهایی که جز خدا هیچ ندارند. تنهایند. غریبند. و چقدر سخت است. و من دیده ام کسانی را که حتی در امریکا هستند و اسمشان مسلمان نیست ولی در طلب حقیقت غریب شده اند و دست از کار نکشیده اند. و اینها شیعه تر از خیلی ها هستند. دیده ام حتی اشکشان را و در اشک ریختنشان، اشک ریختنم را. و دیده ام غریبند و مبارزه میکنند. و میدانم عزمی دارند به هیبت کوه. و دلی دارند به عظمت دریا. و بغضی دارند به اندازه همه بغضهای عالم. و میفهمند و میدانم که آنها هم بعضی وقتها از اینکه میفهمند ناراحتند. و هزینه فهمیدن چقدر زیاد است. و هزینه دانستن. که همه نه میفهمند و نه میدانند و نه میخواهند بدانند که تحملش را ندارند. و چه خوب است که همه نمیفهمند و چه بد است که خودشان هم میدانند که نمیفهمند و میدانند برخی میفهمند ولی باز هم خودشان را به نفهمی میزنند.
چقدر سخت است زندگی در میان این مردمان.
و چه بگویم؟ از معلمم بگویم که میبینم این مردمان او را مصادره کرده اند به نام خود و یک جای حرفهای او را گرفته اند و آنقدر کشیده اند که انگار معلمم فقط همان یک حرف است. و چه بگویم؟ چه بگویم که میبینم بعد از مرگ هم دست از سرش بر نداشته اند. و چه میگویم؟ حال و روز خودم را میبینم که از همه بریده ام. از همه کسانی که میدانند و میفهمند و خود را به نفهمی میزنند. اوج تفکر اجتماعی و جهان بینی شان شده حرفهای مهدی کروبی. یک قدم والاتر میرحسین موسوی. حرف اجتماعی بزنند 4تا فحش در اول و آخر بحث برای تفهیم بهتر به خامنه ای میدهند. قیمت بنزین بالا رفته و وای که بدبخت و بیچاره شده اند. وای که دولت چنین کرد. و وای از این همه حرف بیخود. به قول معلمم 4تا قبض دست و پایشان را بسته. و من وصیت نامه خود را نوشته ام. دیگر در اینجا نمیگنجم. خیلی وقت است هوای رفتن دارم ولی انگار کاری است که قبل از رفتن باید بکنم. انگار وظیفه ای است. و من انتظار وظیفه ام را میکشم.
نگاههای مردم برایم سنگین است. نه من آنها را میفهمم نه آنها مرا. و من هم خودم را نمیفهمم. آنقدر فکر در هر لحظه از مغزم میگذرد که سرم درد میگیرد. انتظار آسایش میکشم. نه در رنگ این مردمان. نمیخواهم. حتی اگر بخواهم هم نمیتوانم. خسته ام از حرفهای سنگینشان. از تهمتهای نا روایشان. از اینکه فکر میکنند نامردیهایشان را نمیفهمم. از اینکه میفهمم ولی نمیتوانم جوابشان دهم.به قول معلمم: خدایا! اندیشه و احساسم را در حدی پایین نیاور که زرنگیهای حقیر و پستی های نکبت بار شبه آدمها را متوجه شوم... چه دوست تر دارم که بزرگواری گول خور باشم تا مانند اینها کوچک واری گول زن... خسته ام از فهمیدن و در خود فرو بردن، و چقدر سخت است. خسته ام از اینکه مینویسم و تو نمیفهمی چه مینویسم. و این درد کمی نیست. از اینکه خوانده شوم ولی فهمیده نشوم. از اینکه مفهوم نباشم.
در حسرتم. در حسرت یک چاه... همچون چاه علی...
<
- ۳۹
- يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۸۹، ۱۲:۳۶ ق.ظ
غریب نیستی , تو و شیعه تر از برخی در آمریک و ... کم نیستین
اگه 2 نفر هی خودشونو تو بوغ و کرنا فریاد زدن 2000 تا نمیشن و اگه چشمشونو رو 2000 تا بستن 2 تا نمیشن و اگه صدای الله اکبر انقلاب مصر و ... نشنیدن ملت خفه نمیشن