بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۸۸ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

یک ازدواج و زندگی موفق را، «گذشت» می‌سازد.
اساساً زندگی گذشتن است. دلبستن آسان است امّا گذشتن دشوار.

هرگاه توانستید در موقع خرید یک گوشی همراه، لپ‌تاپ، ساعت و یا حتّی یک کفش، «در عین داشتن توانایی»، از خرید بهترین‌ها صرف نظر کرده و به موارد کفایت‌کننده قناعت کنید؛ آنگاه «شاید» بتوانید علاوه بر انتخاب یک همسر «خوب»، زندگی خوبی را نیز رقم بزنید.

یک «بنده»ی حرفه‌ای (!)، قدرت تحمل نقص‌ها و عیب‌ها و گذشتن از آنها را دارد.
حرفه‌ای بندگی کنید...


این مطلب و مطالبی دیگر را در کانال تلگرام بنده ببینید.

خودت به جهنم

چطور دلت میاید زنت را در این بلاهای سخت تنها بگذاری و اذیت کنی؟ هر گناهی او کند تو مسئولی!

خودت به جهنم، این تقصیر تو است که زودتر ازدواج نکردی و عصمت معصومه از دست رفت...

لعنت بر بی‌غیرتی تو

معصومه عصبانی شد. توی خاطراتش دنبال دلیل میگشت. پشت سر هم با خودش حرف میزد:

   - چرا آخه؟ من که چیزی کم نگذاشته بودم. هر کاری از دستم بر میامد کردم...

   - از اوّل هم من مخالف بودم ولی بالاخره هر دختری در آن شرایط قرار میگرفت همین کار را میکرد...

   - اصلاً نه، تقصیر من نبود!

   - تقصیر پدرم بود. چرا اینجوری کرد؟ مگر من به کمک نیاز داشتم؟ من از پس خودم بر می‌آمدم!

معصومه با خودش فکر میکرد اگر پدرش به او میگفت قصد چنین کاری دارد حتماً جلویش را میگرفت. بعد از آنکه پدر معصومه خانه را اجاره کرد چند وقتی همراه با مادر و برادر پیش معصومه ماند. وسایل اولیّه زندگی را فراهم کردند و معصومه را برای سختیهای زندگی در تنهایی آماده کردند. بعد از تقریباً یک ماه که آنجا بودند باید کم کم معصومه را تنها میگذاشتند. هرچند پدر معصومه با خودش عهد کرده بود هر هفته یا دو هفته یکبار به دخترش سر بزند امّا باز هم دلش آرام نمیگرفت. نمیخواست دخترش رنگ سختی ببیند؛ این شد که با چند نفر از همسایه‌ها آشنا شد تا سفارش دخترش را به آنها بکند. در آن آپارتمان ده واحدی، همسایه دیوار به دیوار آنها خانواده‌ی موجّهی به نظر می‌رسیدند که یک فرزند چند ساله هم داشتند. این شد که پدر معصومه به کامران، مرد خانواده، سفارش دختر تنهایش را کرد تا مبادا اتفاقی برای او بیافتد. کامران هم با تواضع، مردانگی نشان داد و پذیرفت.

معصومه‌ی زیبا همانطور که چشمان خیسش را به لپ‌تاپ دوخته بود و عکسها و خاطراتش را مرور میکرد یاد گذشته‌های دور افتاد. یاد راه طولانی و سختی که طی کرده بود. یاد روزهای دبیرستان. روزهای پر استرس کنکور. زمانی که به سختی آن طبع دخترانه‌ی شیطنت‌انگیزش را کنترل میکرد تا بتواند درس بخواند. تا مایه‌ی افتخار باشد. آن وقتها همیشه به خانواده‌اش فکر میکرد. به اینکه وقتی خبر قبولی‌اش را بشنوند چقدر خوشحال خواهند شد. و همینطور هم شد. خبر قبولی دخترک یزدی در پزشکی دانشگاه تهران به اندازه‌ای شیرین بود که مادر در همان ساعات اوّل همه‌ی دوست و آشنا را خبر کرده باشد. پدر هم که نمیخواست با خوشحالیهای اغراق آمیز غرور مردانگی‌اش لطمه‌ای ببیند در فکر تبریک به دخترش امّا از نوعی دیگر بود.

پس از خوشی‌های نخستین باز روزهای سخت رسیدند. معصومه یاد شبی افتاد که باید از خانواده‌اش دور میشد. حالا او میبایست از دل شهرستانی کوچک به اقیانوسی بزرگ میزد. اشکهای جدایی مادر و لبخند تلخ پدر را تنها آینده‌ی درخشان معصومه التیام میبخشید. معصومه نیز با دلی پر زشوق و چشمی پر ز اشک نگاهش را از مادر و برادر کوچکترش میگرفت. در آن شب پاییزی سوار بر ارّابه‌ی آهنی، معصومه‌ی کوچک و پدر دلسوزش همچنان که با چشمانشان از پنجره‌ها مادر و برادرش را بدرقه می‌کردند در دل ظلمت محو شدند.

چندی است روزگار سخت میگذرد. شاید بهتر است بگویم سخت‌تر می‌گذرد! همیشه با خود میگویم از این سختی که بگذرم آسانی است. امّا چه بگویم که از پس هر سختی، سختیهایی دیگر میرسند. احساس هرکول بودن دارم! به جنگ غولها باید بروم. هر بار که غولی را زمین میزنم، غولی دیگر میرسد! مشغله ها چون غولهایی از پس یکدیگر میرسند! درمانده‌ام که کی غول مرحله‌ی آخر میرسد؟

خدای را شاکرم که امسال طلبیده شدم...

سیّدالشّهدا که نه، شاید حضرت ابوالفضل...

چه میگویم؟ شاید حضرت علی اکبر و حتّی نه، شاید حضرت علی اصغر بنده را طلبیده...

بنده را طلبیده تا روز اربعین حسینی خادم الحسین باشم...

بنده را طلبیده تا مرا در کسوت خدمت و کار ببیند... در حال مطالعه، تحقیق و تولید...


پی نوشت: نمیدانم برای شما هم اینطور هست یا نه. ولی برای من که هست. اینکه این مطلب بوی غرور و خود بزرگ بینی میدهد. راستش آنچه منجر به انتشار آن شد، تلنگری است در رابطه با پیاده روی اربعین. الحمد لله از محاسن و خوبیهای آن بسیار گفته اند و شنیده ایم و من هم با همه آنها موافقم. امّا یادمان باشد همه اینها ظواهر است و ممکن است از تظاهر باشد. مراقب باشیم که خودش میتواند منشأ نفوذ شیطان باشد. مبادا باد در غبغب بیاندازیم که پیاده روی رفتیم و احساس کنیم آدم بزرگی هستیم. بنده هم در دل دوست میدارم که در این پیاده روی شرکت کنم ولی خدمت به آن خاندان مطهر عصمت را ارزشمندتر میدانم. و این بود دلیل نگارش این متن: «تلنگری به خودم!»

خسته‌ام، از اینهمه خسته بودن...
از این خستگیهای ممتد...


هر قدر دهانت را بیشتر باز کنی
چشمانت بیشتر بسته میشوند ...


دروغ میگویند...
انسان آزاد آفریده نشده است...
انسان «بنده» آفریده شده است...

مراسم روز دوم، در مسجد ریگ یزد، واقع در خیابان قیام بود. کنار درب ورودی شش هفت صندلی برای میزبانان گذاشته بودند. محمّد آقا من را هم کنار خودش روی صندلیها نشاند. با خودم فکر میکردم آنهمه بزرگتر از من در مجلس هستند که نسبت نَسَبی با حسن آقا دارند؛ چرا من باید میزبان باشم؟ امّا بعد دیدم که من بوده ام که در خانه حسن آقا با او زندگی کرده ام، هرچند اندک و هرچند با نسبت سببی. هر بار از شرّ تهران خلاص میشدیم و به آغوش یزد پناه میبردیم، حسن آقا یکی از اوّلین سؤالهایش از من این بود که «کی درستون تموم مِشه؟!» و من هر بار با شرمندگی تعداد سالهای باقیمانده را برایش میشمردم. شاید دروغ نگفته باشم اگر بگویم هر بار از تهران میرفتیم میپرسید؛ غیر از دفعات آخر. انگار نا امید شده بود. من هم نمیدانستم که آیا حسن آقا روزی را که بالاخره درسمان تمام شده و به یزد بازگشته‌ایم را میبیند یا نه. دروغ هم نگویم، امیدی نداشتم. اصلاً برای همین هر بار سؤال میپرسید شرمنده میشدم. احساس میکردم تنها نوه دخترش، از تنها فرزندش را دزدیده‌ام و تهران برده‌ام. آن هم دختری که شبیه ترینِ فرد فامیل به حسن آقا بود، خَلقاً و خُلقاً! احساس دزدی که هر از چندی صاحب مالش را میبیند و هربار صاحب از دزد سراغ مالش را میگیرد و میپرسد: «بالاخره کی برایمان می‌آوریش؟»

آن شب تا نیمه شب بیدار بودیم. نمازم را در انتهای وقت شرعی خواندم. به نیت حسن آقا هم یک مغرب و عشاء خواندم. عباس آقا هم، که پسر عموی حسن آقاست، پیش ما آمد. دنبال کارها بود. اخلاقش این است. وقتهایی که کار زیاد است کمک حال است. دنبال تربت و کفنی که حسن آقا از سفر کربلا آورده بود و عقیق انگشتر حسن آقا که انگار زیر زبان میت میگذارند و الخ. صحبت خانمها از اتفاقات چند روز اخیر حسن آقا بود. از اینکه این چند روز نماز زیاد میخواند. آخریها فکر میکرد رفته است شهرهای اصفهان و شیراز تا از خویش و قوم خداحافظی کند و حلالیت بطلبد. یاسمن هم خاطره همان روز ظهر را تعریف میکرد که وقتی حسن آقا از اتاقش صدای خنده یاسمن را شنیده، صدایش کرده تا ببیندش و حالش را بپرسد و برای آخرین بار لبخندی به او زده است و بعد با یک «یا الله» زیر پتو رفته است تا به خوابش ادامه دهد. یاسمن که برای مادر بزرگ مادری‌اش تعریف میکرد که همان شب حسن آقا گفته است برویم مشهد، مادربزرگش هم جواب داده که حسن آقا زودتر از ما مشهد رفت. آن شب برنامه‌ی مراسم ترحیم را هم نوشتند. جالب آنکه روی کاغذی نوشتند که سربرگی داشت به اسم «حاج حسن هرندی - سرای طهرانی» که مربوط به دکان حسن آقا در بازار است و از رسم الخط «طهرانی» آن و جنس کاغذ کاهی‌اش معلوم بود که این برگ عمری دراز دارد. و آیا حسن آقا وقتی که سربرگ را میزد، هیچ فکرش را میکرد که روی همان هم برنامه‌های ترحیمش را بنویسند؟ شاید پس فردا، در همین وبلاگ، مراسم ترحیم و خاکسپاری من را هم نوشتند؛ پس برایم فاتحه‌ای بخوانید؛ شاید آمرزیده شوم.

شب بود و تلویزیون حرم امام رضا را نشان میداد. بیشتر گنبد طلا بود که خودنمایی میکرد. چراغهای روشن شهر همچون ستاره هایی کم سو بودند که گرد خورشید مشهد چشمک میزدند. حاج حسن آقا تازه از خواب بیدار شده بود و به سختی سمت هال می‌آمد. از اتاق تا هال چند قدمی بیش نبود امّا او هر قدمی که بر میداشت، می ایستاد و نفس میزد. درد را میشد از نفس کشیدنش حس کرد. پسرش، محمّد آقا، کمکش میکرد امّا نمیتوانست خستگی اش را کتمان کند، مدام غُر میزد. من هم رفتم دستش را گرفتم تا بلکه کمک حال باشم. آخر همین مسیر کوتاه را مجبور شد دو پاره کند. صندلی آوردیم تا بنشیند و نفس تازه کند و بعد بتواند چهار یا پنج قدم دیگر بردارد. بار آخری که همراه پسرش برای برداشت پسته‌ی زمینها رفته بود خیلی شکسته شد. بار قبل، تاسوعا عاشورا بود که یزد بودیم و آنها تازه از رفسنجان رسیده بودند. حسن آقا آن موقع خیلی ورم کرده بود. مادر خانمم دلیلش را نمیفهمید امّا یاسمن میگفت ورم از قلبش است. یادم هست به اصرار یاسمن بالاخره شب قبل از تاسوعا حسن آقا را بردند اورژانس بیمارستان شهید صدوقی امّا پزشک اورژانس اطمینان داد که مشکلی نیست. یاسمن هم خیالش راحت شد. ما که از سفر بازگشتیم حال حسن آقا بدتر شد و مجبور شدند وی را در بخش بیماریهای قلبی (CCU) بستری کنند. از آن موقع یاسمن مدام جویای حال پدربزرگش بود. آن شب هم حسن آقا قرار ملاقات پزشک داشت.

وارد کوچه پس کوچه‌های کاهگلی و قدیمی پشت امامزاده جعفر یزد که میشوی و یکی دوبار همراه با کوچه‌های تنگ تاب میخوری، به محوطه‌ی باز و بزرگی میرسی که شهرداری اسمش را گذاشته پارکینگ محلّی امامزاده جعفر. از همانجا کوچه باریک سمت راست را پی میگیری. در انتهای کوچه درب زیبا و بزرگی که بازسازی شده و بالایش نوشته: «عمارت کاظمینی» پیداست. باز کوچه‌ی تنگ یک تاب میخورد و در همین تاب یک پارچه دست نوشته‌ی سیاه نصب شده است که: «مجلس عزاداری سنواتی مرحوم هرندی، از ساعت 4 تا 7 بعد از ظهر برگزار می‌گردد.» پارچه را که رد میکنی اوّلین در سمت چپ، که دری است چوبی و قدیمی، در خانه‌ی هرندی است. بالا سمت چپِ در، میراث فرهنگی یک تابلو نصب کرده که قدمت خانه را به زمان قاجاریه منسوب داشته و هرگونه دخل و تصرف در خانه را غیرقانونی اعلام کرده است.

خانه هرندی

متأسفانه هنگام صحبت در مورد جاسوسی از یک جامعه و از یک کشور برخی افراد با کوته ­نظری عنوان می­کنند که حتّی اگر هم از اطلاعات من جاسوسی کنند چه مشکلی پیش می­آید؟ مگر من چه آدم مهمی هستم؟ ضمن وجود احتمالاتی از جمله اینکه هر انسان برجسته ­ای روزی انسانی کاملاً عادی بوده است و احتمال مشهور شدن هرکس وجود دارد قصد نویسنده اشاره به مسائل بزرگتری از اینگونه جاسوسی­هاست. یکی از نمودهای این دست جاسوسی­ها در فتنه­ ی سال 88 رخ داد. در آن زمان برخی افراد وقتی در حین خرابکاری دستگیر می­شدند و پس از تعهد و چند ساعت آزاد می­شدند دیده می­شد که در خرابکاری دیگری دوباره حضور دارند و دوباره بازداشت می­شدند. با بازجویی از این افراد مشخّص شد که گروهی از آنها مورد تهدید قرار گرفته ­اند. برای مثال با جوانی که استعداد خرابکاری داشته است تماس گرفته­ اند و وی را تهدید کرده ­اند که اگر در خرابکاری شرکت نکند با استفاده از فیلم­ها و عکس­هایی که از وی دارند تا آخر عمر وی را بی ­آبرو می­کنند. در این مثال می­بینید که شخصی ناخواسته وارد یک فضای مخرّب سیاسی می­شود و این شخص نیز همچون همه ­ی ما یک انسان معمولی است. او فقط یک قربانی است که به جای او هر کدام از ما می­توانستیم باشیم. پس برای سرباز شیطان شدن نیاز نیست انسان مهمّی باشیم. اتفاقا در این موارد شیطان به دنبال انسانهای کاملاً معمولی می­گردد تا آنها را سرباز خط مقدم خود سازد؛ هیچوقت سران فتنه ­ها خود را در خط مقدم نبرد قرار نمی­دهند، این انسانهای معمولی و قربانی هستند که جان فدای آنها می­شوند. این یک مثال از مشکلات فردی در جاسوسی بود. امّا قصد اصلی نویسنده ایجاد توجه نسبت به مسائل جمعی است.

با تو سخن گفتن سخت است. عمری است با غیر هم صحبت بوده‌ایم، نجوای با تو را فراموش کرده‌ایم. عادت کرده‌ایم حق به جانب باشیم، آمرانه سخن بگوییم. امّا در پیشگاه تو؟! خدایا! ما سخن گفتن با تو را فراموش کرده‌ایم. آه که چه ساده اندیشم! وای بر ما! خطاکارتریم. ما سخن گفتن با تو را هیچگاه نیاموخته‌ایم!

ای هستی بخش! ای که بودنت بود را هست کرد. ای که نبودنت معنا ندارد. پروردگارا! ای که حرکت را وجود بخشیدی، پرورش از فعل تو هویت یافت. ای تو که علم از توست، نور زتوست. حکومت از آن توست. ای که فهم از درک تو قاصر است. چه میگوییم؟ ای که فهم از درک مظاهر وجود تو قاصر است. ای تو که زبان در پیشگاهت لختی گوشت بیش نیست، از بیان جلال و هیبت تو که هیچ، از بیان آنچه خود هست نیز عاجز است. پروردگارا! عجز ما در پیشگاه تو طبیعتِ ماست، طبیعی است. عفو و بخشش ما و هدایت ما به دست تو نیز طبیعت تو است، طبیعی است. پس از خطای ما در گذر، ما را بیامرز و هدایت بفرما.

پروردگارا! از تو درخواست داریم، حبّ دنیا را از ما بگیر؛ دنیا را در چشمانمان خوار و ذلیل بگردان. ملت مسلمان را مؤمن گردان. مسلمین را در پناه خود محفوظ بدار. پروردگارا! یاد خود را در دلهای ما زنده نگاه دار. خدایا به مردانمان غیرت، به زنانمان عفّت، به اساتیدمان حکمت، به جوانانمان تعقّل، به کودکانمان تأدّب و به کشورمان عزّت و قدرت و به رهبرمان طول عمر عنایت بفرما. پروردگارا! امام حیّ ما را از ما خشنود و در پرورش ما برای تقرّب به امام عصر تعجیل بفرما. دیدگانمان را بصیر، اندیشه‌هایمان را صحیح، حبّ‌هایمان را پاک، قلبهایمان را به نور ایمان روشن، گامهایمان را در پیمودن راه حق ثابت قدم و دست و زبانمان را در پرستش خود قرار بده. پروردگارا! پدر و مادرمان را در پناهت محفوظ و آمرزیده بدار. پروردگارا! ما را هدایت بفرما و راه درست دست یافتن به حکمت خود را به ما بیاموز. پروردگارا! سختیهای زندگی را بر ما آسان بگردان و آزمونهای زندگی را بر ما سهل گیر. 

معروف است که تعریف اولیّه‌ی اقتصاد و یا خاستگاه و فلسفه وجودی آن منابع محدود و نیازهای نامحدود بوده است. از آنجا که سهل انگاری است که اقتصاد را از آدام اسمیت بیاغازیم، میتوانیم از روش عقلی به این نتیجه برسیم که انسان در اوّلین جایی که برای برطرف کردن نیاز خود با مسئله‌ی بیشتر بودن نیازش نسبت به امکانات و منابعش مواجه شد، دست به اقدامی اقتصادی زد. پس اقتصاد در بدوی‌ترین تعریف خود به عمل تخصیص منابع محدود برای تأمین نیازهای نامحدود به طریقی که بیشترین کارایی را داشته باشد اطلاق شد. این تعریف بسیار عاقلانه به نظر میرسد و حقیقتاً هم هست. اقتصاد اگر واقعاً همین تعریف باشد نام «علم» زیبنده‌ی آن است.

برادرم طرحی در باب کارت عروسی به فکرش رسید که عملی کردنش را به من سپرد و من و او چندی پیش رویش کار کردیم و حاصل این شد:

کارت عروسی فرهنگی مذهبیاین کارت عروسی که مشاهده میفرمایید از قسمتهایی که مشخّص شده است تا شده است بنابراین اگر از خط تاها بازش کنیم به شکل زیر درمیاید:

دو سال خرده‌ای پیش بود. سؤالی در ذهنم شکل گرفته بود مبنی بر اینکه آیا ائمه اختلاف سلیقه هم دارند یا خیر؟ منظورم از سلیقه این است که آیا ممکن است مثلاً امام علی طعم غذای فسنجان را از مرغ بیشتر دوست داشته باشد ولی امام حسین برعکس؟! معمولاً چنین سؤالاتی که به ذهنم میرسد پیش از هرکس ابتدا با برادرم محمّدحسین متألهی صحبت میکنم. او که قلبش عجیب فعّال و منطقی است معمولاً بعنوانِ اوّلین گزینه برای صحبت کردن خیلی برایم مناسب است. در قطار با هم بودیم که با او در این باره صحبت کردم. دلیلی که میاورد مشابه این بود که وقتی ائمه افکارشان به سمتِ بینهایت درست میل میکند، همه‌ی شان در واقع به یک فکر میرسند. پس به این دلیل هیچ اختلافی در حوزه‌ی فکر با هم ندارند. البته بحث طولانی بود ولی مخلص و نتیجه‌ی صحبتهایش همین شد. اشکالی که من وارد میکردم این بود که تفاوت در حوزه سلیقه ربطی به فکر ندارد و بیشتر مربوط به درک عواطف و احساسات است. صرفاً یک لذّت و احساس خوشایند است. در نهایت هم از آن بحث قانع نشدم که همه‌ی ائمه علاوه بر هم فکر و هم نظر بودن، از لحاظ احساسی هم، هم سلیقه باشند.

دوستانم در حال تدارک اردویی از طرف بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی تهران هستند برای یکی از روستاهای خراسان شمالی. کارگروههای عمرانی و بهداشتی و فرهنگی و ... تدارک دیدند و انشالله بعد از رمضان عازم هستند. از حقیر هم دعوت کردند امّا بهانه آوردم. تأهل است دیگر. لباس این دست خدمت‌ها را بر تن هر نا کسی چون ما نمیکنند. هرچند سعی میکنیم در جاهای دیگر این افتخار را داشته باشیم. به هر ترتیب چون مغز حقیر در خدمتِ مسائل فرهنگی بسیج بود، خواستند پیشنهاداتی برای کار فرهنگی در آنجا دهم. من هم در حدّ یک صفحه، آنچه به نظرم میرسید نوشتم و برای عزیزانم فرستادم. گفتم اینجا هم باشد ضرر ندارد:

بسم الله الرحمن الرحیم

در باب مسائل فرهنگی اردوی جهادی خراسان شمالی، طرحهای خیلی زیادی به ذهنم نرسید و اصلاً در این مناطق با فرهنگ خاصّ خودشان به نظرم نباید همان کار فرهنگی‌­ای را انجام داد که در دانشگاه انجام می­دهیم. علی الخصوص بحث درباره‌­­ی مسائلی مثل رسانه، صهیونیزم، انگلیس و امریکا، مذاهب نوظهور و غیره نباید به آن پیچیدگی و گستردگی­‌ای انجام شود که در دانشگاه انجام میشود. همواره مسئولان فرهنگی باید این را در ذهن داشته باشند که خوراکِ فرهنگی­‌ای به اهالیِ آنجا بدهند که اهالی آنجا بتوانند از آن موارد در طول زندگی خودشان استفاده کنند. وگرنه اگر مسائلِ بدون استفاده‌­ی مردمِ آنجا ذکر شود، اگر هم آنها چیزی بفهمند در مدت کوتاهی یادشان می­رود چرا که به اصطلاح «مبتلا به» آنها نیست. هرکسی حتماً این تجربه را داشته است که سخنرانی­ها، فیلمها و مستندهای زیادی دیده است امّا تنها آنهایی به دردش خورده و آنهایی یادش مانده و آنهایی در زندگی­‌اش تأثیر داشته که در زندگی او کاربرد داشته است و مشکلی را حل می­کرده. پس مسئولین فرهنگی باید به جای طرح مباحث پیچیده­‌ی انتزاعی و فکری، به مباحث ساده و کاربردی بپردازند. لبّ کلام، بین کار فرهنگی در دانشگاه و روستا فرق گذاشته شود.

در همین راستا، نظرم این است که مسجد آنجا را تا آنجا که میتوانید رونق بخشید. چه از لحاظ زیبایی و رفت و روب و تمیز کردن چه از لحاظ برپایی نمازهای جماعت. نظر بنده این است که اگر میشود تمام کار و اگر نمیشود، اکثر کار فرهنگی دوستان در «مسجد» انجام شود. دوستان سعی کنند همه­‌ی نمازها را در این مدّت بصورت جماعت قرائت کنند حتّی نمازهای صبح را و در این کار سعی شود همه­‌ی اهالی اردو شرکت داشته باشند. قرائت قرآن در مسجد انجام شود و سعی شود هر روز تفسیر بخشی از قرآن توسط یک نفر قرائت شود. مسائل مهدویت و امام شناسی در مسجد برگزار شود و البته در کنار بحثهای مهدویت، از صهیونیزم و مسئله فلسطین و تلاشهای یهود هم بحث شود. یعنی حبّ به امام و بغض به دشمنانش در کنار یکدیگر به مخاطب عرضه شود نه اینکه فقط حبّ به تنهایی یا بغض به تنهایی. ابتدا به امر حبّ به امام زمان ایجاد شود سپس بغض به دشمنان امام و صهیونیزم و استکبار جهانی. عباداتِ واجب بصورتِ کامل به اهالی روستا آموزش داده شود. من در این مورد بسیار مسرّ هستم و تأکید دارم. یعنی مثلاً اینطور نباشد که بحث از رسانه در آنجا مطرح شود ولی مثلاً نوجوانانِ آنجا نمازشان را درست نخوانند. حتماً قرائتِ درست نماز به اهالی و مخصوصاً نوجوانان آموزش داده شود و قرائتشان بازرسی شود. واجباتی مثل خمس و زکات که نیاز به آموزش دارد، آموزش داده شود.

در کنارِ مواردی که گفتم و اصل هستند و تأکید بر واجبات دارند مثل نماز و خمس و زکات و شناختنِ امام و خواندن قرآن و ... خوب است که کارهای فرهنگی جذاب و تقریباً مستحب هم انجام شوند. در اینباره چیزی که به ذهنم میرسد برگزاری مسابقه است مثلاً هر روز بعد از آموزش و قرائت قرآن سؤالی پرسیده شود و به چند نفر جایزه داده شود. مثلاً کتاب جایزه داده شود. من به شخصه کتابِ «مفاتیح الحیات» را بسیار پیشنهاد میکنم که خیلی خوب و کاربردی است. کتابهای «رساله­‌ی مراجع» هم بسیار خوب و مهم است و ممکن است در آن مناطق در دسترسِ افراد نباشند. و در کل این دست کتبِ مرجع خوب است که اهداء شود مثل قرآن و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و .... کار فرهنگی دیگری که در کنار این موارد پیشنهاد میکنم این است که از تهران، با خودتان پرده­­‌ی سفید و ویدیو پروژکتور و لپتاپ و بلندگو ببرید و شبها در مسجدِ آنجا فیلم پخش کنید. مثل کاری که جشنواره‌­ی فیلم عمّار انجام میدهد. میتوانید از فیلمهای خوبی مثل اخراجی­ها و رسوایی و طلا و مس و ... استفاده کنید و البته خیلی هم خوب است که از مستندهایِ خوب استفاده کنید مثل مستندهای گروهِ سفیر که از همین کافه کراسه هم میشود مجموعه­‌اش را خرید. مستندهایی مثل یزدان تفنگ ندارد، مهار نشده، مصاف و .... فقط آموزشِ واجبات فدایِ مستحبات نشود.


Zekr: Download Qur'an Study Software for Windows, Mac, and Linuxبی ربط: نماز و روزه‌هایتان قبول. التماس دعا. ما را جزء ملتمسین دعای خویش قرار دهید و در دعایتان بگویید که  خدا حاجاتِ ملتمسین دعا را دهد. به همین سادگی! این رمضانی یک قرآنِ خوب گیر آورده ام که در قرائت قرآن کمکم میکند. گفتم به شما هم پیشنهاد دهم. نرم افزار ذکر، قرآنی open-source است و برای ویندوز و لینوکس و مکینتاش نوشته شده است. بسیار کم حجم است. میتوانید همراه با نرم افزار، ترجمه های فارسیِ مختلفی را مانند فولادوند و مکارم شیرازی و انصاریان و قمشه ای و ... را هم دانلود کنید. برای سرچ کردن کلمات و تحقیق هم مناسب است. قرائتِ فارسی و انگلیسی و عربی و دیگر زبانها را هم دارد که من دانلود کرده ام و استفاده میکنم و بسیار راضی ام. خلاصه از بس نرم افزار ساده، کم حجم، تمیز و خوبی است، لینکش را بصورتِ دائم در قسمتِ تبلیغاتِ وبلاگم که در پایین صفحه موجود است قرار داده ام.

Tanzil - Quran Navigatorبا جستجویی در بخشهای مختلف سایت zekr.org، با نویسندگان این برنامه هم آشنا شدم. بسیار مایه خرسندی است که  دانشجویانِ شیعه و هموطنم در دانشگاه صنعتی شریف این برنامه را نوشته اند. این دوستان سایت تنزیل را نیز اداره میکنند. آقایان حمید ضرابی زاده، محسن صبوریان، محمد درخشانی سه نفر اصلی پروژه‌ی ذکر و آقای حمید ضرابی زاده مدیر پروژه‌ی تنزیل است.

حدوداً 3 سالی هست در تهران مشغول به تحصیل هستم. در آپارتمانی با همسرم زندگی میکنیم که البته برای ما نیست. 3 دانگش برای پدرم و 3 دانگ دیگر برای عمّه‌ام. همین است که مسافر و مهمان زیاد داریم. خانه در مرکز شهر یعنی حوالی میدان انقلاب است. و طبیعتاً آلودگی صوتی زیاد است. بعلاوه همسایه ای داریم که دیوار به دیوار ماست و ابتدائیات آپارتمان نشینی را هم رعایت نمیکند. البته باز خدا را شکر. از این بدتر هم پیدا میشود! امّا خوب؛ ملتزم نیست. خیلی اوقات صدای موسیقی خانه‌اش طوری است که انگار در دستشویی خانه‌مان آوازه‌خوانی دارد می‌خواند. اگر هم موسیقی در خانه‌شان نباشد، صدای تلویزیون خانه به همان نسبت بلند است. دستشویی خانه‌مان طوری است که از آنجا صدای همسایه خیلی خوب میاید؛ همین است که در دستشویی که باشی از انواع اخبار BBC و VOA و باقی موارد حرام، کاملاً آگاه میشوی. زن همسایه که با تلفن صحبت میکند، بلند بلند حرف میزند و بعضاً حرفهایش را میشنویم. در کل صدایش خیلی بلند و مانند جثّه‌اش کلفت است! همین است که بر خلاف میل باطنی‌مان، از زندگی خصوصی‌شان حرفهایی را میشنویم. با شوهرش هم در بعضی موارد دعوا میکند. انگار شوهرش زن دیگری هم دارد؛ این یکی را پدرم گفته و من مطمئن نیستم. از وقتی بچه دار شده اند، مادر خانواده بچّه را با صدای بلند دعوا میکند. بچّه شان حدود دو سالی سنّ دارد. ولی هنوز حرف نمیتواند بزند. مشکل ذهنی یا چنین چیزی دارد. انگار کمی هم بیش فعّال است؛ با اینکه حرف نمیتواند بزند امّا مانند مادرش با صدای بلند داد میزند! کودک دو ساله، خیلی وقتها در خانه‌شان میدود بطوریکه لرزش و صدای پایش کاملاً احساس میشود؛ و در برخی موارد همانطور که میدود محکم خودش را به درب خانه‌شان میکوبد! از این کار خوشش میاید. مادرش هم با داد و بیداد دعوایش میکند. بدتر از همه‌ی اینها اینکه خیلی از شبها تا دیر وقت بیدارند و همین سر و صداهایشان و کوبیده شدن درب خانه، بر قرار است. باقی همسایه‌ها و البته مدیر ساختمان خیلی بهشان تذکر داده‌اند امّا ما تا بحال به رویشان نیاورده‌ایم. بالاخره فرزندشان بیماری دارد و خودشان به اندازه کافی درد سر دارند. قرار را بر این گذاشتیم که تحمل کنیم تا مبادا نمکی روی زخمشان باشیم. انصافاً هم از وقتی فهمیده‌ایم کودکشان بیماری دارد، خیلی دلمان برایشان میسوزد و بعضاً دعایشان میکنیم.

یک روز که به خانه برگشتم متوجّه برگه‌ای شدم که لای درب بود. برداشتم و دیدم روی آن نوشته: «لطفاً هواکش توالت‌تان را روشن نگذارید. صدایش مخلّ آسایش همسایه‌تان است.»


بی ربط: این روزها فیلم «آرگو» کمی وز وز میکند. الکی الکی هم اسکار میگیرد. البته برای ما که اسکار آبرویی نداشت امّا برای آنهایی که داشت، اگر بی آبرو نشده است، عجیب است. گذشته از مشکلات محتوایی‌ای که دارد، از لحاظ هنری و تکنیکی و درام نیز هیچ چیز جدید و درخور یک جایزه بین المللی نداشت. آن اسکاری که حتی آلفرد هیچکاک و استنلی کوبریک هم نتوانستند به دستش بیاورند ببین به چه ذلّتی افتاده. بنای من هم بر این است که طبق «واجب کفایی» عمل کنم. در زمینه آرگو حرفها و نقدهای درست زیاد است که میتوانید بخوانید پس من دیگر به آن نمیپردازم. امّا میخواهم شما را دعوت کنم که این فیلم را ببینید: Game Change.  فیلم بسیار زیبایی است که لینک IMBD اش را گذاشتم. صحنه ناجوری هم ندارد. سیاسی هم هست. برای سال 2012 نیز. شما ببینید این فیلم علاوه بر اینکه به تاریخ وفادار است از لحاظ هنری هم زیبا و مهمتر اینکه بدیع و نو است. این همان چیزی است که آرگو ندارد که آرگو یک فیلم کاملاً کلیشه ای است.

چقدر دوست دارم وقتی کسی صریح انتقادی به من میگوید. البته بعضی وقتها خوب ممکن است ناراحت کننده باشد امّا همیشه سازنده است. پس همیشه خوشحال میشوم. آقا من یک ضعف بسیار بزرگ دارم که خودم هم میدانم و مشکل کوچک و در عین حال بزرگی است. شاهدی است بر ادعایم که همیشه میگویم حافظه ام ضعیف است. من غلط املایی زیاد دارم. این واقعاً برای خودم هم معضل است. همین الان نظر دوستی را خواندم که این را تذکر داده بود. راست هم میگوید. جالب است که بگویم من تقریباً همیشه وقتی مینویسم صفحه سرچ سلام را باز میگذارم. کلماتی را که نمیدانم املایش چگونه است در سلام سرچ میکنم. اگر درست نوشته باشم که نتایج سرچ را میاورد و اگر هم اشتباه باشد نتایج درستش را میاورد یا میگوید Did you mean فلان؟! من حقیقتاً در این زمینه بسیار مشکل دارم و بسیار هم شده که برخی به خاطر همین مسئله حرفِ شاید درست من را مسخره کرده اند. دو صفحه منطقی پرت و پلا گفته ام متقاعد شود یکهو یک غلط املایی آن وسط داشته ام و یارو هم همان را عَلَم کرده و به باد مسخره گرفته. همین نکته را هم دوستی که نظر داده بود گفت. خلاصه چه بگویم. حقیقت این است که من اگر در املای کلمه ای شک داشته باشم حتماً یک سرچی میکنم ولی واقعاً بعضی وقتها اصلاً نمیفهمم که این غلط است! مثلاً نوشتم متاسر! (متاثر) اصلاً هم فکرم نرسید که ممکن است املایش اشتباه باشد.

خلاصه اش را بگویم. دوستان بنده فکر نکنند خود به این نقطه ضعف آگاه نیستم. بلکه بدانند من اگر دو تا غلط املایی دارم، در واقع 6تا بوده که 4تایش را فهمیده ام دو تایش را نه! به هر حال ضعف حافظه است دیگر. هر کسی ضعفی دارد. من هم ضعف حافظه. باید هم اصلاحش کنم. ولی کار آسانی نیست. بعضی وقتها هم راهی ندارد. مثلاً در جایی نوشتم عبداً ! خوب من میدانم عبداً از ابد هست و این حرفها ولی بعضی وقتها پیش میاید دیگر. قابل پیشگیری هم نیست. یعنی اینها معلول جهالت و ندانستن نیست. معلول حواس پرتی و چیزهایِ اینچنینی دیگر است که معمولاً یا نمیشود اصلاح کرد یا به سختی میشود.

بی ربط: مبنی بر قسمتِ بی ربط شماره قبلی، احساس میکنم باید بنویسم. این نوشته هم از این دست است.

بعداً نوشت: راهکارهایی برای کمتر غلط املایی داشتن: 1- کلماتی که در وزن‌های عربی هستند اگر به اصلشان مراجعه کنید و ریشه‌شان را حدس بزنید در املای درست کمک می‌کند. 2-  سرچ در سلام . 3- دوباره خواندن متن و با دقت خواندنش.
<

دیروز در خوابگاه کوی علوم پزشکی تهران در اتاق دوستم بودم. هم اتاقی یزدی ای داشت. یزدی ها دانشگاه تهران را قُرُق کرده اند. از خصلت یزدی ها بحث شد و گفتم که خدا را شکر یزدی هستم، اکثر کسانی که می فهمند یزدی هستم با خوشرویی برخورد میکنند و از یزدی ها تعریف میکنند. که دوستمان در آمد که البته به خسیس بودن هم میشناسند. و من گفتم خسیس بودن را قبول ندارم. یزدی ها قانع هستند. آن هم از روحیه کویری نشئت میگیرد. یزدی ها همیشه ی روزگار آذوقه کم داشته اند و مجبور بودند با امکاناتِ کم و آب و خوراکِ کم زندگی کنند همین شده است که قناعت در ایشان نهادینه شده است. دوستمان هم با کمی آه گفت که اختلاف ما با کسانی که میگویند یزدی ها خسیس هستند در تعریف خسیس است. ما خسیس را کسی معنا میکنیم که ناخن خشک باشد و چیزی از دستش نچکد، آنها خسیس را کسی تعریف میکنند که همه ی آنچه را که دارد استفاده نکند! دیدم راست میگوید. یزدی ها ناخن خشک نیستند، قانع اند. آنها قناعت را خساست میفهمند. 


در یزد فامیلیِ "قانع" زیاد پیدا میشود. مانند "دهقان" و "زارع". شاید نشاندهنده همین است که یزدی ها واقعاً قانع هستند یا حداقل بوده اند.

<

به قول برادرم، محمدصابر نی ساز، وبلاگ شخصی جایی است که آدم ارزشی واقعاً با خلوص نیت در آن مینویسد. و باز هم ادامه داد که در ماه حتی اگر یک نفر هم به نحوی وارد وبلاگ آدم بشود و تاثیر مثبتی در وی داشته باشد، برای دنیا و آخرت آدم کفاف میدهد. انشالله که همینطور است.بخشی از عبادت و بندگی ما در این جا هاست. عبادت میکنیم و جهاد میکنیم بی مزد و منت. حقیقتاً نگاهمان به بخشش پروردگار است.اخلاص اگر در یک جای زندگی ام باشد و بتوانم آن را بگویم، همین جا هست. خدا را شکر که وبلاگی بود تا بفهمم معنایِ اخلاص را ...

عبادت امروزم هم انجام رسید. خدا قبول کند.

<

این آدرس را ببینید:http://picuu.com/creator.

طراحی تی شرت یکی از چیزهایی است که خیلی به آن علاقه مندم ولی فرصت و امکانش نبوده. جدیداْ با سایتی به نام پیک یو یو آشنا شده ام که این کار را به راحتی انجام میدهد و میتوانید یک عکس را آپلود کنید و روی تی شرت بگذارید و همانجا بخرید که این کار کمتر از نیم ساعت انجام میشود. ولی هزینه اش زیاد است. مثلاْ یک تی شرت را ۱۷هزار تومان میفروشد. در آنجا یک فروشگاه هم میتوان زد. وارد سایت که بشوید راحت همه چیز را یاد میگیرید.

یک فروشگاه زده ام ولی زیاد نمیتوانم رویش کار کنم. اگر هنرمندی پیدا شود و طرحهای دینی و عقیدتی مناسب تولید کند خیلی خوب است. طراحی تی شرت بکند ولی چون قیمتها در این سایت کمی گران است جای دیگری چاپ کند یا هر کار دیگری. حتی طراحی خالی در این سایت هم به نظر خوب است. با جملات ساده میتوان طراحی های زیبا انجام داد. مثل جملات قصار. چند روز پیش مسافرت رفته بودیم چالوس و نمک آبرود. در جنگل تابلوی زیبایی دیدم با این عنوان : طبیعت را دوست دارم و خالقش را بیشتر. دیدم این جمله چقدر زیباست و توانایی این را دارد که روی تی شرت برود. همین شد که در سایت پیک یو یو فروشگاهی باز کردم با نام خالق و تی شرتی با همین یک جمله در آن گذاشتم: I Love Nature but more its Creator. یک جمله خیلی ساده و زیبا.

از این جملات و کارهای گرافیکی ساده و زیبا و در عین حال معنوی، زیاد میشود کرد. متاسفانه در این طیف کارها بچه های مذهبی فقط بلدند عکس ایت الله خامنه ای و یا شهدا را زودی بچسبانند روی تی شرت و تی شرت مثلاً مذهبی تولید کنند! اینجوری که نمیشود فرهنگ دینی تولید کرد.

سایت این است: www.picuu.com و فروشگاه من نیز : http://picuu.com/creator

اگر هنرمند خوش ذوقی فروشگاهی در این سایت زد من را نیز خبر کند. اگر بتوانم کمک نیز میکنم.

<

بعضی وقتها ایده هایی به قلبم میرسد که یا اجرایش میکنم یا نه. در هر دو حالت ناراحت و ناراضی هستم. اگر اجرایش نکنم از این ناراحتم که این ایده به من رسید ولی من در قبالش کاری نکردم. فردا پیش الله چه جوابی بدهم؟ و اگر اجرایش کنم از این ناراحتم که من میتوانستم از این وقتم بهتر استفاده کنم. حال آنکه من در اجرایی کردن این ایده بسیار وقتم تلف شد چرا که من متخصص در آن رشته نبوده ام و هرچقدر هم ایده و فکر من خوب بوده باشد، در زمینه اجرا کاستی هایی دارم که طبیعی هم هست و این کاستی ها وقت آدم را زیاد میگیرد. نگاه کنید، من با فتوشاپ زیاد کار کرده ام. و یک پوستر معمولی را اگر طرحش در ذهنم باشد میتوانم در یک ساعت طراحی کنم. بیشتر وقت هم صرف پیدا کردن عکسهای مورد نیازش در اینترنت و جاهای دیگر میشود وگرنه اگر همه عکسها و لوازمش را در اختیارداشته باشم خیلی سریع میتوانم درستش کنم. ولی یک نفر که تازه کار است شاید یک روز کامل باید وقت بگذارد تا بتواند یک پوستر طراحی کند آخرش هم مثل پوستر من نمیشود! ولی این احتمال وجود دارد که به فکر این فرد تازه کار ایده ای برسد که بسیار بسیار بسیار از ایده من بهتر باشد. ایده چیزی نیست که به تبهر دست کار داشته باشد. بلکه به مهارت فکر و تفکر عمیق وابسته است. کسی که کارش فکر کردن است چه بسا بهتر از یک سینماگر میتواند یک داستان ببافد. آنهم یک داستان عمیق و نه سطحی.

در برخی زمینه ها که اکثراً هم هنری هستند فکرهایی به من میرسد که یا نمیتوانم اجرایش کنم یا اگر هم اجراییش کنم احتمال خوب از آب در آمدنش کم هست؛ مثل فیلم "میدان انقلاب اسلامی" که ساختم ولی هم از نساختنش ناراحت بودم و هم حالا از ساختنش خیلی احساس رضایت ندارم. همچنین کارهای هنری معمولاً ریزه کاری هایی دارد که یک متفکر هرچقدر هم متبهر باشد احتمال دارد آنها را نداند. ایده هایم را در این دفتر مینویسم و میدانم که نیاز به چکش کاری زیادی هم دارد. ممکن است یک نفر پیدا شود از ایده ای خوشش بیاید و آنرا عملی کند و ایده را هم چکش کاری کند. اینها را مینویسم تا خودم به کارهای اصلی زندگی ام برسم و بتوانم آنها را مدیریت کنم و در کنارش از کنار این ایده هایی که به فکرم میرسد نیز راحت نگذشته باشم و این ایده ها را در خود زندانی نکرده باشم. حداقل اینجا باشد نکند یکی از آن استفاده ای ببرد.

اگر کسی ایده ای را عملی کرد خوشحال میشوم به من هم اطلاعی بدهد تا بدانم به یک دردی خورده است. استفاده از ایده ها حتی در سطح تجاری هم اگر باشد، مجانی است. البته چون ایده ها برای مصرف تجاری نیست و بیشتر فرهنگی است، احتمال تجاری شدنش کم هست ولی به هر حال هرکه بتواند تجاری نیز بکند، چه بهتر! برای خدا مینویسم تا پس فردا جوابی داشته باشم به الله بدهم.

<

بی بی سی فارسی هم از دست رفت!

روزی بود میامدند میگفتند، چرا صدا و سیما بی طرف نیست؟ چرا طرفداری میکند؟ اصلاً چه معنی میدهد رسانه جانب کسی را بگیرد؟ نگاه کن بی بی سی را. چقدر زلال است! چقدر بی طرف! چقدر خوب است! چقدر ناز است!  چقدر فلان است! آخ که چقدر از این حرفها مور مورم میشُد!  آخر آن روز که این گنده گوزی ها را میکردند، بی بی سی فارسی هنوز چند ماهه بود. تازه متولد بود. حالا که دو سالش شده بیا ببین چقدر زلال است! طرفداری و جبهه گیری اش، کوس بی آبرویی اش را در جهان نواخته. آنکه منکرش شود فقط خودش را ضایع کرده است. صدای امریکا همان وقتها هم تابلوی دو عالم بود. بی بی سی هم بود منتها ورژن فارسی اش نوزاد نوپایی بود که لیبرالهای وطنی فکر میکردند هنوز چهره اش موجه است. حالا که یک لحظه هم نمیشود تحملش کرد. از بس یک جانبه گراست. یک موقعی زیرکانه جوری حرف میزد که نمیشد فهمید طرفدار کیست و به قولی مردم را هم خر میکرد و هم خرشان میکرد تا نفهمند خر شده اند! ولی حالا اگر هم خر کند نمیتواند آدم را خر کند که خرش نکرده است!!!(پیچیده شد!) مشخص است که به دنبال مناقع خودش است. 

البته ما عقیده نداریم که رسانه بی طرف است. اصلاً عقیده نداریم هیچ آدمی بی طرف است. انسان همیشه ولایتی را پذیرفته. حالا یا ولایت الله است یا ولایت شیطان و خارج از این دو نیست. فرض کنید کسی را که میگوید من طرفدار هیچ کس و هیچ چیزی نیستم، من به هیچ چیزی گرایش ندارم، ولایت هیچ چیز را نپذیرفته ام. وقتی از او بپرسیم آیا طرفدار این حرف هستی که بی طرف هستی و به هیچ چیز گرایش نداری؟ حتماً میگوید بله! پس او حداقل طرفدار یک چیز هست و یعنی ولایت این سخن خود را که سخن شیطان است پذیرفته، و این ناقض حرف اوست. اصلاً نمیشود کسی به چیزی گرایش نداشته باشد. اگر یک انسان بنشیند یک جایی و هیچ چیزی نگوید و هیچ کاری نکند و هیچ فکری هم نکند، او میشود کسی که به هیچ چیزی گرایش ندارد! مثل دیوار! مثل صندلی! البته ما حتی برای اینها هم قائل هستیم که شکر خدا را میگویند ولی مساحمتاً میگوییم بی جهت هستند. اگر آدم برود آب بخورد یعنی به زنده بودن خود گرایش دارد. و این از حداقل هاست. اصلاً آدم بی گرایش و بی جهت وجود ندارد.

رسانه ملی با وجود انتقادهای بسیار بسیار بسیار زیادی که به آن داریم، حداقل این دروغ بزرگ را نمیگوید که بی طرف است، میدانیم که اگر اشتباه هم میکند، ولی حداقل تلاشش این است که طرف حق را بگیرد. ولی بی بی سی فارسی این دروغ بزرگ را در پاچه لیبرالهای وطنی چپانده که بی طرف است! ارواح عمه ات! تو هم جیره خوار ملکه انگلیس هستی. (چشم ملکه کور نمیگوییم بریتانیا! همان انگل و ساکسون بودن برایتان زیادی است)

<
۱- انسان نباید گناهان خودش را بازگو کند. کار گناه کبیره است. من به شخصه از این نتیجه میگیریم که انسان حتی نباید خطاهای خودش را زیاد بازگو کند حتی اگر گناه هم نباشند. البته انسان باید خودش بپذیرد که اشتباه کرده لکن نباید بازگو کند مگر در موارد ضروری.

۲-دیگران هم نباید گناه و خطاهای کسی را بازگو کنند. غیبت است و گناه کبیره. مگر در مواردی که غیبت نباشد یا موردی خاص باشد.

صدا و سیما میاید میگوید 3هزار میلیارد تومان اختلاس شده است. وقتی خبر را شنیدم، اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که، پس میشود 3هزار میلیارد اختلاس کرد!!! یا برنامه شوک چندروز پیش میامد درباره رانندگی و تخلفات آن بحث میکرد. آن چیزی که در آن برنامه یاد گرفتم این بود که، هنوز جای برای تخلف کردن زیاد است و من خیلی خوب رانندگی میکنم! اینهمه مردم را نگاه میکردم که چجور تخلف میکنند و به خود مطمئن میشدم! با گفتن و تکرار گناهان و خطاهای دیگران و خود، باعث جلوگیری از آن نمیشویم، برعکس باعث شیوع آن میشویم. نتیجه این میشود که تا به کسی میگوییم فلان گناه یا خطا را نکن میگوید: مردم اینهمه خطا و گناه میکنند که این توش گمه! مثلاً بنده خدایی خیلی دلش میخواست شراب را امتحان کند! به وی که گفتیم اینکار را نکن آخرش جواب کذایی را داد.

ولی بالاخره باید انسان را از گناه و اشتباه بر حذر داشت. بین حق و باطل در خیلی موارد فاصله تار مویی است. داریم که امام علی میگفتند که مثلاً دزدانِ بزرگ را انگشت نما کنید و آبرویشان را ببرید. بله این درست است. فرق در چیست؟ در این است که عدد و بزرگی کار گفته نشود. مثلاً نگوییم 3هزار میلیارد اختلاس شده است. بگوییم عدد بزرگی اختلاس شده است. فرق را خودتان میتوانید حس کنید. وقتی میگوییم 3هزار میلیارد اختلاس شده، دزدان خرده پا و یا حتی کله گنده میبینند که هنوز جا برای دزدی هست و هنوز بیشتر میشود دزدی کرد و به خود مطمئن میشوند. ولی وقتی میگوییم عددبزرگی اختلاس شده، هر دزد خرده پا و دزد کله گنده ای فکر میکند آن عدد، همان عددی است که خودش دزدی کرده و در نتیجه میترسد! فرق را حس کردید؟ وقتی عدد بزرگی گفته میشود، قبح آن نیز شکسته میشود. این چیزها را هر کسی در خودش میتواند حس کند. باز برمیگردم به مثال کتاب "چی شد چادری شدم؟". شما ببینید، در این کتاب چون افراد زیادی کار خیری کرده اند، اگر دختری آنرا بخواند، قلبش مطمئن میشود که آن کار خیر است و آن را انجام میدهد و یا حجابش کاملتر میشود یا چادری میشود. اما وقتی عدد زیادی از گناهان بصورت غیبت دهن به دهن میچرخد، حتی با این نیت که از آن کار اشتباه و گناه جلوگیری شود، نتیجه عکس میشود و این عدد زیاد از گناهان، باعث میشود که انسان گناهکار با خودش بگوید که من هم مثل دیگران این گناه را انجام میدهم!

مثال واضح و ملموسش را میتوانید در بازگو کردن گناهانی مثل قتل و خشونت و هم جنس بازی و اسمتناء ببینید. وقتی کسی بداند افراد زیادی هستند که استمناء میکنند، با خودش میگوید من هم یکی مثل آنها! فلان کس استمناء میکند، پس من هم میکنم! همینگونه است در موارد دیگر. مثلاً در مورد هم جنس بازی در خوابگاهها بعضاً خبرهایی شنیده میشود. همین امر باعث ترویج آن میشود. آخرش ممکن است انسان سالمی را هم در کام خود فرو برد تنها با این استدلال که، من هم مثل بقیه نیازم را اینگونه پاسخ میدهم. باید گناهان گفته شوند اما نباید از بزرگی آنها و شیوعشان در جامعه سخن گفت. سخن مفصل است لکن به خلاصه بسنده میکنم. (متاسفانه استفاده از مثالهایی که در این گفتار آمد، مانند اختلاس و استمناء، طبق استدلالی که در متن آمده، باعث شیوعش میشود، لکن به نظرم مرگ یک بار شیون یک بار! یک بار برای مثال گفتم تا انشالله دیگر گفته نشود!)

آن دو حکم گناه کبیره را نمیخواهم امپریستی توجیه کنم. این چیزهایی که گفتم تنها آن چیزی است که محصول تفکرات بنده است. رعایت آن دو حکم در درجه اول عبادت است و بندگی خداوند. چون حکم خداوند است باید آنها را رعایت کرد. در درجه دوم، یکی از محصولات عمل به آنها، همین چیزهایی است که ذکر کردم.

بی ربط: اساساً به این نتیجه رسیده ام که این حرفها باید همینطوری که گفتم گفته شوند. این چند سطری که نوشتم توانایی این را دارد که تبدیل به یک کتاب قطور شود. به کتابی با کلی منبع و رفرنس و کلی آیه قرآن و دلیل و برهان. اما حقیقتاً به این رسیده ام که سخن باید کوتاه شود. اینها حرفهایی است که با فطرت هرکس سخن میگوید، همین است که عاقل و پاک سیرتی به راحتی آنرا میفهمد. فطرت انسان نیازی به رفرنس ندارد، رفرنسش خودش است. تا میبیند کسی با فطرتش سخن میگوید میپذیرد. قرآن را ببینید چقدر راحت و زیبا و خلاصه سخن میگوید. سخنها را با فطرتتان مقایسه کنید. ببینید آیا با فطرت شما هماهنک است؟ ببینید با قرآن هماهنگ است؟ وقتی فروید میگوید انسان هرکاری میکند عمدتاً نتیجه سرکوب و عقده جنسی است، آدم میاید روی خودش امتحان میکند میبیند خیلی وقتها اینطور نیست. دیگر نیازی به منازعه نیست. همین چند سطر آخر را نیز خلاصه گفتم چرا که حس میکنم با فطرت پاک سخن خود را گفته است.
<

چند وقتی است قرآن را دقیق میخوانم. شاید ساعتی در یک صفحه میمانم و فکر میکنم. از "قرآن حکیم" ترجمه آیت الله مکارم شیرازی استفاده میکنم که خلاصه ای از تفاسیر را نیز دارد. و البته اگر در قرآن به نکته مهمی رسیدم و برداشتی داشتم، آنرا در دفتری مینویسم. نامش هم دفتر قرآن است. در این فکر بودم که مطالب دفتر قرآن را در وبلاگم هم بنویسم. اما نمیدانستم که در دفترها بنویسم یا دفتر جدیدی در بلاگم باز کنم و نامش را دفتر قرآن بگذارم و بنویسم. چند روزی روی آن فکر کردم ولی نه دلیل متقنی میافتم که دفتر جدایی باز کنم و نه برای دیگری دلیلی میافتم. از محسنات باز کردن دفتر جدید این بود که دسته بندی میشد و از مضراتش زیاد شدن دفترها بود.

آخر دیروز دیدم که باز کردن دفتر جدید مثل گذاشتن قرآن در طاقچه است. ارزش قرآن میشود مثل بقیه دفترهایم. انگار اینها تفکرات من است و آنها حرفهای قرآن. قرآن میشود یک جزء از وبلاگم. که این نباید باشد. قرآن باید همه بلاگم باشد. قرآن باید همۀ متن دفتر زندگی ام باشد نه در گوشه و حاشیه ای. نباید اینطور شود که بعضی وقتها مخصوص اعمال مذهبی باشد و باقی وقتها وقت کار خودم و حرف خودم. باید همه چیزم به قرآن آمیخته شود. حجت این حرفم هم زندگی پیامبر اسلام و امامان است. پیامبر با آن علم خود نیامد بگوید این حرفهای خداست و قرآن است و این کتاب را هم خودم نوشتم و خوب است! پیامبر چاه هم اگر میکند برای خدا و عین قرآن بود. شاید همین است که هیچکدام از ائمه حرفهایی از خودشان ندارند؛ مثلاً کتاب درد دل از آنها نیست و داستان نگفته اند و ... فقط قرآن گفته اند و قرآن عمل کرده اند.

دوست عزیزی به نام هاشم در مطلب یازدهم نظری داد که جوابش دغدغه ام شد:

سلام
لینک وبلاگتون رو از وبلاگ "چی شد چادری شدم؟" دنبال کردم
مطلب مبارک ولی مطلع نامبارک
1- به حضرت امام خمینی رحمة الله علیه عرض شد ، مرگ دکتر شریعتی مشکوک است؛ آیا لفظ شهید را برای ایشان بکار ببریم؟ ایشان عرض کردند : مطمئنید شهید شده است؟ گفتند: خیر. عرض کردند: بفرمایید مرحوم شریعتی
2- آدمی وقتی کتابهای زیبای مرحوم شریعتی را مطالعه می کند، واقعا محظوظ میشود مخصوصا با آن نثر ویژه، ولی اطلاق کلمه "معلم" نه این که بد باشد نه، ولی کمی برای ایشان نسبت با استاد شهید مطهری ، حس تقابل بوجود می آید که ایشان در حد این شهید عزیز مورد تایید صددرصد امام قطعا نیست
3- دوباره بگویم که مطلبتان خوب بود وهست
یا علی

علیک سلام
بسیار خوشحالم به خاطر توجهتون. همین نقد نشان میدهد که توجه دارید و علاقه مند به آگاه کردن دیگران هستید.
البته کلمه نامبارک را به خاطر عبارت "معلم شهید" زیاد به جا نمیبینم. شاید عبارت بهتری پیدا میشد.
سخن امام خمینی حجت است و من این سخن را نمیدانستم و شما مرا بنده خود ساخته اید چرا که به من چیزی آموختید که نمیدانستم.
در مورد "معلم" حرف شما درست است و من به دلیل علاقه ای که به این دو بزرگوار دارم راضی به اختلاف انداختن بین علاقه مندان این دو عزیز نیستم. امّا من فکر میکنم قضیه برعکس است. متاسفانه بعد از انقلاب و پس از اینکه به شهید مطهری لقب "معلم انقلاب" را دادند این اتفاق افتاد. یعنی از لحاظ تقدم و تاخر، اینکه به شریعتی میگویند "معلم شهید" باعث این اتفاق نشد بلکه دقیقاً برعکس و هنگامی که به مطهری لقب معلم را دادند اختلاف بین این دو بزرگوار مشکل ساز تر شد.البته من بنیانهای تفکر دینی ام را به شریعتی مدیونم و شریعتی به مثابه معلمی بود که سی سال پس از مرگش شاگردی را تربیت کرد و خوشبختانه یا متاسفانه من شاگرد ایشان هستم. شریعتی روح عدالت طلبی را در من برانگیخت و علی(ع) و ابوذر را به من شناساند و بسیاری دیگر از دین را و از همه مهمتر، به قول شهید مطهری، شریعتی معلمی بود که به من اندیشه کردن را آموخت، نه اندیشه را و البته به همین دلیل است که من شاگردی ام که بر درس استادش نقد میزند و میفهمد که استادش کم و کاست نیز داشته است.
اما مسئله دیگری هم وجود دارد و آن این است که تقریباً هیچکس نمیداند که آیا قطعاً شریعتی شهید شد یا خیر؟ پس چرا باید لفظ شهید برای او به کار رود؟ واضح است که عبارتِ معلم شهید نشانه اعتراض مردم نسبت به حکومت استبدادی و غربزده شاه بوده که وی را مجبور به ترک وطن و منجر به مرگ وی بصورت مشکوک شده است. یعنی تقریباً هیچکس نمیگوید شهید شریعتی. بلکه میگویند معلم شهید. یعنی معلم شهید یک تخلص یا یک عبارت اعتراضی و در بطن خود فریاد زننده ی مشکوک بودن مرگ شریعتی است. معلم شهید بیشتر از آنکه منظور از شهید شدن شریعتی داشته باشد میخواهد بگوید که شریعتی در راهِ علم و در راه ایدئولوژی فدا شد که همین هم بود. او فدا بود و شریعتی نه در انگلیس بلکه سالها قبل با سخنانش خود را فدا کرده بود. همین است که تقریباً نمیبینیم کسی بگوید شهید شریعتی ولی میبینیم که میگویند "معلم شهید". برای خیلی ها مرگ او مانند مرگ جلال آل احمد است. این چنین مرگی برای علاقه مندان و شاگردانِ او مانند شهادت است. کسی نمیگوید شهید جلال آل احمد ولی همه میدانند که مرگ مشکوک او نه در لحظه بلکه سالها پیش به دست خودش رقم خورده بود. مرگ، این عزیزان را برنگزید بلکه این عزیزان بودند که مرگ را گزیدند و این است که برخی به شریعتی میگویند "معلم شهید". و مگر نه این است که شهید به راهی میرود که میداند ممکن است به مرگ ختم شود و این مرگ را به خاطر خدای خویش به جان میخرد؟ و یا بهتر بگویم، جان را به مرگ میبازد و یا باز هم بهتر بگویم، مال و جان خویش را با خدای خویش معامله میکند. و من از این عبارت استفاده میکنم چرا که غرب زدگانِ امروز ما که سخنان شریعتی را عَلَم میکنند تا غرب زدگی خویش را توجیه کنند، بدانند که شریعتی، در راهِ مبارزه با غرب زدگی به طرز مشکوکی فوت کرد و آنقدر مظلوم بود و آنقدر غرب به وی ظلم کرد که هیچکس نتوانست بفهمد که آیا وی شهید شد یا خیر؟ آیا این مظلومیت نیست؟ و یاد سخنِ آن امامِ مظلوم افتادم؛ امام خامنه ای که در مورد شریعتی گفت هم دوستانش به وی جفا کردند و هم دشمنانش. آیا حق نیست که معترضانه شریعتی را "معلم شهید" صدا کنیم تا دشمن بداند که ما مرگش را بیهوده نپنداشته ایم؟ تا دشمن بداند که اگر او نگذاشت علت مرگش را نیروهای اسلامی مطالعه کنند، ما از خیر خونش نگذشته ایم و ول کن معامله نیستیم. ما نمیگوییم شهید شریعتی، ولی میگوییم "معلم شهید" یعنی او در راه جهاد مُرد و نه بیهوده. او خودش این سرنوشت را انتخاب کرد و ساکت ننشست.


دوستی دو لینک به بنده معرفی کردند که نظرات دیروز و امروز آیت الله خامنه ای را درباره مرحوم شریعتی بیان میدارد. عزیزان خواننده نیز میتوانند از این مطالب استفاده کنند:

آخرین نظرات امام خامنه ای درباره شریعتی

مجموعه نظرات آیت الله خامنه ای درباره شریعتی

<

معلم شهید،شریعتی جمله معروفی دارد که میگوید: "برای کوبیدن یک حقیقت ، خوب به آن حمله مکن، بد از آن دفاع کن." ممکن است این عبارت کامل و جامع نباشد ولی حداقل این را نشان میدهد که دفاع بد از حق و حقیقت میتواند به اندازه یک حمله خوب به حقیقت مضر باشد. و البته حمله هم نوعی دفاع است. در واقع بهترین دفاع حمله است پس حمله بد و دفاعِ بد هر دو به یک نتیجه ختم میشوند. دفاع ما از مسئله حجاب شاید در بیشتر موارد یک نمونه واضح از آن باشد. و اثر تخریبی آن بسیار بیشتر خواهد بود اگر خانواده ها برای مجبور کردن فرزندانشان به رعایت حجاب، یک دفاع بد داشته باشند.

حجاب یک اصل اساسی و مطابق فطرت آدمی است. شاید اصلاً عبارتِ دفاع از حق یک عبارتِ بی معنی باشد. حقیقت متجلی است و دفاع کردن ندارد. آن باطل است که باید از خود دفاع کند. از بس اصحابِ حق چهره منفعل به خود گرفته اند این اصحاب باطل حالا دُم در آورده اند. جالبتر به نظرم آنجایی است که صاحب حق برای فعّال شدن بیاید حمله یا دفاع بد کند. میبینم یکی میخواهد از حجاب دفاع کند میاید میگوید که حجاب یاعث میشود پسرها نگاه نکنند و تحریک نشوند. اصلاً یکی از دلایل مهم چراییِ مسئله حجاب همین است ولی مطمئناً دلیل اصلی این نیست. با این جواب سوال دو تا میشود! دختر هم میگوید که پسر مثل این اسبها که به چشمشان چشم بند میبندند، به چشم خود چشم بند ببندد تا منحرف نشود! ما با اینگونه دفاع کردن، در زمین دشمن بازی کرده ایم. یعنی چه؟ یعنی اینکه حجاب یک واجب الهی است. انسان و جن آفریده نشده اند مگر برای عبادت. پس زن بنا بر واجب الهی و هدف اصلی خلقتش، اگر مسلمان است باید حجاب را بعنوانِ یک عبادت رعایت کند. البته این رعایتِ حجاب باعثِ جلوگیری از فساد اجتماعی هم میشود.

ما نباید در زمین پوزیتیویسم و با قواعد آن بازی کنیم. مسائل دین را که با روش پوزیتیویستی نمیشود رفع رجوع کرد. این تفاسیر علمی (از نوع تجربی) از قرآن به مثابه یک شمشیر دو لبه است. اگر پس فردا علم تجربی فهمید که دیروز اشتباه میکرده آنوقت تکلیف قرآن و احکام دین چه میشود؟ کما اینکه بسیار در تاریخ اتفاق افتاده که هی آمده اند قرآن و دین را تجربی اثبات کرده اند و پس فردا آمده اند درست عکس آن را اثبات کرده اند.

بعداً نوشت: میبینیم مسلمانان ایرانی وقتی میروند خارج از کشور حجاب بر میدارند آن هم با این توجیه که در اینجا مردم با بدن من که دیگر تحریک نمیشوند. آنقدر در تلویزیون و جلوی چشمشان تصاویر تحریک کننده هست که حالا سر لخت دختر ایرانی در این بین گم است. پس حجاب گذاشتن بی معنی است! من این استدلال را میپذیرم. اشکال از ماست که میاییم مسئله حجاب را پوزیتیویستی تفسیر میکنیم. مسلمان وقتی به حجاب به چشم یک فریضه الهی و عبادت نگاه نکند و صرفا به آن یک نگاهِ اجتماعی و علمی دارد همین میشود. مثل این است که نماز را اینگونه تفسیر کنیم که باعث تقویت مفاصل و سالم ماندن بدن میشود! خوب یک ورزشکار هم میگوید من که ورزش میکنم دیگر نیازی به نماز ندارم! در مورد حجاب هم یکی که چهره و بدن تحریک کننده ای ندارد میگوید که پس من دیگر حجاب داشتن و نداشتنم فرقی ندارد. همانطور که در مورد نماز این جواب اشتباه است، در مورد حجاب نیز همینگونه است. ولی بسیار میبینیم که دختران اینگونه بی حجابی یا بد حجابی خود را توجیه میکنند و این به خاطر گناه ماست در دفاع اشتباه از حقایق.

<

خواستم درباره وقایع اخیر میانمار کاریکاتوری بکشم دیدم خنده بر این اتفاق حرام است. جالب آنجاست که شما اگر فارسی در گوگل کلمه میانمار را سرچ کنید انواع عکسهای وقایع اخیر میاید اما اگر انگلیسی سرچ کنید تا ۱۰صفحه اول که من دیدم هیچ عکسی و خبری نیست. لعنت خدا تا ابد بر رسانه های غربی باد.

عکسی درباره مسلمانان میانمار اینجا بود که به درخواست مکرر همسرم و برخی دوستان انتقال داده شد به ادامه مطلب.

این فیلم نیز از وبلاگ به یاد یار سفر کرده به پیوست ارائه میشود. صحنه ای کوتاه از این ماجراست. هر که دل دارد ببیند.

دغدغه فرهنگی داشتن و نان خوردن خیلی سخت است. دلسوز نظام اسلامی بودن و کار بزرگ کردن و اینها با نان در آوردن انگار هیچوقت قرار نیست با هم محقق شود. اخلاص و نان انگار یک جورهایی از آدم تا ظهور امام خاتم آبشان در یک جو نخواهد رفت. انگار یکی باید فدای دیگری شود. انشالله در حکومت امام زمان. البته استثنا هم هست. دغدغه نان در آوردن بدجور مرا درگیر کرده.

گفت و گویی که در ادامه میخوانید مصاحبه رجانیوز با مازیار بیژنی-کاریکاتوریست عزیز و دغدغه مند کشورمان- است. ممنون از برادرم، محمدصابر نی ساز که خواندن این مصاحبه را به من پیشنهاد کرد.

مختصر:

اون موقع ها و در عالم بچگی فکر می کردید بشه از کاریکاتور کشیدن نان درآورد؟

بچگی که هیچ؛ من تا همین اواخر که به دانشگاه آمدم هم فکر نمی کردم خیلی جدی بخواهم کاریکاتور بکشم و مستمر دنبال کنم. بیشتر برام یه جور تفنن و سرگرمی بود.

فصل مشترک همه کاریکاتوریستها چیه؟

دغدغه معاش!

 منبع : http://www.rajanews.com/detail.asp?id=131652

چندروزی است به ولایتمان بازگشته ایم. به یزد. و هوا سخت گرم است. و خشک. کولر به سختی کارگر است. به معماری سنتی یزد فکر میکردم. از بامش حتماً شنیده اید که گنبد گنبد است تا در روز تنها نیمی از آن در معرض تابش آفتاب باشد. سقفهای داخلی اش هلالی است. هلالی شکل بودن باعث خنک ماندن هوای داخل است؛ دقیقا نمیدانم چرا؟! خانه ها به صورت اتاقهای دور یک حیاط هستند. در حیاط هم یک حوض بزرگ که خود بسیار هوا را تعدیل میکند. چند درخت نیز در حیاط هستند. اکثر خانه با کاهگل و چوب ساخته شده که هر دو جاذب رطوبتند و از فلز کمترین استفاده شده است. اینکه اتاقها دور تا دور حیاط هستند باعث میشود هر بام ِ اتاق تنها با دو بام ِ دیگر در ارتباط باشد و از نظر رسانایی گرمایی، بامها حداقل میزان گرما را به یکدیگر انتقال دهند؛ سطح بامها تفاوتی نمیکند اما از نظر رسانش گرمایی اگر فرمول آهنگ انتقال گرما را به یاد آورید؛ متوجه میشود که چون سطح مقطع بین بامها کمتر شده است و به ازای آن طولِ بامها  زیاد شده است، پس انتقال حرارت کمتر صورت میگیرد. مانند تفاوت انتقال حرارت در دو میله با جرم یکسان که یکی دراز است و باریک و دیگری کوتاه است و پهن. سقف خانه بسیار بلند است که باعث میشود هوای گرم بالا رود و پایینتر خنک بماند. زیر زمین خانه ها طوری است که همیشه خنک است و دلیلش را هنوز نمیدانم. و از همه مهمتر یک بادگیر ِ بسیار ساده است که بسیار کارگر است. البته همه خانه ها هم بادگیر ندارند. چرا که همان تدابیر گفته شده هوا را معتدل میکنند. اما بادگیر اگر باشد و زیر بادگیر یک حوض کوچک، خانه یخچال میشود!

اینهمه زیبایی را دیدید؟ اینها فقط در حد سواد من بود. من که رشته ام چیز دیگری است و یعنی از این چیزها سر در نمیاورم! شما خود بخوان حدیث مفصل را. حالا ما در یزد خانه میسازیم عین خانه ای که در تبریز و مشهد ساخته میشود. خنده دار نیست؟ صبح تا شب هم وزارت نیرو تلویزیون را پرکرده از اینکه انرژی را درست مصرف کنیم! بدون صرف هیچ انرژی ای میشود خانه ای با آن خنکای طبیعی داشت. ما واقعاً پیشرفت کرده ایم یا پس رفت؟ ما با خود چه میکنیم؟ این همه علم در این معماریِ ساده یزدی کجا رفته؟ چرا دیگر نیست؟ چرا از مدل غربیهای جنگل نشین در خانه سازی یزدی استفاده میکنیم؟ واقعاً نمیفهمم.

داشتم به این فکر میکردم که برای کولر خانه مان سایه بان نصب کنم تا شاید بهتر شود که به اینها رسیدم. دیدم خانه از پای بست ویران است...

<

مقطع عرضی شکم

تصویر بالا تصویری از یک بشقاب سوسیس و میگو و غذای دریایی نیست. تصویر بالا یک نقاشی پست مدرن هم نیست و ایضاً یک جور جانور دریایی. این یک برش عرضی از شکم انسان است. در این تصویر حداقل ۴۰ مورد جزء آناتومیکی هست که باید یک رادیولوژیست با آنها آشنا باشد. و در یک مقطع بالاتر از آن یا پایینتر از آن هم به همین منوال. یعنی سراسر بدن. آناتومی. درسی که از آن رنج میبرم. و هنوز نمیدانم چرا من در رشته های علوم زیستی در حال تحصیل هستم؟ من علاقه شدیدی به بحثهای نظری، منطقی، فلسفی و حتی تاریخی دارم. من عاشق شناختِ ابعاد مختلف انسان هستم. نه ابعاد آناتومیکی بلکه ابعاد معنوی. در طول دبیرستان درس خواندم برای قبول شدن در روانشناسی تا شاید بتوانم از این علم بگریزم. نتوانستم. عامداً در حدی درس میخواندم که رتبه ای بین ۲۰۰۰ تا ۴۰۰۰ کنکور بیاورم تا پزشکی قبول نشوم و البته بتوانم روانشناسی قبول شوم. که متاسفانه ۴۰۰۰ شدم با چند اشتباه جزئی و میترسیدم که روانشناسی هم قبول نشوم. حالا هم بدجوری در این درسها درجا میزنم. آناتومی؟ من حافظه ام بسیار ضعیف است. از کودکی در حل مسائل ریاضی بسیار خوب عمل میکرده ام. فیزیک هم به همین منوال. ولی حتی فرمولهای درس ریاضی و فیزیک را هم نمیتوانستم خوب حفظ کنم و در کنکور یادم هست که دو یا سه تا از فرمولها را اثبات کردم تا توانستم از آنها استفاده کنم. من به هیچ وجه عقیده ندارم که علوم زیستی علومی بی ارزش هستند. و اگر چنین حرفی داشته باشم نشان میدهم که اصلاً آدم منطقی ای نیستم. ولی من این را خوب میدانم که من کمترین استعداد را در این زمینه دارم. اگر استعدادهایی که دارم را به ترتیب ردیف کنم اول باید از استعداد هنری ام بگویم و بعد استعدادم در علوم منطقی و بعد از اینها علوم تجربی. بارها از خود پرسیده ام که چگونه قرار است در روز حساب به خدای جواب پس بدهم که با این استعدادهایم چه کرده ام؟ الله اگر از من پرسد که با این ودیعه ای که به تو دادم چه کردی؟ چه بگویم؟ نمیدانم و میترسم از آن روز. حالا دو سه روزی هست که آناتومی من را به زانو در آورده. نمیدانم پاس میشوم یا نه. روزگار سختی است برایم...

<

ششم همراه شد با شش تیر. روز تولدم. پدرم برای تبریک پیامکی برایم فرستاد: "امروز یزد حسین دنیا به بابا پسر نسل ادامه اثر نیک زندگی عزت... افتخار دوست مهر در دل و چشم یاد..." برایم جالب بود. یاد سنگی بر گوریِ جلال افتادم! تاریخ تولد برایم مهم نیست و تولد گرفتن هم. بهترین هدایایی هم که دریافت کرده ام یا کتاب بوده یا محصولات الکترونیکی. امسال هم با همسرم رفتیم کافه کراسه و 4جلد کتاب به انتخاب خودم برایم گرفت. مفاتیح الحیات، انسان 250 ساله، دغدغه های فرهنگی و در خدمت و خیانت روشنفکران. برادرانم هم یکی کتابِ "یک" را برایم گرفت و دیگری هم از قضا "مفاتیح الحیاه" را!

تولد گرفتن یا اساساً مهم بودن روز تولد برای شخص به منزله مهم بودنِ خود است. یا مهم بودنِ من! البته خوب هم هست. هرکسی خودش را باید دوست داشته باشد. ولی محور بودن خود مسئله نیست. وقتی خدا و امام تعریف شد، آنوقت خود باید به نسبت اینها تعریف شود و دوست داشته شود. وقتی که من فاصله ام نسبت به این مرکز زیاد است، خود و من را باید به همان اندازه دوست داشته باشم. در کلامی از محمدِ (ص) هست که میگوید در امر دین به هرکه بالاتر از تو است بنگر و از خدای بخواه که مانند او شوی و در امر دنیا به کسی که پایینتر از تو است بنگر و خدای را به خاطر داشته هایت شکر کن. (نقل به مضمون) در این صورت است که حرکت در انسان بوجود میاید و آن هم نه حرکتِ براوونی! یک حرکتِ تصادفی. یا حرکت به سمتِ غلط. بلکه حرکتِ جهت دار و بهتر باشد که بگویم حرکتِ جهتِ درست دار. این پیام ِ نغز و زیبا را هم بسیار میبینیم که به سخره گرفته اند و میگیرند. از مسائل شخصی در خانواده که وقتی به کسی گفته میشود خدا را به خاطر داشته هایت شکر کن مسخره میکند تا مسائل اجتماعی که داشته هایمان را وقتی نسبت به جوامع دیگر میسنجیم مدام کفر میگوییم. وقتی هرکسی خود را محور قرار دهد جامعه هیچ ندارد و هرچه دارد از خودهایِ مغرور و خودخواهی دارد که چون آن خودها آن را دارند و آن خودها در جامعه نیز هستند پس جامعه نیز آنچه آن خودها دارند نیز دارد. این جامعه متشکل از غرور و خودخواهی است که لاجرم جمعی نیز مجبورند از آن استفاده کنند. ولی جامعه ای که خود نداشته باشد و خود در "او" منحل شده باشد، آن جامعه همه چیز دارد و هرچه دارد از "او" دارد. تولد، مظهر ِ توجه به خود است که هم خوب است و هم بد. مانند اکثر ،اگر نگویم همه، چیزهایِ این عالم.

خیلی میخواهم آدم بزرگی شوم. مانندِ داستانِ "جا پا"ی جلال. ولی من چه هستم؟ یک دانشجوی رادیولوژی ِ بیست ساله. آدم بزرگ بودن را هم نمیدانم چیست. شاید شهرت طلبم شاید هم قدرت طلب. نمیدانم. دوست دارم مفید باشم و مفید بودن را حس کنم. به قول امام خمینی، وای برکسی که قبل از اینکه خود را ساخته باشد، جامعه به او روی کند. میخواهم حداقل اینگونه نباشم. اول باید خود را بسازم. تاریخ تولد شاید تلنگری هر ساله باشد بر اینکه یک سال دیگر هم از عمرت گذشت و تو هنوز خودت را نساخته ای که هیچ، خودت را هم نشناخته ای...

<

تئاتری را دیدم با نام تبارشناسی دروغ و تنهایی. دست گذاشته بود روی معضل دروغ گویی و نمایشی طنز یا به قول خودش گروتسک! حاصل کرده بود. که به نظرم گروتسک هم نبود. در بعضی صحنه ها دروغهایی را به صحنه کشید که واقعا نفهمیدم منظورش چیست؟ مثلا در صحنه ای گفت چرا وقتی کودکی از والدینش درباره چگونگی به دنیا آمدنش سوال میکند٬ والدین دروغ میگویند؟ و بدتر اینکه این سوال را مطرح کرد و جواب درست را هم نه در کلام و نه در اجرا نگفت. فقط یک سوال بیجا مطرح کرد. اصلا این مسئله جای طرح شدن نداشت٬ به نظرم. شاید میخواست بگوید که از بچگی دروغ گفتن را به بچه یاد میدهیم ولی باز هم خیلی معنی دار نیست. بالاخره زمانیکه بچه بفهمد چجوری به دنیا آمده لابد این را هم میفهمد که چرا مادر و پدر به او دروغ گفته اند٬ نه؟ البته روانشناسان میگویند که دروغ پرت و پلا نگوییم مثل اینکه "پستچی تو رو آورد دم خونه!" ولی آدم عاقل میفهمد که راستش را هم نباید گفت. هر راستی را نشاید گفتن. جدای از مضمون و جدای از متن تئاترش چیزی که قلب مرا بسیار درگیر خود کرد این بود که یعنی تئاتر و نمایش ایده آل چگونه میتواند باشد؟ به قول دوست عزیزم طه باقی زاده امام زمان در حکومتش آیا سینما و تئاتر خواهد داشت؟ جواب حتما بله است. ولی سوال مهمتر این است که این سینما و تئاتر چگونه خواهد بود؟ چگونه میشود نمایش داشت و در عینش بازیگران حیا داشته باشند؟ الان به این فکر میکردم که این سوال را اگر از شبیه خوانان و تعزیه خوانان قدیم بپرسیم بهمان میخندند. آنها آن زمان در نمایششان حیا را داشتند و حالا ما پیشرفت کرده ایم یا پس رفت؟ به وضوح حرکاتی وقیح از بازیگران تلویزیون و سینما و تئاتر میبینیم. به ترتیب در این سه نوع هنر نمایشی حیا کمتر و وقاحت بیشتر میشود. مخصوصا اگر نمایش طنز هم باشد. به بهانه طنز هر ادا و اصولی از خود در میاورند. این بازیگران زن و مرد را میدیدم که اینقدر در چشم هم زل میزنند و با اشوه و ناز حرف میزنند و عامدا شوخی های جنسی را هم بعنوان چاشنی به اش اضافه میکنند٬ جلوی اینهمه آدم٬ با خود میگفتم پس اینها در خلوت خود چه میکنند؟ در تمرینات خود چقدر با هم راحت شده اند که حالا جلوی اینهمه جمع اینقدر وقیحانه رفتار میکنند؟ به بهانه اینکه به یک مسئله اجتماعی مثل دروغ خرده بگیرند٬ هزار جور معضل اجتماعی درست میکنند...

<

مبعث در باب مفعل به معنای زمان بعث است. یعنی زمان برگزیده شدن. فکر میکردم که این یعنی چه؟ مگر غیر از این است که جهان به خاطر ۱۴معصوم خلق شده؟ مگر این ۱۴نفر نوری واحد نیستند و تافته ای جدا بافته؟ آنوقت روز برگزیده شدن چه صیغه ای است؟ شاید خود محمد تا آن زمان نمیدانسته که برگزیده است. شاید هم میدانسته. ولی به هر حال دانستن یا نداستن او در برگزیده شدن یا نشدنش تغییری ایجاد نمیکند. او از قبلها برگزیده بوده. فکر میکردم به اینکه روز مبعث و عید مبعث روز و عید برگزیده شدن آدمیان است. یعنی این بشر بود که به حدی رسید و برگزیده شد برای دریافت دین کامل. و چقدر زیباست مبعث به این معنا.

مبعث هم همانند ظهور است و مفهوم انتظار. هم پیامبر برگزیده است و هم بشریت برگزیده. هم ما منتظر امامیم و هم امام منتظر ما. و انسان بار دیگر باید برگزیده شود تا امامش به سوی او برگزیده شده و چشم انسان باید بار دیگر آنقدر پاک شود تا امامش را ببیند. امامی که در همین نزدیکی است.


مرتبط: صوتی که میشنوید به مناسبت عید برگزیده شدن قرار گرفته و از خواننده سوئدی الاصل و مسلمان عزیزی است به نام ماهر زین. آلبوم اول ایشان با نام Thank You Allah و آلبوم دومش که جدیدا منتشر شده با نام Forgive Me منتشر شده است. احتمال دارد در بازار باشد، میتوانید تهیه کنید.

<

امروز خواهرم فارغ شد. یعنی دایی شدم. هرکس پرسید چه حسی داری گفتم نمیدانم، دفعه اولم هست! و از این حرفها. واقعا هم نمیدانم. ولی میدانم روز قشنگی بود و اتفاق قشنگی است. حس خوبی دارد. دختر خواهرم روز خوبی به دنیا آمده است؛ شب مبعث و شبِ عقدِ مادر و پدرش(آنها هم در مبعث به هم محرم شدند). در بیمارستان، گوشه ای ایستاده بودم که خواهرم با اشاره از من خواست تا نزدیکش شوم. فکر میکنم پرسید خوشکله؟ گفتم آره، دیدی سونوگرافی ها به درد عمه شون میخوره؟ (ناسلامتی رادیولوژی میخوانم!) شبیه خودت شده. واقعا هم به نظرم بیشتر شبیه خواهرم بود تا شوهر خواهرم. اما در سونوگرافی ها خانم دکتر نطق کرده بود که شبیه پدرش هست! یعنی از آن سیاهی چه دیده بود؟ و بعد هم خواهرم گفت که شبیه بچگیهای من است. سفید! آخر او زمانیکه من به دنیا آمده ام را یاد دارد. فاصله سنی مان 6سال است. و او من را خیلی دوست داشته، انگار! همیشه میگوید سفید و خوشکل بوده ام! برعکس ِ الان! سبزه! اینها را به من گفت و دستم را فشرد و اشک ریخت. گفتم درد داری؟ چون سزارین شده است. با اشاره گفت نه! و بعد دستش را گرفتم و نوازش کردم و به چشمانش نگریستم مگر آرام شود. زبانم لال بود، لکن چشمها با هم حرف میزدند. چند دانه اشکی ریخت و با نگاه سنگِ دل واکندیم تا اینکه خاله ام آمد نزدیک و گفت که این دو تا قبلاًها سایه هم رو با تیر میزدند حالا اینهمه عاشقانه اشک میریزند!

زندگی همین لحظه ها است. همه اش گفتن از درد و آه که نمیشود. هم درد است و هم لبخند. زندگی زیباست. نق نباید زد. خدا را شکر... خدا هنوز زنده است...


بی ربط: در بیمارستان دوربین ِ برادر ِ شوهرخواهرم را کش رفتم و کلی عکس گرفتم. در راه بازگشت داشتم به این فکر میکردم که راهِ حل در عکس گرفتن این است که آنقدر عکس از زوایا و در حالتهای خوب بگیری تا انشاءالله یکی اش خوب در آید. و دیدم زندگی هم همین است. آنقدر باید سخت بکوشی و کار کنی و آنقدر اشتباه داشته باشی، تا مگر انشاءالله کار و راه درست را بیابی و به نتیجه برسی. درست مثل سعی صفا و مروه! سعی ای سخت و پوچ برای آبی در مطاف. برای رسیدن به یک پیروزی هزاران شکست باید پشت سر بگذاری. چه خرده میگیریم و میترسیم از اشتباه و خطا؟
<

دغدغه زیر از حسین قدیانی است و دغدغه بنده هم هست. لکن این عزیز رساتر از بنده و بهتر این دغدغه را فریاد کرده. پس بر خود واجب دانستم که به خوانندگانم بگویم که مطلب را در ادامه مطلب کامل بخوانید. چرا که تقریبا هیچ قسمتی از نوشته اش نبود که تفکرات و دغدغه بنده مغایرت داشته باشد. و من هم مثل شریعتی بنده حرف هستم و حرف خوب را باید بزنم. پس این خلاصه را از مطلب قدیانی بخوانید و به ادامه مطلب بروید تا کاملش را بخوانید و حظ کنید و مهمتر از آن٬ عمل کنید:

"هیچ اگر نمی داشتیم از شریعتی، جز نجوا با جناب زینب، «زبان علی در کام»، کافی بود قدر این مرد را می دانستیم، اسباب خنده اش نمی کردیم و راه به راه پیامک نمی کردیم:

آبو بزن… دکتر شریعتی هنگام سرویس کولر! ... "


مسئله دیگری که جای گفتن دارد و جالب است این است که من هرچه سعی کردم لینک سایت حسین قدیانی را بگذارم بلاگفا ثبت نکرد. بعبارتی بلاگفا اجازه نشر و لینک کردن سایت حسین قدیانی را نمیدهد و جزو لینکهای غیرمجاز است. در پیوندها هم از آدرسش نمیشود استفاده کرد. این هم از دردهای ما بچه حزب اللهی ها است. آدرسش را بدون خط فاصله اینگونه بیابید: http://www.ghad-iany.ir

مدتی است به فکر کار هستم. بالاخره ازدواج دغدغه کار پیدا کردن را هم ایجاد میکند. کار یدی نمیخواهم! مثل شیفت در بیمارستان. چرا که رُس آدم را میکشد. کار فکری میخواهم. مثل نوشتن در نشریه یا روزنامه ای یا کاریکاتور کشیدن برای چنین جاهایی و از این دست. امروز به دنبال یکی از همین کارها بودم که نتیجه بدی هم نداشت. انشالله خدا خودش رزق حلال برساند. شما هم اگر با این شرایط دنبال کارگر هستید در خدمتیم!

در راه برگشت یک سر خوابگاهِ کوی رفتم و بازگشتم. در راه بازگشت معمولاً دانشجویانی که از کوی به سمت انقلاب میروند را مفتی با ماشین میرسانمشان. البته همچین مفتی هم حساب نمیاید. عرض میکنم. اینبار هم پسری را سوار کردم که ریش بلند و زبیایی داشت و کوله پشتی و قدی متوسط و پیرهنی آبی. سر صحبت را با حرفهایِ معمولی باز کردیم که اهل کجا هستیم و چه میخوانیم که میگفت تهرانی است. داروسازی ورودی 84 است. و در داروخانه ابن سینا کار میکند. خانه ای در میدان شهدا دارد. (نفهمیدم متاهل هست یا نه) پرسیدم میدان شهدا کجاست که گفت همان میدان ژاله. و شروع کرد از شهدای آنجا گفتن. که هر کوچه و بن بستی اسم یک شهید از همان محله را دارد . چه شهید میدان ژاله چه شهیدِ دفاع مقدس. و از تاثیر این شهدا بر روحیه و اهالی محل میگفت که در آنجا همه چیز تقریبا از باقی جاها ارزانتر است چرا که دکان دارها هم از خانواده های شهدا هستند و اکثراً آدمهای آنجا منصف و با مرام هستند و از ویژگیهای محله میگفت. بسیار دلنشین بود. به شوخی گفتم خدا زندگی در آنجا را قسمت کند... انشالله قسمت شود حداقل آنجا را ببینم و با اهالی اش درد دلی داشته باشم. این آدمها را که میبینم میفهمم که نیچه دروغ گفت. خدا هنوز زنده است.

خوب قیمتی است. میارزد. به اینکه در مسیر با کسی همدم شوی و از حرفهایش بشنوی و بیاموزی. از پولِ نقد، بیشتر. من که از اینکار بسیار لذت میبرم. با هم صحبتی و کمک کردن به بنده ای از بندگان خدا. هرکه هم اصرار میکند پول دهد، میگویم به نیتم بندازد صندوق صدقه و دعایم کند. نسخه خوبی است، نسخه ای است که برای شما هم تجویز میکنم...

<