در فیلمها و داستانهای گانگستری، از پدرخوانده تا آثار اسکورسیزی، و حتی اثری مانند «بریکینگ بد» که بگی نگی شاید گانگستری باشد همواره اگر تنها یک ارزش متفقالقول میان گانگسترها بیان شده باشد آن ارزش، خانواده است. گویی هر قاعده و قانونی را اگر زیر پا بگذارند، خانواده را محترم میشمرند؛ تا آنجا که البته، همه اقداماتشان را به اسم خدمت به خانواده توجیه میکنند. با اینحال، همانطور که والتر وایت در انتهای بریکینگ بد اعتراف کرد، بسیاری اوقات هدف ارضای امیال درونی فرد از طریق خلافکاری است و خانواده بهانه است، دمدستترین دستاویز برای توجیه اقدامات ناشایست خویش. البته، هدف اولیه این فرایند خلافکاری نیز، احتمالا خدمت به خانواده بوده است. تأمین رفاه برای آنها که دوستشان داریم.
هرکسی از من درباره ازدواج کردن یا نکردن میپرسید همیشه یکی از دلایلم این بود که «خب تا ابد میخواهی تنها باشی؟ الان جوان هستی و عشق و حال میکنی، مشکلی نداری ۲۰-۳۰ دیگه هم تنها باشی و بچه و نوهای دور و برت نباشه؟» با وجودی که من خودم با تنهایی مشکل زیادی ندارم ولی ترجیح میدهم وقتی بالای ۴۰-۵۰ سالم شد بچههایم بزرگ و عاقل شده باشند و کنارم باشند.
من هیچوقت حال و حوصله مهاجرت نداشتهام. مخصوصا با اهل و عیال، مهاجرت خیلی سخت است. تنبلی هم دلیلی است بالاخره! اینجوری: تنبل نرو به خارج، خارج خودش میایج! اصلا مگر زندگی چقدر ارزشمند است که حال مهاجرت هم باشد؟! غیر از این، تا حدی جامعهگرا هم هستم و دلم میخواهد برای همین کشور و مردم کاری انجام دهم، ولو اینکه آن کار در حد یک بقالی باشد. البته یک نفر اگر میتواند در اِشِل جهانی برای بشریت مفید باشد، بنظرم حتما باید چنین کند ولی هیچوقت خودم را در این حد ندیدهم و به اینکه در حد همین کشور مفید باشم راضی بودهام. الان که اصلا فکر میکنم فایده برای کشور هم اِشِل بزرگی برایم بوده است و به همینکه در دهات خودمان مفید باشم هم راضیام!
بیماران واکنشهای مختلفی به سرطان، پادشاهِ امراض(!)، دارند. از بیماری که زیر دستگاه تسبیح به دست دارد و زیر لب ذکر میگوید و از ترس رنگ به رو ندارد، تا سالخوردگانی که اصلا نمیدانند ماجرا چیست و اطرافیانشان سرطان را از آنها مخفی میکنند که البته چه بسا آنقدر عمر کردهاند که از دانستن سرطان هم بیمی نداشته باشند، تا جوانانی که راحت و آسودهاند و گویا چیزی برای از دست دادن ندارند. برخی هم که حتی از تزریق آمپول نیز بشدت میترسند و اشک میریزند و سر و صدا میکنند و بلند آیات قرآن میخوانند! در عجبم از اینها که تحمل یک سوزن را ندارند، چگونه عذاب جهنم را میخواهند تحمل کنند؟! بسیاری از مردم هم از دستگاههای رادیولوژی ترسی غیرمعقول دارند و گمان میبرند قرار است زیر دستگاه درد بکشند! حال آنکه هیچ دردی ابدا ندارد. بگمانم ترسناکترین دستگاه پزشکی را MRI میدانند. چرا؟ چون وارد یک سوراخ تنگ میشوند! با اینکه تنها کاری که باید بکنند این است که زیر دستگاه بخوابند!
تقریبا ماه پیش، یک روز ظهر قلبم درد گرفت! تا شب صبر کردم اما تسکین نیافت. نظر دوست رزیدنتم را پرسیدم. گفت سریعتر به اورژانس بروم. نیمه شب بود. دفترچه بیمهم را برداشتم و تنها رفتم اورژانس بیمارستان شهید صدوقی. هوا مثل سایر شبهای تابستان کویر، بسیار خنک و دلنشین بود. آرام قدم بر میداشتم تا فشاری بر قلبم نباشد. لحظات جالبی بود. احساس سبکی میکردم، گویی آرام به سمت مرگ قدم بر میدارم. لذتی همراه با نگرانی از آنچه پیش رو است!
چند روزی است در زیرزمین که پشت کامپیوتر نشستهم، حلما میآید با من بازی کند. بازیهایی مثل قایم باشک. شروع کردن بازی با بچه هم با توست، پایانش با خدا. اگر یک روز هم پا دادی، هر روز میآید! برای اینکه به کارم برسم خیلی اوقات سعی کردهم همان اول سر و ته بازی را به هم بیاورم و حلما را دنبال نخودسیاه بفرستم اما حقیقت این است که حیفم هم میآید.
شما اگر دانشمند بودید چه میکردید؟ بنظرم تصور ما این است که در قبال آنچه داریم مسئولیت بسیار سنگینی خواهیم داشت و نباید حتی یک لحظه از وقت خود را تلف کنیم و باید مرزهای علم را جابجا کنیم و پس از آن به کاربست علم بپردازیم و مثلا آنرا تبدیل به محصول کنیم تا در نهایت جهان را جای بهتری برای زیستن نماییم. اما وقتی برای مثال به زندگی امام علی علیهالسلام مینگرم، میبینم که ایشان در آن بیست سال خانهنشینی، مثلا به چاه آب کندن اشتغال داشته است. البته ما آنرا مثبت میبینیم که آن بزرگوار کار را عار نمیدانسته و حتی اگر چاه کندن هم بوده انجام میداده است؛ اما بهرحال با معیارهای امروز که وقت را طلا میدانیم، از این ۲۰ سال تعجب میکنیم که چطور امکان پیشبرد بسیاری از مبانی علم و دانش و چنین تأثیرگذاری جهانی و تاریخی وجود داشته است و امام به آن کمتوجه بوده است.
نوبت قبل که آرایشگاه رفتم، آرایشگر یک کتاب صوتی با صدای عادل فردوسیپور پخش کرده بود. حین آرایش فصل ۱۲ کتاب پخش شد. کتاب خوبی بنظرم رسید. موقع رفتن از خوشسلیقگیش در انتخاب پخش کتاب صوتی در آرایشگاه تشکر کردم و اسم کتاب را پرسیدم. کتاب «هنر خوب زیستن» بود که خود فردوسیپور هم ترجمه کرده. اینبار که با ماشین به تهران سفر کردم کتاب را خریدم و در مسیر آنرا کامل گوش دادیم. کتاب خوبی است که مطالعهش را توصیه میکنم. تجربه بسیار مفید و لذتبخشی هم بود که در حین رانندگی در سفر کتاب بخوانیم! مرا یاد دورانی انداخت که با دوچرخه در مسیر مدرسه و دانشگاه و کار، سخنرانی گوش میدادم. تمامی سخنرانیهای شریعتی را بهمین ترتیب در دوران دبیرستان گوش دادم!
دیروز که برای کاری از روبروی دانشگاه تهران و منزل قدیممان رد میشدم، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد حس انزجار و بیزاری از دانشگاه بود که چطور عمرم را در آن تلف کردم. اما لحظهای روبروی آنجا ایستادم و به احساسات نوستالژیک و خاطرات خوشم اجازهی بروز دادم.
احتمالا متفقالقولیم که زمان مهمترین سرمایه آدمی است. منتها بنده حیرانم که وقتی جهان چنین باطل و بیهوده است، با این سرمایه چه باید کرد؟ از سالیان گذشته نگران هدر شدن این سرمایه بودهام و همچنان فکر میکنم ۲۹ سال را فقط به بطالت گذراندهام، مضافاً که حالا دیگر نمیدانم چه چیز مصداق بطالت نیست؟ امیدوارم خدا همین زندگی باطلمان را بپذیرد! نمیخواستیم چنین باطل باشد، اما شد! هر کار کردیم جز بیهودگی نیفزود. خدایا، چه بسا خودت میخواستی نشانمان دهی که این جهان جز لهو و لعب باطلی بیش نیست. اگر این است، به آنچه میخواستی دست یافتیم! الحمد لله
وقتی خودم را جای خدا میگذارم جهان بهتری با چنین هدفی نمیتوانم خلق کنم. اینجا جهانی است میانه شک و یقین، خیر و شر، بهشت و جهنم. گویی همه آنهایی که تصور کردهاند بسادگی میتوانند یقین آورده و جهان را دستان کوچک خویش فراچنگ آورند بیایمان شدند. انگار حقیقتی دستنیافتنی در آن نهفته که دستیابی بدان از هیچ مسیر سر راستی ممکن نیست. تنها باید خود را رها ساخت. جهان خود انسان را هدایت میکند اگر انسان امیال خویش را پیشاپیش بر آن حقنه نکرده باشد. اگر انسان تواضع و پذیرش داشته باشد. شیطان، اما سرکش و متکبر بود و نپذیرفت.
امروز با حلما دوتایی رفتیم برای مامانش هدیه بگیریم. از او هم نظر میپرسیدم ولی از زیرش در میرفت و میگفت: «بابا من نمیدونم کدوم خوشکلتره. هر کدومو میخوای خودت بخر. زشت باشه بعد میگین من گفتم!» با آن صدای جیغناکش مدام یکبند حرف میزد! حتی تو مغازهها.
همهی ما سرمایهگذار هستیم و کمی باید سرمایهگذاری بلد باشیم. حداقل این عبارت تکراری «همه تخممرغهاتون رو تو یک سبد نذارید» را باید بلد باشیم. چون همهی ما، هیچ چیزی هم که نداشته باشیم، یک چیزی داریم که باید آنرا درست سرمایهگذاری کنیم. و آن چیزی که داریم واقعا نایابترین چیز جهان است (حداقل در این دنیا) و اگر کمیابی باعث ارزشمندی میگردد، پس آن ارزشمندترین چیز جهان است! و آن زمان است!
چه میشود که انسانها خود را فریب داده و به خود دروغ میگویند؟ افراد ممکن است در برابر شرایط مختلف، ادراکها و تحلیلهای متفاوتی داشته باشند و بسیاری از اوقات اشتباه کنند امّا رویداد عجیبی فراتر از یک اشتباه ساده وجود دارد و آن این است که افراد ممکن است به خود دروغ بگویند و خود را فریب دهند! در واقع آنها یک اشتباه سهوی مرتکب نمیشوند بلکه عمداً خود را فریب میدهند و به اشتباه میاندازند! از آنجا میتوان دریافت که پاسخ یک نفر به شرایط موجود یک رویداد سهوی نیست که میبینیم این فرد به مدت طولانی یا به دفعات متعدد اشتباه خود را تکرار میکند و هیچوقت از اشتباه خود درس نمیگیرد. این تکرار اشتباه به نظر نمیرسد یک امر سهوی باشد و از آنجایی مرتباً باعث صدمه به خود فرد میشود تعجبآور است. دروغگویی به خویشتن حیرتانگیز است و سازوکار چنین رویدادی میتواند سؤال برانگیز باشد.
گمانم آخرین باری که برای چیزی تلاش زیادی کردم، قبولی در آزمون تیرهوشان بود! آن هم چون در المپیاد علوم آن سال باعث شده بودم تیم مدرسه رتبه نیاورد دلگیر بودم و میخواستم جبران کنم! حسابی پشتش گذاشتم تا قبول شوم. یادم نمیرود که میگفتند: «اگر تیزهوشان قبول شی آیندهت تضمینه!»
امید بسیار خطرناک است و من مطمئن نیستم که بدانم چرا آنقدر بر آن اصرار میشود و از ناامیدی بد گفته میشود. به گمانم این نیز میتواند یکی از خصایص سرمایهسالاری باشد تا به کمک آمال و آرزوهای دراز مردمان را به حرکت و تقلایی سخت فراخواند. همچون آن هویجی که جلوی الاغی میگیرد تا الاغ را به حرکت وا دارد! البته این تزریق بیمهابای امید از جانب سرمایهسالاری در گستره اقتصاد است و در امر سیاست احتمالا به عکس، این چپ رادیکال است که امید و آرزوهای دور و دراز تزریق میکند!
دقیقا نمیدانم چرا، ولی در طول سالهای تحصیلم بسیاری از اوقات بعنوان نماینده کلاس انتخاب میشدم. حتی در دوران دانشگاه که علاقهای نداشتم و میخواستم از زیر کار در بروم!
خاطرهای از دوران راهنمایی به یاد دارم که همچنان برایم عبرتآموز است.
مرگ زندگی را به ما نشان میدهد. تا کجا زندگی کردن و نکردن. دنیا حقیقت خود را به ما نشان داده است، ما روی برگرداندهایم. ما بارها مردهایم؛ آنجا که خواستهها و کردهها و داشتههایمان مرده است. جاودانگی قصهای بیش نیست و ما گولِ قصهها را خوردهایم. در این جهانِ میرا، زندگی لحظهای در حال بیش نیست و مرگ بسیارست، سالهاست. مرگ همه لحظات رفته است و ما بسیار مردهایم و هنوز به مرگ ایمان نیاوردهایم. ما به خود متوجهیم، به مایی که بیش از آنکه وجود داشته باشد، دیگر وجود ندارد، مرده است. ما آمدهایم تا نباشیم، و خواستن و بودن فریبی است که بارها خوردهایم. ندیدن، نخواستن، نداشتن، نبودن، نچشیدن، نماندن و نبودن، هدف بودنِ ما بود و ما دیدیم و خواستیم و داشتیم و بودیم و چشیدیم و در آخر از نماندن رهایی نیافتیم. خوش آنانکه از اوّل نبودند و نخواستند و نداشتند و نکردند و هیچ از دست ندادند.
آیا امام حسین از واقعهی عاشورا لذت برده است؟! سؤال عجیبی است! شاید در پرده اول فیالفور پاسخ دهیم که خیر. اما با کمی تأمل و برای مثال با شنیدن عبارت «چیزی جز زیبایی ندیدم» تردید کنیم! اگر اینطور باشد، و امام از کاری که کرده، لذت برده باشد، میتوان نتیجه گرفت امام برای لذت خودش چنین کاری کرده است؟!
ما انسانها نیاز داریم مدام آنچه داریم را به خود یادآوری کنیم تا غم و اندوه آنچه نداریم ما را از پای در نیاورد. زندگی همه ما پر است از ملالتها و کاستیها که اگر مدام به آنها خیره شویم زندگیمان کاملا سیاه میشود. ما زندهایم و مجبوریم زندگی کنیم و برای زندگی، مجبوریم در این جهان تاریک، روشنیها را بیابیم و مدام آنها را برای خود زنده نگاه داریم. این کهکشان بسیار تاریک است. تیرگی آن لایتناهی است. جهان را بیش از هرچیز، تاریکی فراگرفته است. اما درست زیبایی این جهان در همان ستارگان، تک منابع روشنی و نوری است که در آن صفحهی یکپارچه سیاه، میدرخشند.
سمپاد شاید مهمترین مزیتش برای مثل منی، دوستانی بود که برایم داشت. کسانی که سرشان به تنشان میارزد و هرکدام به شکلی در جایی به شیوه خاص خود زندگی میکنند. البته در همان سمپاد هم ۶۰ درصد افراد با دغدغههای عادی هستند اما آدمهای خاص و دوستان خاص ییشتر پیدا میشوند. دوستانی که در دوران دانشجویی مثلشان را پیدا نکردم یا حداقل خیلی کمتر پیدا کردم. بهترین دوستانی که دارم از همان دوران هستند. البته برای درونگرایی چون من، دوست مفهوم پیچیدهای است!
زندگی را چقدر باید جدی گرفت؟ پاسخ به این سؤال برای بنده پاسخ به بسیاری از دیگر سؤالات است. پاسخ به اینکه چقدر باید تلاش کرد؟ چقدر باید دل سوزاند؟ چقدر باید از زندگی لذت برد؟ چقدر باید عاشق بود؟ چقدر باید دنبال رؤیاها بود؟ و چقدر باید راحت روی کاناپه لم داد و از نسیم خنک کولر لذت برد؟
خلاصهی مدیریت، تصمیمگیری است. همهی دانش مدیریت و دانشهای مکمل آن، از رفتارشناسی و روانشناسی تا اقتصاد و جامعهشناسی، همه در نهایت در نقطهی «تصمیمگیری» به کار مدیر میآیند. سیاستگذاری نیز دقیقا همین است. همهچیز در تصمیم یا انتخاب خلاصه میشود و همهی دعواها سر این تصمیم است. و اگر خوب بنگریم، انسان و کل زندگی نیز دقیقا همین است و از این رو است که مدیریت و سیاست، دانشی کاملا کاربردی در سراسر زندگی است.
امکان نیست. اما شاید بتوان شرایط امکان را ساخت. صفحات انگیزشی و کاسبی القا میکنند که انسان هرکار بخواهد میتواند بکند حتی اگر هیچ شرایط امکانی وجود نداشته باشد. این حرفها اما در واقعیت و به خصوص در جغرافیایی توسعهنیافته و وابسته به موضوعش شاید خیلی قابل اعتنا نباشد. فهمیدن مرز ادامه دادن یا بازگشتن دشوار است. چگونه میتوان فهمید تلاشی بیحاصل داریم و باید بازگردیم یا آنکه نه، اگر ادامه دهیم به نتیجه دست مییابیم؟
وقتی بچهتر بودیم به ما میگفتند آیندهسازان! هنوز هم به بچههایمان میگویند احتمالا. حتی اسم کتابهای کنکور و تستمان آیندهسازان بود! از مدرسه تا آشنایان و غیره به ما میگفتند شما آینده کشور را میسازید. شما فرداهای کشور را رقم میزنید. یا آن لحن حماسی که میگفت: «آینده از آن شماست» «کشور مال شماست. این قلههائی که گفتم، متعلق به شماست» و ما با صداقت معصومانه خویش باور میکردیم!
گویا عشق از جنس خاطره است و نسبت به چیزی در گذشته وجود دارد. نوستالژی است که با گذشت زمان و انتزاع هرچه بیشتر از واقعیت و ابژه خویش قویتر میگردد. اگر اینطور باشد عشق در لحظه و نسبت به یک چیز موجود بوجود نمیآید، به تدریج و نسبت به آنچه از دست رفته شکل میگیرد و تمنایی نسبت به بهدست آوردن دوباره آن ایجاد میکند و از این رو وصال، عشق را نابود میکند! چون عشق نوستالژی است! سوژه آنرا به وجود میآورد چون به درد نوستالژی علاقه بیمورد میورزد!
چندسال پیش چنین توییتی نوشتم: «تو خونهی ما یک پنجرهی مخفی و سحرآمیز هست که مستقیم به امریکا، شهر San Andreas باز میشه. وقتهایی که خسته میشم میرم سواحل اونجا جتاسکی سواری میکنم. چندتا ماشین گرون قیمت هم میدزدم توی بِوِرلیهیلز ویراژ میدم و حین رانندگی با اسلحه اتوماتیکم آدم میکشم!»
هشدار، متن حاوی تصویرسازیهای دلخراش است. بهتر است نخوانید!
در دوران راهنمایی معلم هنری داشتیم به نام زارعشاهی. مرد شریف و دوست داشتنی است و همچنان در یزد آموزشگاه آزاد هنری دارد و هنر میآموزد. من در آن دوران بیشتر ورزشهایی مثل بسکتبال و بدمینتون بازی میکردم. جناب زارعشاهی روزی در ساعت ورزش در حین بازی مرا دید و صدایم کرد و به مضمون چنین چیزی گفت: «بوذرجمهری، تو نمیخواد بسکتبال بازی کنی!» با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت: «تو مثل بقیه نیستی! به دستهات نیاز داری! دستهای تو، دستهای ظریف یک هنرمنده!» کتمان نمیکنم که تعریف بینظیری بود و مرا ذوقزده کرد! از آن زمان به بعد تازه متوجه دستانم شدم! انگار تا آن زمان نمیدانستم دست دارم! پس از آن بارها به دستانم نگاه کردهام و به آنها اندیشیدهام. به اینکه این دستان برای چه خلق شدهاند؟ هنر را که نشد حرفهای پی بگیرم. شاید این دستان ظریف به درد جراحی هم میخوردند. و شاید به درد قلم به دست گرفتن و نوشتن. امّا تقدیر روزگار آنقدرها هم رمانتیک و رؤیایی نیست! این دست تابحال بیش از هرچیزی به کارهای بیفایدهای پرداخته است!
دانشجویان این سری با استعدادتر از سری قبل هستند. امیدوارم راهشان را بتوانند خوب پیدا کنند. هرچند به آنها نیز مثل سریهای قبل از سختی راه گفتهام. از این جادهی سنگلاخ کوهستانی که باید با یک چراغ فکسنی در شب رفت. اما فعلا که انگیزه دارند و کار را هم یاد گرفتهاند. مهم همین است. اگر کار را بلد باشند آخرش گلیم خود را از آب بیرون میکشند.
حال خوشی ندارم. دست و دلم به کار نمیرود. همچون کسی که در عشق شکست خورده است و شاید بدتر. در این جهان ناشناخته عشقهای بزرگتری است که انگار در همهی آنها شکست خوردهام.
ساختارها رفتار ما را شکل میدهند. یکی از این ساختارها شبکههای اجتماعیاند. هر شبکه، ساختار (فرم) خاص خود را دارد و این ساختار به طرز جالبی محتوای آنرا تحت تأثیر قرار میدهد. مثلا توییتر ابتدا با ایدهی یک شبکه اجتماعی پیامکی شکل گرفت. اکنون دیگر پیامکی در کار نیست تقریبا، همه آنلاین شدهاند. اما ساختار کوتاه و مینیمالنویسی باعث شده است توییتر هویت خاص خود را پیدا کند. برای مثال فضای توییتر حداقل برای دو کارکرد سیاسی و طنازی مهیاست که به زعم بنده محصول ساختار آن است.
وبلاگها هویت و حس و حال خود را داشتند.
هر قدر همصحبتی با آدمای معمولی و خوب حالمو خوب میکنه، همونقدر صحبت با آدمای مغرور و از خود راضی و خودبزرگبین حالمو بد میکنه. مخصوصاً وقتی این آدمها ۴کلام چیزی هم بلد باشند. دانش برای این افراد ابزاری برای اثبات برتری خودشون و فخرفروشی است. اتفاقا من دقیقا به همین دلیل دوست ندارم خیلی «دانشمند» باشم و چیزهایی که بلدم رو به رخ دیگران بکشم. چون میدونم چیزی که من میدونم در مقابل چیزی که نمیدونم صفره.
حالا که سالهای پایانی دهه سوم زندگیام را میگذرانم، باز میگردم و به گذشته مینگرم و از خود میپرسم در این سه دهه، حسرت چه چیزهایی را دارم؟ در واقع سؤال اصلی برعکس است. پرسش از این است که از چه چیز بیش از همه لذت بردهام؟ امّا این سؤال ممکن است گمراهکننده باشد از آن جهت که بسیاری از لذایذ دمدستی را متبادر میکند. امّا وقتی از خودم میپرسم چه کاری بود که میتوانستم انجام دهم و ندادم و حسرت کدام یک بر دلم مانده است، دقیق و سر راست میروم سراغ همان چیزهایی که گویا بهترین لذتهای زندگیام نیز بودهاند یا میتوانستهاند باشند.
جای شما خالی، غروب زیبای دیروز را بر بلندای بام اسکندریهی سنهی ۴۰ قبل از میلاد مسیح گذراندم.
صبح داشتم سشوار میکشیدم که به فکر رفتم. چه شد که سشوار بعنوان یک کالای اساسی در هر خانه جا پیدا کرد؟
اصل و اساس مدیریت تصمیمگیری است. اساس سیاست هم همین است. اساساً سیاسی شدن هم دقیقا در همین مرحلهی تصمیمگیری موضوعیت میابد. همهی دعواها، منافع و تعارضات بر سر یک تصمیم نمود مییابند و منازعه میکنند. بگذریم. دوباره به یک تصمیم شخصی نسبتاً بزرگ رسیدهم. خب، من دکتری قبول شدهام. حالا که چه؟ چهکار کنم؟ گام بعدی چیست؟ برای چه چیزی برنامهریزی کنم؟
یادم میآید بچه که بودیم، فیلم تایتانیک تازه آمده بود و حکم فیلمهای پورن را داشت! نمیشد اسمش را آورد! و من هم ندیدمش. تا همین دو هفته پیش که بالاخره توفیق شد و فیلم را دیدیم! خب فرهنگ سیال است! آنچه که آن روز اسمش را نمیشد آورد امروز شبکهی تلویزیونی کیش هم میتواند نمایش دهد! فوقش چند صحنهی آنرا میشود سانسور کرد و در سیمای ملی هم پخش کرد!
دینداران یکی از مهمترین دلایل خود را برای وجود خدا و ضرورت دین، هدفمندی جهان بیان میکنند همراه با این پرسش که «آیا امکان دارد این جهان بدون هدف به وجود آمده باشد؟» خیلی هم سر راست آدرس میدهند که هدف کمال انسان است و بهشت و وصال و معبود و فلان! من با این گزارهها راضی نمیشوم چون آنها را نمیفهمم. خودم را هم گول نمیزنم.
یک اتفاق جالب این است که افرادی که معمولاً در رانندگی دقت بسیار بیشتری میکنند در مواجهه با خطرات واکنش بدتری دارند. این قضیه را با نام بیشتمرکزی یا روانشناسی گیرکردن یاد میکنند. مثال رایج این قضیه در روانشناسی ورزش بررسی شده است، مثل فوتبال یا بسکتبال. برای مثال یک بازیکن بسیار خوب، ممکن است ضربه پنالتی را خراب کند. یک دلیل آن این است که روی ضربهی پنالتی بیش از حد تمرکز یا گیر میکند! این فعالیتها چنان پیش پا افتادهاند که ورزشکاران حرفهای در انجام دادن خودکار آنها عملکرد بهتری دارند. شما هم میتوانید آزمون کنید، دفعهی بعد که از پلهها میدوید به حرکت پاهایتان فکر کنید! اگرچه شما در گام برداشتن روی پلهها حرفهای هستید امّا با فکر کردن به آن کارآمدیتان بسیار کم خواهد شد.
سال اول دانشگاه، یک آزمون سلامتی از دانشجویان میگیرند. حتی آزمون سلامتی کارشناسی را هم یادم هست. در خوابگاه کوی علوم پزشکی تهران. یک بخشش برایم جالب بود. بخش تستهای روانشناسی. بخشی از سؤالاتش مرتبط با خودکشی بود. یادم میآید تستها را جوری زدم که حساس نشوند. معمولی پر کردم رفت. در دوران کارشناسی ارشد باز همان آزمون را دادم. اما اینبار در بخش تستهای خودکشی کمی شیطنت کردم!
پارسال قمار کردم! برخی میگویند قمار، اصل زندگی است. قمار خیلی خوبی بود و احساس میکنم بردم. قمار یک بازی با مجموع صفر است! یعنی یک بازی برد-باخت! امّا بنده یک قمار برد-برد میشناسم. شاید تنها قمار برد-برد. بستگی دارد با چه کسی قمار کنی. وقتی با خدا قمار میکنی!
چندی است میترسم از اینکه بمیرم و تازه بعد از مرگ متوجه شوم سر کار بودهام! خدا نگاه عاقل اندر سفیهی به من اندازد و بگوید: مگر به تو عقل ندادم که تعقل کنی؟ چرا باز به سنت پیشینیان خود عمل کردی؟ چرا باز اسیر جو روشهای غلط جامعه شدی؟
سال اول ازدواج، اواخر شهریور، موقع پستهچینی که بود رفتیم رفسنجان، سر زمینهای حاج حسنآقا. خدا بیامرز زنده بود و با همان حالش مراقب اوضاع. هنوز سال دوم دانشگاه بودیم اما هوای آنجا بدجور هواییام کرده بود. جوری که هنوز هوایش را دارم. به یاسمن بارها گفتهام درس را ول کنیم برویم سر زمین. آن باغ دراندشت، خانهای بزرگ. مردم محلی. کارگرهایی که احترامشان کم نمیشود. روستایی ساکت. آن پستههای تر. انبارهای پستهی خنک. جهانی که میتوانی ببینی. دور از این دوزخیان شهری، این دخترکان دلبر خیابانی. جهانی که روی دور تند نیست. وقت اضافه میاوری به جای آنکه کم آوری. با خیال راحت کتاب میخوانی. کتاب مینویسی. میاندیشی. فکرت را پرواز میدهی. آن طبیعت بیکران و آنهمه مکانی که کشف میکنی. هر روز با حلما بازی میکنی. آنهمه زمین، یک تکهاش را بر میداری با دستان خودت یک چیزی میسازی. یک خانهی جدید. شاید یک زمین ورزش. شاید یک استخر، شاید حتی یک مسجد، یکحسینیه، یک مدرسه، یک کارخانه. به زمینها که برسی و به سود دهی، کار و کاسبی را توسعه میبخشی. شبها زیر توری، روی پشت بام میخوابی. صبحها اگر با صدای خروسها بیدار نشوی، گرمای آفتاب بیدارت میکند. شبها، کنار خانواده، حرفها و صحبتها در آن سکوت و صدای جیرجیرکها.
خلاصه کنم، زندگی میکنی! بیدغدغه، راحت، خوش، بیاضطراب، بدون قرص! بدون مریضی. این رویاها همچنان در کلهام هستند و مرا ول نمیکنند. میخواهم بزنم زیر همهچیز. همه را رها کنم. غصهی چه را میخوری حسین؟ غصهی این مردم؟ آنها که دنبال درس و دانشگاه و این بازیها هستند، دنبال یک شغل و یک آب باریکه میگردند. تو دنبال چه میگردی اینجا؟ دنبال چه هستی حسین؟
در بین دوستان و آشنایان، خیلی در باب ازدواج صحبت میشود و مشاوره میگیرند. اکثرا میبینم که افراد ملاکهای بدی برای ازدواج دارند. هم دختران هم پسران. مثلا از روی رشتهی تحصیلی دختر خانم میخواهند تشخیص بدهند که این خانم اهل زندگی هست یا نه؟ یا ملاک را تعداد خواهر و برادرهای فرد مقابل میگذارند. ملاکهای تخیلیتری مثل شغل پدر و محلهای که در آن زندگی میکنند که بماند.
اسلام یک ملاک کلّی به نام کفو بودن تعریف کرده است که هم میتواند به مفهوم مشابه بودن تلقی شود و هم مکمل بودن یا به درجاتی شامل هر دو شود یعنی زوج در مواردی مشابه و در مواردی مکمل باشند. در هر دو صورت باید «جور» باشد. بعضی آدمها هستند که
رجب و شعبان تمام شد و من استفادهای نبردم. این آخریها دارد بلاهای کوچک و بزرگی نازل میشود! حس میکنم خدا هرچه صبر کرده دیده من نیامدم دارد با چوب مرا به سمت خویش میخواند! خدای جالبی است.
برخی افراد با برخی کتابها، سخنرانیها، شخصیتها، فیلمها و یا حتی برندها و تکنولوژیها خیلی زود تحت تأثیر قرار میگیرند و به وجد میآیند و عبارات هیجانی نسبت به آن پدیده ایراد میکنند. این افراد نه تنها نشان میدهند که
من واقعا آدم بیاعصابی هستم! هرچند تحلیل دیگری درباره من وجود دارد که من خیلی با اعصابم! البته این دو تا تحلیل از دو نقطهنظر کاملا متفاوت هستند. مثلا در مباحثه با یک سری افراد بیاعصاب هستم امّا مثلا در مقابلِ یک سری سختیها و مشکلات (مثل سختیهای شغلی و درسی) اصلا عین خیالم نیست. یکجور جمع نقیضینی است بالاخره.
یامینپور در کانال تلگرامش نوشت:
آلبر کامو گفته بود کلمات، فاحشه شدهاند؛ برای هر معنایی حامله میشوند. دیگر نمیتوان به اصالت و هویت کلمات و معانی آنها اعتماد کرد...
گاهی به کلمات تجاوز میشود؛ به معنای «دفاع» ، «مقدس»، «غرور و تعصب دینی»، «افتخار» و...
افزون بر همهی دلواپسىها، اکنون دلواپس زبان و ادبیات فارسی هم باید باشیم.
و من به این اندیشیدم که ذهن بشر هم روسپی شده است. پای حرف همه مینشیند. از هر کسی حامله میشود. پای صحبت حضرت آقا مینشیند و
علاقه به خودنمایی با سلفی گرفتن بیش از هر زمانی در بین ما انسانها رواج یافته است. امروز به هر تفریحگاه و یا مکان تاریخی که میروید مردمی را میبینید که در حال سلفی گرفتن هستند. در هر دستی میتوانید مونوپاد ببینید و به راحتی از هر مکانی آنرا تهیه کنید.
در این ویدئو با ابزاری جدید برای سلفی گرفتن آشنا میشوید. به نظر میرسد در آینده باید شاهد پرواز انواع این پرندگان سلفی انداز در انواع مکانها باشیم.
اما بگذارید یک تحلیل هزینه فایده سر انگشتی کنیم.