سال گذشته در یک مصاحبه شغلی برای بنیاد برکت شرکت کردم. در مصاحبه حضوری پرسشگر از بنده پرسید: «شما که مدیریت و سیاستگذاری خوندید چرا مدیر نشدید!؟»
در پاسخ ماندم!
بنظرم کسی که میخواهد در ایران در حوزههای مدیریتی کار کند باید ابتدا یک شغل آزاد داشته باشد که اولا برای خودش تمرین مدیریت کرده باشد. کسانی بودند که به مدیریت مجموعههایی رسیدند اما حتی زندگی و خانه خودشان را هم نمیتوانستند مدیریت کنند.
چندی پیش یکی از اساتید خاطره آموزندهای تعریف کرد. گفت زمان استخدام، هم گزینه یزد را داشته و هم کرمان. از آنجایی که پزشکان یزد معروفتر بودند، یزد را انتخاب کرده. شهرت یزد بگونهای است که از جنوب کشور و حتی از شیراز و عراق نیز بیمار میپذیرد. با این حال با گذشت سالها، کرمان توانسته از حیث نظام بهداشتی و مدیریتی شهره گردد و از یزد پیشی بگیرد. تفسیر وی این بود که در یزد به دلیل وجود پزشکان بیشتر و قدرتمندتر، کمتر جایی برای گروههای بهداشتی باقی مانده و در اکثر مناصب مدیریتی سالهاست که پزشکان مسلط بودهاند که به درمانمحوری بیشترِ یزد انجامیده، در حالی که در کرمان، به دلیل موازنهی قدرتِ بهتر، گروههای بهداشتی توانستهاند بیشتر به مناصب راه یابند و در سیاستگذاریها دخیل باشند. بقول WHO، قدرت در تعداد است.
همخواهی عمر کوتاهی داشت اما تجربه عمیقی برایم بود. در یکی از جلساتی که برای حمایتطلبی آن با یکی از مسئولین نسبتاً ذینفوذ داشتم، پس از ارائه مطالبم آن مسئول پرسید: «حالا چی میخوای؟» قبل از اینکه شروع کنم خواستههایم را بگویم، اضافه کرد: «هرچی میخوای فقط پول نخواه!» بنده متعجبانه گفتم: «اتفاقا هرکار بخواهیم بکنیم پول میخواد! این کار چندتا نیروی متخصص و فعال و پیگیر میخواهد با یک سری زیرساخت و غیره که همه اینها یعنی هزینه!» او در جواب گفت: «این بچه مدرسهایهای بسیجی هستن، اینها هم دغدغه دارن، هم پول نمیخوان، مجانی کارو انجام میدن!»
تقریبا همزمان با انتشار گزارشمان با عنوان «مصادیق تعارض منافع در نظام سلامت ایران» در مرکز پژوهشهای مجلس، کتاب مرتبطی هم که ترجمه کردهایم نیز در انتشارات مرکز ملی تحقیقات بیمه سلامت منتشر شده است. این انتشارات کتابهای خود را بصورت رایگان برای دریافت روی وبسایت قرار میدهد، بنابراین لینک دریافت رایگان کتاب و گزارش در انتهای متن قرار داده شده است. در پیشگفتار مترجم، اهمیت این کتاب را اینطور ذکر کردهام:
مطالعات بسیاری دربارهی ریشهی چالشهای اجرای اصلاحاتی همچون پزشک خانواده در ایران انجام شده است که نشان میدهند یکی از مهمترین ریشههای عدم موفقیت این برنامهها در تعارض منافع در سطح سیاستگذاری و حکمرانی نظام سلامت قرار دارد. در واقع عدمِ مدیریت تعارض منافع و کنترل فساد در سطح حکمرانی باعث میشود تا تصمیمات و سیاستهای کلان اتخاذ شده برای اصلاح نظام سلامت نیز به فساد و تعارض منافع مبتلا شده و عملاً سایر اجزاء و برنامههای اصلاحات نظام سلامت نیز نتوانند به درستی عمل کنند. با وجودی که مطالعات جهانی بسیاری دربارهی مدیریت تعارض منافع انجام شده است امّا مطالعات موجود در ایران بسیار اندک هستند. از این رو کتاب حاضر جهت ترجمه انتخاب شد. این کتاب یکی از پراستنادترین منابع و به نوعی مهمترین مرجع یافت شده در این زمینه بوده است و به دلیل اهمیت چشمگیر آن، برای ترجمه انتخاب شده است.
چندی پیش یکی از اقتصاددانهای خوب، جوان و شناختهشده که بنده هم از تحلیلهای مالی و اقتصادیاش بسیار استفاده کردهم یک توییت نوشت که بحران کرونا فرصتی بود که پزشک خانواده را اجرا کنیم. من یک ریپلای انتقادی برایش نوشتم که این ایدهآل است ولی واقعیتهای نظام سلامت نشان میدهد ممکن نیست. پس از آن زنگم زد و ایدهش را کامل توضیح داد تا نقدش کنم.
نوبت قبل که آرایشگاه رفتم، آرایشگر یک کتاب صوتی با صدای عادل فردوسیپور پخش کرده بود. حین آرایش فصل ۱۲ کتاب پخش شد. کتاب خوبی بنظرم رسید. موقع رفتن از خوشسلیقگیش در انتخاب پخش کتاب صوتی در آرایشگاه تشکر کردم و اسم کتاب را پرسیدم. کتاب «هنر خوب زیستن» بود که خود فردوسیپور هم ترجمه کرده. اینبار که با ماشین به تهران سفر کردم کتاب را خریدم و در مسیر آنرا کامل گوش دادیم. کتاب خوبی است که مطالعهش را توصیه میکنم. تجربه بسیار مفید و لذتبخشی هم بود که در حین رانندگی در سفر کتاب بخوانیم! مرا یاد دورانی انداخت که با دوچرخه در مسیر مدرسه و دانشگاه و کار، سخنرانی گوش میدادم. تمامی سخنرانیهای شریعتی را بهمین ترتیب در دوران دبیرستان گوش دادم!
در یکی از مجموعههای اندیشکدهای که کار میکردم، رؤسای سازمان مدیر مجموعهمان را بدون کوچکترین نظرخواهی از کارکنان تغییر دادند و کسی را گذاشتند که تقریبا هیچ مقبولیتی نداشت. اعتراض به این تصمیم خلقالساعه و بیپشتوانه ایجاد شد و بالا گرفت. من هم که به شیوه مدیریتی جدید هیچ اعتقادی نداشتم اعتراضات خود را در حد وسع ابراز داشتم. تقریبا اصل اعتراض این بود که رؤسای بالادستی اگر میخواهند مدیر مجموعه را تغییر دهند حداقل مناسب است از پژوهشگران مجموعه که خاصه دوزار تحصیل کردهاند و روی مشکلات مملکت فکر میکنند یک سؤالی هم بپرسند تا اگر گرهی از مشکلات مملکت باز نمیکنند حداقل مشکلات خود را حل کنند!
چندی سال پیش با یکی از دوستان اقتصاد خوانده از دانشگاه امام صادق درباره اقتصاد بخش عمومی و بخصوص اقتصاد سلامت بحث میکردم. جای تعجب نداشت که او هم مثل عمده اقتصادخواندهها به آزادسازی بازار سلامت معتقد بود و تقریبا به مفهوم شکست بازار سلامت اعتقادی نداشت. اما جالب آن بود که با حال و هوای اقتصاد اسلامی، احادیثی درباره منع قیمتگذاری در بازار و امثالهم را هم میآورد.
باور گستردهای وجود دارد که اگر غالب سیاستمداران زن بودند جهان جای بهتری بود و بنظر میرسد زنان بیشتر به این باور اعتقاد دارند. از حدود ۱۶۰ نفر پاسخگو به این پرسش در استوری بنده، حدود ۴۰٪ به چنین گزارهای اعتقاد داشتهاند و بطور معنیداری جنسیت با اعتقاد به این گزاره رابطه داشته است یعنی زنان اعتقاد بیشتری به آن داشتند. این فکت خود شاید ناقض ادعای برتری زنان باشد!
آیا شرارت در ذات افراد شرور است؟ پرسشی پرتکرار با جوابهایی متنوع. ریشه این سؤال را در مسئلهی جبر و اختیار میتوان جست. با صورتبندی فیزیکالیستی جبر، رفتار انسانها تابع فعل و انفعلات تقریبا از پیش معین سلولهای خود است.
سریال better call Saul ما را با پرسشی مشابه تنها میگذارد. چاک، برادر جیمی معتقد است که جیمی ذاتاً شرور است. آیا چاک درست میگوید؟ پس از آنهمه کارهایی که جیمی میکند شاید مخالفت با چاک سخت باشد و فرد در آخر تسلیم و متقاعد شود که چاک، جیمی را درست شناخته است. اما آیا اینطور است؟
شنیدهم برای ورود به دکتری سیاستگذاری سلامت، شرط داشتن سابقه خدمت گذاشتهاند. نمیدانم این سابقه باید بعنوان کارمند رسمی باشد یا قراردادی، دولتی باشد یا خصوصی، در سطوح عملیاتی باشد یا مدیریتی یا ... ولی فکر میکنم شرط خوبی است.
چه میشود که انسانها خود را فریب داده و به خود دروغ میگویند؟ افراد ممکن است در برابر شرایط مختلف، ادراکها و تحلیلهای متفاوتی داشته باشند و بسیاری از اوقات اشتباه کنند امّا رویداد عجیبی فراتر از یک اشتباه ساده وجود دارد و آن این است که افراد ممکن است به خود دروغ بگویند و خود را فریب دهند! در واقع آنها یک اشتباه سهوی مرتکب نمیشوند بلکه عمداً خود را فریب میدهند و به اشتباه میاندازند! از آنجا میتوان دریافت که پاسخ یک نفر به شرایط موجود یک رویداد سهوی نیست که میبینیم این فرد به مدت طولانی یا به دفعات متعدد اشتباه خود را تکرار میکند و هیچوقت از اشتباه خود درس نمیگیرد. این تکرار اشتباه به نظر نمیرسد یک امر سهوی باشد و از آنجایی مرتباً باعث صدمه به خود فرد میشود تعجبآور است. دروغگویی به خویشتن حیرتانگیز است و سازوکار چنین رویدادی میتواند سؤال برانگیز باشد.
فرض کنید به تازگی از مقطع کارشناسی ارشد رشته مدیریت فارغالتحصیل شدهاید و در یک مصاحبه شغلی شرکت میکنید. مصاحبهکننده از شما میپرسد: «یکی از شرکتهای دارویی ما سود ده است. اگر همین الان پیشنهاد مدیریت این شرکت را به شما بدهیم میپذیرید؟ و اگر میپذیرید چه اقداماتی برای پیشرفت این شرکت انجام میدهید؟» در جلسه مصاحبه چه پاسخی میدهید؟ آیا در خود توانمندی پذیرش این سمت را میبینید؟
اخیرا یک گزارشی به بنده دادند که تحلیل آنرا تکمیل کنم. کاری که ابتدا از من خواستند بنظر میرسید ساده باشد، برای همین پذیرفتم. اما کم کم که شروع کردم دیدم فلان قسمت گزارش و بهمان قسمتش هم ایراداتی دارد و آنقدر وسواس به خرج دادم که بالاخره دیدم کار یکبار دیگر باید از اول انجام شود! اما آخر به خودم گفتم «به تو چه؟! تو فقط کار خودت را انجام بده و بس.»
نمیدانم شما هم از شنیدن این مباحث علمی لذت میبرید یا نه. بنده از نوجوانی به فیزیک علاقه داشتم. اما کمکم بیش از اینکه از دانش فیزیک خوشم بیاید، علاقهم به خود دانشمندان فیزیک معطوف شد. سوژهی مورد علاقهم، انسان و کارکرد ذهن و اندیشهی پیچیدهی او شد. از این رو به روانشناسی و شناخت کارکرد ذهن انسان علاقمند شدم. پس از مدتی موضوعی که ذهنم را بیشتر به خود درگیر کرد، اکوسیستیمی بود که اجازه میداد چنین دانشمندانی در آن رشد کنند و چنین علومی تولید کنند و این یکی از ریشههای علاقهام به علوم مدیریت بود.
دقیقا نمیدانم چرا، ولی در طول سالهای تحصیلم بسیاری از اوقات بعنوان نماینده کلاس انتخاب میشدم. حتی در دوران دانشگاه که علاقهای نداشتم و میخواستم از زیر کار در بروم!
خاطرهای از دوران راهنمایی به یاد دارم که همچنان برایم عبرتآموز است.
سمپاد شاید مهمترین مزیتش برای مثل منی، دوستانی بود که برایم داشت. کسانی که سرشان به تنشان میارزد و هرکدام به شکلی در جایی به شیوه خاص خود زندگی میکنند. البته در همان سمپاد هم ۶۰ درصد افراد با دغدغههای عادی هستند اما آدمهای خاص و دوستان خاص ییشتر پیدا میشوند. دوستانی که در دوران دانشجویی مثلشان را پیدا نکردم یا حداقل خیلی کمتر پیدا کردم. بهترین دوستانی که دارم از همان دوران هستند. البته برای درونگرایی چون من، دوست مفهوم پیچیدهای است!
خلاصهی مدیریت، تصمیمگیری است. همهی دانش مدیریت و دانشهای مکمل آن، از رفتارشناسی و روانشناسی تا اقتصاد و جامعهشناسی، همه در نهایت در نقطهی «تصمیمگیری» به کار مدیر میآیند. سیاستگذاری نیز دقیقا همین است. همهچیز در تصمیم یا انتخاب خلاصه میشود و همهی دعواها سر این تصمیم است. و اگر خوب بنگریم، انسان و کل زندگی نیز دقیقا همین است و از این رو است که مدیریت و سیاست، دانشی کاملا کاربردی در سراسر زندگی است.
با هرکسی درباره کار و کاسبی صحبت میکنم میگوید:
سونزو، اندیشمند و فرماندهی نظامی چینی است که کتاب «هنر جنگ»، قدیمیترین اثر نظامی جهان و بزرگترین اثر نظامی چین را 2500 سال پیش به رشتهی تحریر درآورده است. این کتاب تنها یک اثر نظامی به حساب نمیآید بلکه کتابی فکری و فلسفی است و اندیشمندان، استراتژیهای مطرح در این کتاب را برای استفاده در علوم سیاسی، مدیریتی، اقتصادی، اجتماعی و حتّی ورزشی مناسب میدانند. مقاله حاضر به تبیین نگاه استراتژیک سونزو در مواجهه با شرایط مختلف و تشریح برخی از مهمترین استراتژیهای وی در حل مسائل میپردازد. به این منظور ابتدا، «تحلیل استراتژیک» را بعنوان گام صفر در اندیشهی سونزو مورد مداقّه قرار میدهد. سپس استراتژیهای عمدهی سونزو یعنی «استراتژی تعیین زمین بازی (ایجاد و استفاده از فرصتها)»، «استراتژی پیروزی با سهولت»، «استراتژی فریب»، «استراتژی پیروزی سریع» و «استراتژی نبرد در زمین مرگ (تبدیل مضار به مزایا)» تبیین میشوند. در نهایت با شناخت نظرات استراتژیک سونزو و کاربرد آنها در مدیریت سازمانها، نیاز مدیران امروزی به شناخت و استفاده از اندیشهها و استراتژیهای سونزو مورد تأکید قرار میگیرد.
دستشوییهای عمومی معمولاً یک مدیر دارند! این مدیر احتمالاً دم درب نشسته است و هزینه استفاده از سرویس را میگیرد. این مدیر دستشویی یک کار دیگر هم ممکن است بکند. مثلاً یکبار که آفتابه را برداشتهاید و میخواهید داخل سرویس بهداشتی شوید، ممکن است صدایتان کند و بگوید آن آفتابهای که برداشتهاید را کنار بگذارید و آفتابه دیگری را بردارید! حال آنکه هرچه به آفتابه خودتان و دیگری توجه میکنید تفاوتش را در نمییابید! احتمالاً واقعیت هم همین است که این دو آفتابه هیچ تفاوتی ندارند! پس چرا چنین رفتاری از مدیر سرویس بهداشتی سر میزند؟!
این یکی از شعارهای معروف نظامیهاست. آنرا اینطور توجیه میکنند که در یک عملیات نظامی، خطای یک نفر میتواند برای همه گران تمام شود، بنابراین تنبیه خطای یک نفر برای همه است! البته نمیدانم قسمت تشویق را چطور توجیه میکنند ولی بهرحال این توجیه برای من هیچوقت معقول نبوده است. اگر هدف از تنبیه، اصلاح رفتار نادرست است، با چنین نوعی از تنبیه بعید میدانم اصلاحی صورت بگیرد و اتفاقا برعکس، چیزی شبیه به لغزش به میانگین را حاصل میکند.
من هیچوقت علاقه زیادی به بازیهای کامپیوتری استراتژیک نداشتم؛ عمدتاً به دلیل اینکه معمولاً کند، کم هیجان و حوصله سر بر بودند! با این وجود به نظر میرسد کسانی که به مدیریت علاقمند هستند باید به اینگونه بازیها نیز علاقمند باشند. حداقل در عمل کسانی که به مسائل مدیریت و سیاست علاقمندند اظهار میکنند که یا بازیها را دوست ندارند یا نهایتاً بازیهای استراتژیک را دوست دارند. امّا این مسئله میتواند صرفاً یک سوگیری بیجهت نیز باشد. بهرحال تنها بازی استراتژیکی که بنده دوست داشتم و آنرا تمام کردم بازی قلعه (stronghold) بود. اتفاقاً خیلیها با این بازی نوستالژی دارند. دلیل علاقهی من ساده بود: دوبلهی فارسی بانمک آن. عمدتاً با خواهر و برادرم مینشستیم پای بازی و ادای دوبلههای با نمکش را در میآوردیم و میخندیدیم.
امشب جلسهای بود با دکتر رشیدیان درباره خطاهای رایج در سیاستگذاری. مطالب خوبی ارائه میکردند. در حین سخنرانیاش به این فکر رفتم که در میان این غولها من چه جایگاهی خواهم داشت؟ من فکر نمیکنم هیچوقت بتوانم حداقل از نظر کمّی، به پای کسی مثل رشیدیان برسم. چه از نظر تعداد مقالات چه چیزهای مشابه دیگر. بخش مهمی از آن هم به مسئله توزیع نابرابر فرصتها بر میگردد. یعنی حتی اگر بنده توانایی ذاتیاش را هم داشته باشم، احتمالا فرصتهایی که برای کسانی مثل رشیدیان پیش آمده را نخواهم داشت.
امروز یکی از اساتید داشت درباره قدرت یک دانشآموختهی سیاستگذاری در جلسات سخن میگفت. از اینکه باید حرفهای سنجیده و پخته و علمی بزند و اینکه با دانش سخن گفتن یک منشأ قدرت است.
یکی از ویژگیهای خوب پژوهشکدهی حکمت این است که گروههایی در حوزههای گوناگون دارد؛ از جمله گروههای سیاسی، اقتصادی، آموزش عالی، اجتماعی، فرهنگی و حتی ریاضی؛ و دوستانی که مشغولند هر کدام در حوزهی خود دقیق و اهل فن هستند. شاید مثالی از اینکه هرکدام حرفی برای گفتن دارند این باشد که عموماً آنها از طرف رادیو و تلویزیون یا دیگر مجامع رسمی بعنوان کارشناس برای نقد و بررسی مسائل دعوت میشوند. این تنوع علمی در پژوهشکده ممکن است معایب و دشواریهایی ایجاد کند، مثل اینکه مدیریت مجموعه را دشوار کند امّا الآن دوست دارم از مزایایش بنویسم. از اینکه خیلی ساده و دمدستی، سر سفره ناهار که میشود بسته به اتفاقات روز میتوانی تحلیلهای متنوع و البته دقیقی از اهل فن همان حوزه بشنوی و لذت ببری.
در باب مدیریت نظام سلامت دو مسئله وجود دارد:
1- آیا کسی که صرفاً در رشتهی تحصیلی پزشکی درس خوانده است مشروعیت دارد که تولیت این نظام را در دست بگیرد؟
2- آیا کسی که پزشک است مشروعیت دارد متولی این نظام باشد؟
این دو سؤال با وجودی که تشابه زیادی دارند امّا یکی نیستند و یکی پنداشتن این دو سؤال موجب شده است که بسیاری دربارهی تعارض منافع در نظام سلامت به اشتباه بیافتند.
متن زیر بخشی از یک گفتگوی مفصل دربارهی ابعاد فرهنگی شفافیت در پژوهشکدهی حکمت است که در قسمتی از پایاننامهی بنده نیز آمده است.
میتوان دربارهی «روانشناسی شفافیت» سخن گفت. «عدم شفافیت»، جهات «روانشناختی» بسیاری دارد مانند عدم شفافیتگرایی یا شفافیتگریزی/ستیزی. با وجودی که انسان به وجوب عقلی شفافیتگرا است، انسان به طبع شفافیتگریز است و غریزه و طبع اولی انسان، «عدم شفافیتگرایی» است. انسان «عدمِ شفافیتخواه» (شفافیت گریز/ستیز) بالطبع است. یک صغرا کبرای بسیار ساده و پیش پا افتاده و در دسترس با توجه بدان چه مشهورات است، برای اثبات فیالجملهای شفافیتگریز بالطبع بودن انسان، آن است که از قدیم مشهور بوده که اطلاعات قدرت است و ما، شفافیت را به مثابهی امکان وصول به اطلاعات دانستیم و از سوی دیگر، انسان میخواهد همیشه غالب باشد و نمیخواهد کسی بر او قدرت بیابد و غلبه کند! پس او از شفافیت میگریزد و حتی با آن میستیزد. در واقع انسان به دلیل علاقهی طبعی به آزادی بی حد و حصر، استیلا، غلبه، اعمال قدرت و نظارت دیگران را بر خود بر نمیتابد. امّا انسان به لحاظ عقلی و به دلیل فواید و ضرورتهای ایجاب کنندهی آن در بعد اجتماعی، ضرورت شفافیت را تأیید مینماید. به واقع انسان، عقلاً شفافیت را برای جامعه و کل کشور ضروری میداند، امّا طبعاً علاقه دارد خود را از جامعه استثناء کند و خود بدان تن ندهد.
میتوان گفت معمای دو زندانی (Prisoner’s Dilemma) شناختهشدهترین بازی استراتژیک در تئوری بازیها (Game Theory) است که توسط دو تن از دانشمندان شرکت رند (RAND) با نامهای مریل فلاد و ملوین درشر شکل گرفت و توسط آلبرت تاکر، ریاضیدان دانشگاه پرینستون رسمیت یافت. امّا بگذارید آن را به زبان ساده توضیح دهم. فرض کنید شما و شریک جرم شما را دستگیر کردهاند و در دو اتاق جداگانه انداختهاند. ولی هیچ مدرکی ندارند. بنابراین باید از شما اعتراف بگیرند. حال به شما این پیشنهاد را میدهند:
1- اگر تو اعتراف کنی ولی رفیقت اعتراف نکنه، تو تبرئه میشی ولی رفیقت 20 سال میافته زندان.
2- اگر تو اعتراف نکنی ولی رفیقت اعتراف کنه، تو 20 سال میری زندان و رفیقت تبرئه میشه!
3- اگه جفتتون اعتراف کنید هر دو 5 سال میرید زندان!
4- اگر جفتتون اعتراف نکنید هر دو 1 سال میرید زندان!
سال 92 مطلبی درباره نخبهیابی نوشته بودم امّا چند روزی است دوباره به ویژگی نخبه میاندیشم. اینکه نخبه کیست؟ و ویژگی جدیدی برای یک نخبه در ذهنم نقش بسته است. برخی از اینهایی را که مردم فکر میکنند نخبه هستند نگاه میکنم در نخبه بودنشان شک میکنم. خیلی از افرادی که مثلا پزشکی خواندهاند و رتبهی کنکوری آوردهاند و این داستانها. این بندگان خدا مثلاً الان پنجاه سال سن دارند امّا خودشان هنوز نمیفهمند برای چه زنده بودهاند؟ و برای چه زندگی کردهاند؟ هنوز نمیدانند مسئلهی زندگیشان چیست؟
آنهایی که امروز نخبه خوانده میشوند چطور شناخته شدهاند؟ آنها نشستهاند سؤالات کنکور و دیگر آزمونها را حل کردهاند و نخبه شدهاند. عمدهی اینها انقدر عقل و شعور و شناخت و درک و فهم نداشتهاند که یک بار از خود بپرسند چرا باید سؤالاتی که به آنها داده میشود را حل کنند؟ صرفاً چون یک توانایی و نعمت خدادادی داشتهاند و وقتی سؤالی را حل میکردند مورد تشویق اطرافیان قرار میگرفتهاند و بعدتر هم فهمیدند که توی جواب دادن سؤالات سرکاری دیگران نون و آب هست؛ نشستهاند و مسائل دیگران را پاسخ دادهاند. امّا نخبه از نظر من کسی است که کارش جواب دادن به سؤالات و مسئلههای دیگران نیست؛ بلکه کارش طراحی سؤال است. نخبه کسی است که مسائل جامعه را درست کند و همین دریوزهها را به بند بندگی بکشاند تا مسائل او را پاسخ دهند و حل کنند. نخبه کسی نیست که غرق در عرفهای جامعه در به درِ جواب دادن و حل کردنِ مسائل دیگران است بلکه نخبه کسی است که برای جهان مسئله طراحی میکند و دیگران را وادار میکند مسائل او را جواب دهند. نخبه کسی است که جهان را مدیریت میکند. قبلا هم در مطلبی با عنوان هنر غرب به این مسئه اشاره کردم. حتماً بخوانید.
از خودم بدم آمده است. از یک طرف در سرم کلّی رؤیا و آرزو دربارهی آن آرمانشهر تمدن-ایرانی اسلامی و از اینجور حرفها میپرورانم. از طرف دیگر، در عمل درگیر سادهترین مسائل و مشکلات جامعه هستیم و باید برای آنها بجنگیم! برای مثال خود مسئلهی شفافیت یک چیز کاملا عقلی، مفهوم، شدنی، ساده و اولیه است. بعد عمرمان را باید بگذاریم برای چهارتا مسئول جاهل یا خائن که ظالمانه در مسندهای قدرت نشستهاند قسم خدا و پیغمبر بخوریم که آقا شفافیت چیز خوبی است.
آدم تا وقتی در یک کاری مشغول است کمتر متوجه سوگیری ذهنش میشود. مسئله خیلی ساده است: چون پول میگیری ممکن است همچون کسی که اجیر شده ایرادات را نبینی و به چیزهایی که معتقد نیستی تن دهی. امّا توجه داشتن به همین مسئلهی ساده در مرحلهی عمل به راحتی رخ نمیدهد. مخصوصا وقتی زن و بچه هم داشته باشی! در واقع علاقه به امنیت شغلی، ریسکپذیری انسان را به شدت کاهش میدهد و این تهدیدی است برای حریت و آزادگی انسان. در حقیقت تهدیدی است برای انسان بودن انسان! زیرا با شدت یافتن این سوگیری ذهنی انسان کم کم توانایی اندیشیدن در سطوحی فراتر را از دست داده و ذهنش بسته و بستهتر میشود و این میتواند منجر شود که انسان دیگر اندیشهورز نباشد؛ جرئت اندیشیدن نداشته باشد و تبدیل به یک روبات شود. روباتی که صرفاً دستوری را میگیرد و انجام میدهد و در قبالش پولش را هم میگیرد.
اگر نگویم همیشه، اکثرا مسئله را از آخر به اول باید حل کرد! این روش را اول بار مادر عزیزم به من یاد داد وقتی که در خردسالی میخواستم هزارراه حل کنم! بزرگتر شدم در دوران راهنمایی هم تا میشد تستهای فیزیک را از آخر به اول حل میکردم! حالا هم همینطور است. مثلا ساعت ۶عصر مهمان داریم! از آخر به اول میایم که مثلا ۵:۳۰ باید خانه مرتب باشد. پس از ۴:۳۰ باید شروع کنم به مرتب کردن. ۳:۳۰ میتوانم بخوابم. از ۲:۳۰ باید ناهار و نماز را شروع کنم پس تا ساعت ۲:۳۰ میتوانم به کارهای شخصیم بپردازم! یا در سفر اول مقصد را مشخص میکنیم بعد از مقصد به مبدأ مسیر را بررسی میکنیم.
این برنامهریزی معکوس تقریبا در تمام زندگیام هست. نه اینکه تا ۵۰ سال آینده را پیشبینی کرده و برنامهریزی معکوس کرده باشم. ولی مثلا تا یک یا یک سال و نیم آینده همین روال هست. مثلا میدانم سال آینده باید کنکور دهم، پس از عید به بعد باید درس بخوانم و تا عید باید دفاع کنم، فلان. کار خیلی سادهای است. شاید خیلیها همین کار را میکنند و بهش توجه ندارند. اما از نظر من یکی از مهمترین کارکردهای علم، همین توجه دادن است! یعنی علم بر میدارد یک چیزی را که میدانستی ولی بهش توجه نداشتی یا در ناخودآگاهت بود را به خودآگاه شما میاورد.
در مدیریت هم برنامهریزی همین است. شما چشمانداز بلند مدت تعریف میکنی بعد هدف کوتاه مدت در همان راستا میگذاری بعد برنامههای کوچک کوچک را از آخر به اول میگذاری تا به مقصودت برسی. نکتهی خیلی سادهای است اما در عمل وقتی وارد کار و گروههای کاری میشوی میبینی به آن توجه نمیشود. بدون چشمانداز و هدف کارها شروع میشوند و هرکسی به ظن خودش هدفی دارد و کار که شروع میشود به جای اینکه از تهران به مشهد برسیم، میبینیم سر از زابل درآوردهایم!
به نظر میرسد تقدم اندیشیدن بر عمل کردن و تقدم تولید مفاهیم نظری بر اجرایی کردن آنها امری بدیهی باشد امّا در مقام عمل میبینیم اینگونه نیست و برای بسیاری از افراد این امر نه تنها بدیهی نیست بلکه اساساً انگارهای غلط است. در واقع بسیاری بر این باورند که ایدهها باید در سطح خام باقی بمانند و با اجرایی کردن آنهاست که پخته میشوند. یا در مرحلهای بالاتر عدهای معتقد میشوند حتی اجراها و عملهاست که ایدهها را شکل میدهند و اساساً اوّل باید اجرا کرد بعد برای آن تئوریپردازی کرد! بصورت طبیعی ممکن است همهی این حالات و دیگر حالات متصور رخ دهند امّا بحث جدی بر سر آن است که در شرایط عادی برای انجام یک کار، کدام شیوه صحیحتر است؟ آیا اینکه بصورت طبیعی ممکن است اوّل عملی واقع شود و بعد برای آن تئوری پردازی شود، دلیلی بر آن است که برای انجام هر کاری ابتدا باید آنرا اجرا کرد سپس همزمان یا بعد از آن برای آن تئوریپردازی نمود؟
مدت زیادی انیمیشن دلچسبی ندیده بودم. شاید از زمان Wall-E. این اواخر انیمیشن زوتوپیا را دیدم که باز هم با وجود نکات جالبش، آنچنان مرا نگرفت. علت اصلی هم مفاهیم بسیار تکراری انیمیشنها است. مهمترین چیزی که از یک فیلم مرا مجذوب خود میکند، داستان آن و البته اندیشه و مفاهیم نهفته در ورای آن داستان است. انیمیشنهای جدید حتی با وجود داستانهای جذاب و پر کشش، امّا مفاهیم جذابی را برایم ارائه نمیکردند. حتی انیمیشنی مانند inside out هم که واقعا به مسئله جذابی پرداخته بود، از آنجایی که مفاهیم و فرضیات خامی را ارائه میکرد مرا به وجد نیاورد. امّا کونگفو پاندای 3، همچون اولین سری نسخه از کونگفو پاندا، بعد از مدتها هم مرا به هیجان فکری آورد و هم لذت یک انیمیشن مهیج را بخشید.
ضریب جینی عددی است بین صفر و یک (یا صفر و صد درصد) که در آن صفر به معنی توزیع کاملا برابر درآمد یا ثروت و یک به معنای نابرابری مطلق در توزیع است. هرچه این عدد کوچکتر باشد نشان از اختلاف طبقاتی کمتر میباشد. طبق برآورد سازمان CIA در سال 2006، ضریب جینی در ایران برابر با 44.5 است.
وزیر بهداشت در بخشی از واکنش تلگرامی خود (این مطلب) به موضوع افشای فیشهای حقوقی چندصد میلیونی در وزارت بهداشت آوردهاند:
اولین باری که فیش در کشور افشا شد مربوط به همین سفر بود که هزینه سه روز اقامت هیئت همراه وزیر ۱۷ هزار تومان شده بود؛ هواداران حزب توده کپی فیش مربوطه را بر در و دیوار خیابانها و دانشگاهها چسبانده بودند و بلوایی در کشور بپا کردند.
جناب وزیرِ سرمایهدار در اشارهای دیگر افشای فیشهای حقوقی را «افشاگریهای تودهوار» خواندهاند. آقای وزیر، خوب است بدانید که این افشاگران تودهای نیستند، اینها همان جوانان انقلاب و انقلابیاند، بلکه این شمایید که لیبرال شدهاید.
بخش اول این مطلب را از طریق این پیوند مطالعه کنید.
این روزها با افشا شدن فیشهای حقوق و کارانهی پزشکان فضای آیندهی نظام سلامت روشنتر شده است. هرچند پیش از این نیز مردم از کارانههای چندده میلیونی پزشکان بیخبر نبودند اما این دست پرداختها همواره از طرف مسئولین تکذیب میشد. ایرج حریرچی در نشست خبری سخنگوی وزارت بهداشت در اینباره گفت: «حتی یک نفر در وزارت بهداشت دریافتی چند صدمیلیونی نداریم و شوخی 13 مخصوص 13 فروردین است!»[1] امّا با افشای فیشهای حقوقی، مسئولین وزارتخانه بصورت رسمی میگویند در مواردی پرداختهای بالای صد میلیون تومان نیز وجود دارد.[2]
با شروع طرح تحول نظام سلامت، به نظر میرسید دولت روحانی بعد از مذاکرات هستهای، اولویت دوم خود را روی نظام سلامت متمرکز کرده است. طرح تحول نظام سلامت با شعار اصلی خود یعنی کاهش پرداخت از جیب بیماران، رضایت بسیاری از مردم را برای دولت روحانی جلب کرد. طرح که به نظر میرسید موفق ظاهر شده است از همان ابتدا نگرانیهایی را در رابطه با نحوهی تأمین مالی بر انگیخته بود امّا وزارت بهداشت با اشاره به درآمد حاصل از هدفمندی یارانهها، این نگرانی را بی مورد توصیف میکرد. با شروع فاز سوم این طرح امّا، شک و تردیدها به یقین تبدیل شد.
در بین دوستان و آشنایان، خیلی در باب ازدواج صحبت میشود و مشاوره میگیرند. اکثرا میبینم که افراد ملاکهای بدی برای ازدواج دارند. هم دختران هم پسران. مثلا از روی رشتهی تحصیلی دختر خانم میخواهند تشخیص بدهند که این خانم اهل زندگی هست یا نه؟ یا ملاک را تعداد خواهر و برادرهای فرد مقابل میگذارند. ملاکهای تخیلیتری مثل شغل پدر و محلهای که در آن زندگی میکنند که بماند.
اسلام یک ملاک کلّی به نام کفو بودن تعریف کرده است که هم میتواند به مفهوم مشابه بودن تلقی شود و هم مکمل بودن یا به درجاتی شامل هر دو شود یعنی زوج در مواردی مشابه و در مواردی مکمل باشند. در هر دو صورت باید «جور» باشد. بعضی آدمها هستند که
الحمد لله نسل جوان انقلابی و آرمانگرا بسیار به فکر ایجاد تغییرات اساسی در راستای تحقق مبانی اسلامی در جامعه است امّا متأسفانه همواره از مشکلات راه و مقاومت مسئولین و نهادهای در برابر این تغییرات ناله میکند. سؤال آنجاست که مگر توقعی جز این مقاومت داشتند؟ همواره سیستمها با تغییر مقابله کردهاند و هرچه این تغییر بنیادیتر بوده مقاومتها نیز بیشتر بودهاند.
در ادبیات مدیریت مدلهای مختلفی برای ایجاد تغییر سازمانی وجود دارد. شاید بتوان گفت معروفترین آن مدل کرت لوین با الگوی قالب یخ میباشد. این مدل بطور خلاصه اینطور بیان میکند که سازمان به مانند یک قالب یخ شکل خاصی دارد. باید این قالب یخ را آب کرد (با ابزارهایی مانند زور و فشار) و بعد آنرا به قالب و شکل دلخواه دوباره منجمد کرد. (برای مطالعه بیشتر این مدل و مدلهای مشابه این لینک را مطالعه کنید.) آنچه تحت عنوان Reformism میشناسیم بیشتر ناظر به چنین ساز و کاری است. رفرم یا تغییر شکل و ساختار چنین فرایندی را شامل میشود و ترجمه آن به «اصلاحات» ترجمه غلطی است که موجب کج فهمی میشود. رفرم کردن، تغییر ساختار دادن است و منظور اصلاحطلبان داخلی (بخوانید رفرمیستها) دقیقا تغییرات ساختاری حکومت است. اصلاحات میتواند شامل رفرم باشد و یا نباشد. امّا رفرم تغییر ساختاری و مشابه طرح مفهومی مدل کرت لوین است که در تصویر زیر مشاهده میشود.
امّا به نظرم میرسد برای ایجاد تغییرات اسلامی باید از شیوه اسلام در تغییر نیز استفاده کنیم.
چند وقتی است وارد روند پایان نامه شدهام. پایان نامه مرا یاد فیلم «Theory of Everything» میاندازد. جایی که استاد «راهنما» دنبال دانشجویش میرود، او را با خودش به محافل مختلف میبرد تا نکند جرقّهای به ذهن دانشجو برسد. هر روز همچون باغبانی که به نهالش سر میزند تا ببیند آیا جوانه زده است؛ از دانشجویش سراغ ایدهای برای پایان نامه میگیرد. امّا حال و وضع ما چنین نیست! استقبال از ایدههای جدید کار آن کافران است! ما برای اینکه اثبات کنیم با استفاده از اسلام و قرآن و میتوان نظامسازی کرد راه درازی داریم.
از دبیرستان به هدف تحوّل در علوم انسانی برای کنکور و دانشگاه درس میخواندم. در کارشناسی که موقعیتش را نیافتم امّا در کارشناسی ارشد با توپ پر وارد شدم! آمادهی شلّیک به دیوارهای بلند این دژ عظیم. امّا حالا میبینم که باید تغییر استراتژی دهم. به جای حمله مستقیم باید نامتقارن وارد شوم! در این مقطعِ ضعیف، نمیشود شلّیک محکمی به دیوارهای این دژ قوی و عظیم داشت. شاید نتوانم با بهترین شلّیکی هم که دارم به داخل این قلعه رخنه کنم. باکی نیست. هنر استراتژیست تحلیل محیط و تعیین استراتژی حمله، مبتنی بر آن است. استراتژی خود را تغییر دادم. استراتژی انگری بردز را اتخاذ کردم!
در انگری بردز وقتی میخواستید بمبی به یک دژ سنگی شلّیک کنید، بدترین راه پرتاب بمب به صورت مستقیم به دیوارهای روبرویی قلعه بود و هوشمندانهترین راه پرتاب قوسی بمب به صورتی که از بالا، وارد قلعه شود و قلعه را از درون مفجر و متلاشی کند. بنابراین تصمیم گرفتم با یک پایان نامه خوب، و نه ساختارشکن، نظر اهالی این علم را جلب کنم. وارد فضای این علم شوم و پس از آن منفجر شوم! انشاءالله...
دربارهی جنگ نامنظّم علمی: بخوانید.