بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۴۰ مطلب با موضوع «درباره‌ی علم» ثبت شده است

وقتی گزارش تعارض منافع را برای مجلس مینوشتیم از اول قرار بود جدولی از مصادیق باشد و منتشر نشود. کم‌کم درخواست کردند توضیحات بیشتری ارائه شود و کمی از راهکارها هم بیاید و بعد منتشر هم بشود! مردد بودیم. نگران از اینکه انتشار آن برایمان مخاطراتی داشته باشد. با این حال من که اهل دل به دریا زدن هستم موافق نشرش بودم. هرچه بادا باد! ما به وظیفه‌مان عمل کنیم، باقی‌اش را خدا خودش میداند!

من هیچوقت حال و حوصله مهاجرت نداشته‌ام. مخصوصا با اهل و عیال، مهاجرت خیلی سخت است.‌ تنبلی هم دلیلی است بالاخره! اینجوری: تنبل نرو به خارج، خارج خودش میایج! اصلا مگر زندگی چقدر ارزشمند است که حال مهاجرت هم باشد؟! غیر از این، تا حدی جامعه‌گرا هم هستم و دلم میخواهد برای همین کشور و مردم کاری انجام دهم، ولو اینکه آن کار در حد یک بقالی باشد. البته یک نفر اگر میتواند در اِشِل جهانی برای بشریت مفید باشد، بنظرم حتما باید چنین کند ولی هیچوقت خودم را در این حد ندیده‌م و به اینکه در حد همین کشور مفید باشم راضی بوده‌ام. الان که اصلا فکر میکنم فایده برای کشور هم اِشِل بزرگی برایم بوده است و به همینکه در دهات خودمان مفید باشم هم راضی‌ام!

شما اگر دانشمند بودید چه میکردید؟ بنظرم تصور ما این است که در قبال آنچه داریم مسئولیت بسیار سنگینی خواهیم داشت و نباید حتی یک لحظه از وقت خود را تلف کنیم و باید مرزهای علم را جابجا کنیم و پس از آن به کاربست علم بپردازیم و مثلا آنرا تبدیل به محصول کنیم تا در نهایت جهان را جای بهتری برای زیستن نماییم. اما وقتی برای مثال به زندگی امام علی علیه‌السلام مینگرم، میبینم که ایشان در آن بیست سال خانه‌نشینی، مثلا به چاه آب کندن اشتغال داشته است. البته ما آنرا مثبت میبینیم که آن بزرگوار کار را عار نمیدانسته و حتی اگر چاه کندن هم بوده انجام میداده است؛ اما بهرحال با معیارهای امروز که وقت را طلا میدانیم، از این ۲۰ سال تعجب میکنیم که چطور امکان پیشبرد بسیاری از مبانی علم و دانش و چنین تأثیرگذاری جهانی و تاریخی وجود داشته است و امام به آن کم‌توجه بوده است.

شنیده‌م برای ورود به دکتری سیاست‌گذاری سلامت، شرط داشتن سابقه خدمت گذاشته‌اند. نمیدانم این سابقه باید بعنوان کارمند رسمی باشد یا قراردادی، دولتی باشد یا خصوصی، در سطوح عملیاتی باشد یا مدیریتی یا ... ولی فکر میکنم شرط خوبی است.

نمیدانم شما هم از شنیدن این مباحث علمی لذت میبرید یا نه. بنده از نوجوانی به فیزیک علاقه داشتم. اما کم‌کم بیش از اینکه از دانش فیزیک خوشم بیاید، علاقه‌م به خود دانشمندان فیزیک معطوف شد. سوژه‌ی مورد علاقه‌م، انسان و کارکرد ذهن و اندیشه‌ی پیچیده‌ی او شد. از این رو به روانشناسی و شناخت کارکرد ذهن انسان علاقمند شدم. پس از مدتی موضوعی که ذهنم را بیشتر به خود درگیر کرد، اکوسیستیمی بود که اجازه می‌داد چنین دانشمندانی در آن رشد کنند و چنین علومی تولید کنند و این یکی از ریشه‌های علاقه‌ام به علوم مدیریت بود.

پرس و جویی از دانشگاه ع.پ. یزد کردم که وضعیت جذب نیرو چگونه است. جواب دادند که ظرفیت پر و حتی مازاد است. اما خبر خوش دادند که در حال پیگیری تأسیس دکترای رشته هستند و اگر دانشجوی دکترا بگیرند میتوانند نیروی جدید هم جذب کنند.

هشدار، متن حاوی تصویرسازی‌های دلخراش است. بهتر است نخوانید!

در دوران راهنمایی معلم هنری داشتیم به نام زارعشاهی. مرد شریف و دوست داشتنی است و همچنان در یزد آموزشگاه آزاد هنری دارد و هنر می‌آموزد. من در آن دوران بیشتر ورزشهایی مثل بسکتبال و بدمینتون بازی می‌کردم. جناب زارعشاهی روزی در ساعت ورزش در حین بازی مرا دید و صدایم کرد و به مضمون چنین چیزی گفت: «بوذرجمهری، تو نمیخواد بسکتبال بازی کنی!» با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت: «تو مثل بقیه نیستی! به دست‌هات نیاز داری! دستهای تو، دستهای ظریف یک هنرمنده!» کتمان نمی‌کنم که تعریف بی‌نظیری بود و مرا ذوق‌زده کرد! از آن زمان به بعد تازه متوجه دستانم شدم! انگار تا آن زمان نمی‌دانستم دست دارم! پس از آن بارها به دستانم نگاه کرده‌ام و به آنها اندیشیده‌ام. به اینکه این دستان برای چه خلق شده‌اند؟ هنر را که نشد حرفه‌ای پی بگیرم. شاید این دستان ظریف به درد جراحی هم می‌خوردند. و شاید به درد قلم به دست گرفتن و نوشتن. امّا تقدیر روزگار آنقدرها هم رمانتیک و رؤیایی نیست! این دست تابحال بیش از هرچیزی به کارهای بی‌فایده‌ای پرداخته است!

یکی از اساتیدمان که در انگلستان تحصیل کرده تعریف میکرد که «ما در آنجا مشکل چاپ مقاله نداشتیم. رساله را که مینوشتیم و دفاع می‌کردیم تقریبا بصورت خودکار مقاله‌ش هم در جایی مثل BMJ (با IF حدود ۱۷) چاپ می‌شد». بیشتر توضیح نداد و از این رهگذر به خاطره‌ی دیگری پرداخت اما این چند جمله مرا درگیر کرد.

امشب جلسه‌ای بود با دکتر رشیدیان درباره خطاهای رایج در سیاست‌گذاری. مطالب خوبی ارائه می‌کردند. در حین سخنرانی‌اش به این فکر رفتم که در میان این غول‌ها من چه جایگاهی خواهم داشت؟ من فکر نمی‌کنم هیچوقت بتوانم حداقل از نظر کمّی، به پای کسی مثل رشیدیان برسم. چه از نظر تعداد مقالات چه چیزهای مشابه دیگر. بخش مهمی از آن هم به مسئله توزیع نابرابر فرصت‌ها بر میگردد. یعنی حتی اگر بنده توانایی ذاتی‌اش را هم داشته باشم، احتمالا فرصت‌هایی که برای کسانی مثل رشیدیان پیش آمده را نخواهم داشت.

اصل و اساس مدیریت تصمیم‌گیری است. اساس سیاست هم همین است. اساساً سیاسی شدن هم دقیقا در همین مرحله‌ی تصمیم‌گیری موضوعیت میابد. همه‌ی دعواها، منافع و تعارضات بر سر یک تصمیم نمود می‌یابند و منازعه می‌کنند. بگذریم. دوباره به یک تصمیم شخصی نسبتاً بزرگ رسیده‌م. خب، من دکتری قبول شده‌ام. حالا که چه؟ چه‌کار کنم؟ گام بعدی چیست؟ برای چه چیزی برنامه‌ریزی کنم؟

این مطلب ادامه‌ی مطلبی است که پیش از آن در اینستاگرام گذاشتم.

کتاب خوب چی پیشنهاد می‌کنی؟ همینطور که این سؤال را از شما می‌پرسند پیش می‌آید که یک نفر از من هم بپرسد. به خصوص درباره‌ی مسائل نظام سلامت دانشجویان پزشکی، دندانپزشکی و هم‌سنخ‌ها چنین سؤالی می‌پرسند. سؤال به نظرم خیلی گنگ است و ترجیح دادم یک بار جوابم را بنویسم. پاسخ سؤالی من این است که اصلاً چرا می‌خواهی کتاب بخوانی؟ راستش خودمانیم، من اصلا آدم دوستدار کتابی نیستم! از بچگی هم کتابخوان نبودم! هنوزم علاقه‌ای به کتاب ندارم! و هنوز هم نمی‌فهمم چرا کتاب خواندن به ذات خودش باید مدام توصیه شود؟

یکی از ویژگی‌های خوب پژوهشکده‌ی حکمت این است که گروه‌هایی در حوزه‌های گوناگون دارد؛ از جمله گروه‌های سیاسی، اقتصادی، آموزش عالی، اجتماعی، فرهنگی و حتی ریاضی؛ و دوستانی که مشغولند هر کدام در حوزه‌ی خود دقیق و اهل فن هستند. شاید مثالی از اینکه هرکدام حرفی برای گفتن دارند این باشد که عموماً آنها از طرف رادیو و تلویزیون یا دیگر مجامع رسمی بعنوان کارشناس برای نقد و بررسی مسائل دعوت می‌شوند. این تنوع علمی در پژوهشکده ممکن است معایب و دشواری‌هایی ایجاد کند، مثل اینکه مدیریت مجموعه را دشوار کند امّا الآن دوست دارم از مزایایش بنویسم. از اینکه خیلی ساده و دم‌دستی، سر سفره ناهار که می‌شود بسته به اتفاقات روز می‌توانی تحلیل‌های متنوع و البته دقیقی از اهل فن همان حوزه بشنوی و لذت ببری.

هشدار! آنچه در ادامه می‌گویم را به همه‌ی معلم‌ها یا اساتید نسبت نمی‌دهم. بلکه به تعدادی از آنها که کم هم نیستند نسبت می‌دهم. تعدادشان آنقدر زیاد و قابل تأمل هست که بشود چنین چیزهایی را گفت! از تمام اساتید و معلمان خوبم عذرخواهی می‌کنم بابت کلام تندم! آن اساتید و معلمان بزرگوار قطعاً علت کلامم را متوجه می‌شوند و درک می‌کنند و آنها نیز با آنچه می‌گویم همراه خواهند بود. نخستین معلم خود را دکتر علی شریعتی می‌دانم و در این شب عزیز به روح ایشان فاتحه‌ای نثار می‌کنم. معلم یعنی او و امثال او! همان‌هایی که تفکر نقادانه را به ما آموختند.

برای مطالعه‌ی قست نخست مطلب از این پیوند استفاده کنید.

امّا چرا سرمایه‌دارها علاقه دارند ارزش‌های خود را به جامعه تسری بدهند؟ چرا اگر ارزش‌های آنها همه‌گیر شود، بقاء آنها تضمین شده است؟ جواب این سؤالات چندین جنبه می‌تواند داشته باشد. نخست آنکه وقتی ارزش‌های آنها همه‌گیر شد، مردم دیگر به چشم یک انسان غاصب به سرمایه‌دارها نگاه نمی‌کنند بلکه آنها تبدیل به قهرمان‌های بزرگ می‌شوند که با هوش و ذکاوت خود و از موقعیت‌های بیرونی پیش‌آمده بهترین استفاده را کرده‌اند و توانسته‌اند چنین پیشرفتی داشته باشند؛ به این ترتیب آنها از یک چهره‌ی استثمارگر، ضد انسانی، دشمنِ رعیت، هواپرست، پول‌دوست و غارتگر تبدیل می‌شوند به سوپرمن‌ها و ناجیان جامعه. قصد ندارم بگویم سرمایه‌دارها حتما غارتگر هم هستند. خیر. بلکه صرفاً در حال توصیف گذار از نوعی نگرش افراطی انسانِ به خصوص غربی نسبت به سرمایه‌دارها به نوعی تفریط در آن هستم. وقتی تصویر سرمایه‌دارها روی کتاب‌هایشان بزرگ چاپ می‌شود که در حال تشویق مردم به زندگی کردنِ بهتر هستند، آنها به مثابه فرشتگان نجاتی تمثیل می‌شوند که در حال دست‌گیری ما مستضعفین‌اند. آنها می‌خواهند به ما کمک کنند. این فرشتگان دست یاری دراز کرده‌اند. سؤالی که آنها از ما می‌پرسند این است که آیا ما مستضعفین هم حاضریم به توصیه‌ی آنها گوش کنیم و دست یاریِ آنها را بگیریم و خود و جامعه را ارتقاء دهیم؟ من این را نوعی وسوسه یا دست شیطان تلقی می‌کنم.

دیروز، شانزده شهریور روز وبلاگستان فارسی بود. اولین باری که با این عبارت آشنا شدم مربوط به چندین سال پیش و مطلبی در وبلاگی با این موضوع بود: برای قبری که در آن مرده‌ای نیست! مخلص کلامش این بود که وبلاگستان فارسی جوان‌مرگ شده است. با ظهور شبکه‌های اجتماعی و امثالهم دیگر کسی وبلاگ نمی‌نویسد. بی‌راه نمی‌گفت امّا از نظر من همان بهتر که این محیط خالص‌تر شده است. البته با کانال‌های تلگرام نوع جدیدی از کانال‌نویسی بوجود آمده است. وبلاگنویسان به کانال‌های تلگرام هم آمده‌اند. امّا اگر افرادی صرفاً کانال‌نویس باشند عملاً در حال تدفین نظرات خود در تلگرام هستند. کانال جایی است که افراد فقط چند مطلب آخرش را می‌خوانند. در اینترنت هم قابل جستجو نیست. هرچند تلگرام برای به اشتراک‌گذاری مطالب مناسب است امّا برای انبار کردنِ دانش مناسب نیست. وبلاگ امّا ماندگار است. همین الآن بسیاری از مراجعات به وبلاگِ بنده مربوط به مطالب بسیار قدیمی است که از طریق موتورهای جستجو یافت می‌شوند. وبلاگ یک موجود مستقل، زنده و پویاست.

جالب است بدانید با وجود آنکه «آموزش همگانی» شاید یک مفهوم سوسیالیستی به نظر برسد امّا آن را طبقه‌ی بورژوا پایه‌گذاری کرده است! چرا؟ تا یک زمانی، بورژواها علاقه‌ای نداشتند که دیگران یا به قولی رعیت تحصیل کنند. دانش هم باید در انحصار آنها می‌بود. بهرحال دانش‌آموختگی خود یک کلاسی دارد. پیش از آن می‌خواستند طبقه‌ای تافته و جدا بافته باشند. سواد و آموزش هم در انحصار آنها باشد و تنها اشراف‌زادگان حق تحصیل داشته باشند. امّا زمانی که سر عقل آمدند دریافتند که برای آنکه طبقه‌ی بورژوا بتواند به حیات خود ادامه دهد باید ارزش‌های خود را در جامعه منتشر و حاکم کنند. باید ارزش‌های آنها در جهان حکم‌فرما شود تا بتوانند همچنان سلطان جهان باشند. این شد که برای «آموزش همگانی» پیش‌قدم شدند.

یکی از موضوعات اصلی یا شاید اصلی‌ترین موضوع دانش جامعه‌شناسی آن است که جامعه را بعنوان یک کل و واحد مستقل بررسی کند. در واقع جامعه را نه بعنوان تک تک افراد آن بلکه بعنوان یک مجموعه با هویت مستقل از تک تک اعضای آن تحلیل نماید. به این واسطه یکی از موضوعات اساسی در این دانش آن است که چگونه این هویت جمعی بر انتخاب‌ها و رفتارهای تک تک اعضای جامعه تأثیر میگذارد و بعبارتی واضح‌تر، چگونه اختیار از انسان‌ها گرفته شده است و آنها تحت سلطه‌ی فرامین جامعه حرکت میکنند. همین است که بسیاری از جامعه‌شناسها بدبینی خاصی در مورد تحت کنترل بودن ما از طرف جامعه و حکومت دارند و تقریبا نسبت به هرگونه تغییری بدبین هستند و آنرا شیوه‌ی جدیدی از سلطه‌جویی حکومت بر مردم میپندارند. راسل به مضمون درباره‌ی اختلاف جامعه‌شناسی و اقتصاد لیبرال اینطور میگوید: «همزمان که موضوع اقتصاد لیبرال نحوه‌ی آزادی، اختیار و حق انتخاب آزاد افراد را مطالعه میکند، جامعه‌شناسی به مطالعه‌ی عدم وجود اختیار و انتخاب آزاد افراد میپردازد.»

نه اینکه طرفدار اقتصاد لیبرال باشم و نه اینکه مخالف جامعه‌شناسی باشم امّا جامعه‌شناس‌ها همانطور که از احاطه‌ی هژمونی نظام‌های اجتماعی بر افراد صحبت میکنند، خود تحت سیطره، سلطه و احاطه‌ی هژمونی دانش جامعه‌شناسی بر اندیشه‌ خود هستند و ادعای بزرگ آنها خودمتناقض مینماید. البته، اقتصاددان‌های لیبرال هم تحت سیطره‌ی هژمون دانش اقتصادی خود قرار دارند و آنطور که ادعا می‌کنند آزاد نیستند!

مدتی است کاری را به اسم هم‌خواهی شروع کرده‌ام. یک کار کاملا ذوقی است. با افراد مختلفی هم درباره‌اش صحبت کردم. حدوداً بالای 95% افراد با کار حال کرده‌اند و موافقش بوده‌اند. البته راهنمایی‌هایی هم داشته‌اند. اما افراد بسیار کمی بوده‌اند که علاوه بر حال کردن، کمک هم کرده‌اند! با خودم فکر می‌کنم:

تو چته که دنبال این کاری؟ آبت کمه؟ نونت کمه؟ اینهمه کار داری حالا یهو این کاری که هیچیش معلوم نیست؟ برات چی از توش در میاد؟ این مردم که کمک نمیکنن. کمک پیشکش، انقدر یُبس هستن که حال ندارن یه مطالبه بنویسن. اصلا اینا مطالبه ندارن. حکومت هم که قربونش برم. مدام هم که باید جلوی این و اون موس موس کنی یکی کمک کنه. سنگ کی رو به سینه میزنی؟ برو دنبال کار خودت بابا. برو اون پایان‌نامه گنده‌ی نیمه‌کاره‌ت رو تموم کن. برو سر کارت ساعت بزن دوزار کاسب باشی، یه کار مفیدی هم کرده باشی. وقت داری به خونوادت برس. به اونا کمک کن. وقت اضافه آوردی یه کم برو خوش بگذرون. استراحت کن. اینهمه در اسلام و روایات هم سفارش شده! برو با زن و بچه‌ات گردش، پارک. اصلاً وقت اضافه داری برو کتاب بخون. فیلم ببین. اینهمه فیلم و کتابی که چند وقته نخوندی و ندیدی. برو تو وبلاگت مطلب بنویس. مرادی روی مطلب قبلیت کامنت گذاشته، کی میخوای جوابشو بدی؟

از جلوی کتابخانه‌ام که رد می‌شوم غصه‌ام می‌گیرد! دو سه ماهی است کتابی نخوانده‌ام. دلم لک زده یک گوشه‌ی دنج و کتاب. علاوه بر اینکه چهار کلام چیز یاد می‌گیری، پُز کتاب را هم به این و آن می‌دهی و چهارتا مطلب هم برای وبلاگ در میاوری؛ خوب‌تر کار کنی مقاله‌ای چیزی هم ازش در می‌آید. ولی یاد این جمله افتادم که: «به آنچه می‌دانید عمل کنید تا خدا آنچه را نمی‌دانید به شما بیاموزد». دیدم همین است!

همخواهی، بستر مطالبه‌گری عمومی

سال 92 مطلبی درباره نخبه‌یابی نوشته بودم امّا چند روزی است دوباره به ویژگی نخبه می‌اندیشم. اینکه نخبه کیست؟ و ویژگی جدیدی برای یک نخبه در ذهنم نقش بسته است. برخی از اینهایی را که مردم فکر میکنند نخبه هستند نگاه میکنم در نخبه بودنشان شک میکنم. خیلی از افرادی که مثلا پزشکی خواند‌ه‌اند و رتبه‌ی کنکوری آورده‌اند و این داستان‌ها. این بندگان خدا مثلاً الان پنجاه سال سن دارند امّا خودشان هنوز نمیفهمند برای چه زنده بوده‌اند؟ و برای چه زندگی کرده‌اند؟ هنوز نمیدانند مسئله‌ی زندگی‌شان چیست؟

آنهایی که امروز نخبه خوانده میشوند چطور شناخته شده‌اند؟ آنها نشسته‌اند سؤالات کنکور و دیگر آزمون‌ها را حل کرده‌اند و نخبه شده‌اند. عمده‌ی این‌ها انقدر عقل و شعور و شناخت و درک و فهم نداشته‌اند که یک بار از خود بپرسند چرا باید سؤالاتی که به آنها داده می‌شود را حل کنند؟ صرفاً چون یک توانایی و نعمت خدادادی داشته‌اند و وقتی سؤالی را حل می‌کردند مورد تشویق اطرافیان قرار می‌گرفته‌اند و بعدتر هم فهمیدند که توی جواب دادن سؤالات سرکاری دیگران نون و آب هست؛ نشسته‌اند و مسائل دیگران را پاسخ داده‌اند. امّا نخبه از نظر من کسی است که کارش جواب دادن به سؤالات و مسئله‌های دیگران نیست؛ بلکه کارش طراحی سؤال است. نخبه کسی است که مسائل جامعه را درست کند و همین دریوزه‌ها را به بند بندگی بکشاند تا مسائل او را پاسخ دهند و حل کنند. نخبه کسی نیست که غرق در عرف‌های جامعه در به درِ جواب دادن و حل کردنِ مسائل دیگران است بلکه نخبه کسی است که برای جهان مسئله طراحی می‌کند و دیگران را وادار می‌کند مسائل او را جواب دهند. نخبه کسی است که جهان را مدیریت می‌کند. قبلا هم در مطلبی با عنوان هنر غرب به این مسئه اشاره کردم. حتماً بخوانید.

اول اینکه میخواهم توبه کنم! چند وقتی است بهانه کرده‌ام که نوشته‌های کوتاهم را در کانال تلگرامم بنویسم، این می‌شود که وبلاگ جای متن‌های بلندی می‌شود که احتمالا هیچکس نمی‌خواند! ضمن اینکه وقتی می‌خواهم بلند بنویسم کار عقب میافتد و دیر به دیر می‌نویسم. پس انشالله دوباره بیشتر خواهم نوشت.

جهت فهم بهتر این مطلب، مطالب پیش‌نیاز زیر را مطالعه کنید:

  1. فرهنگیان نابکار
  2. از آخر به اوّل
  3. دعوت‌نامه‌ی یک چالش وبلاگی: رؤیاپردازی ایرانی اسلامی
  4. یزد گورخواب ندارد: نگاهی بر رؤیای شیطان!

امّا درباره‌ی «رؤیای بنده». بنده رؤیاهایی دارم در حوزه‌های اقتصاد و سلامت و فرهنگ. امّا از اقتصاد شروع می‌کنم. و از خود پول. چون آنطور که قبلا نوشته‌ام اقتصاد و به خصوص خود پول را ریشه‌ی مسائل و مشکلاتمان می‌دانم. احتمالاً یک «تئوری همه‌چیز» در فیزیک می‌شناسید که البته هنوز تئوری نشده و یک مشکل «حل نشده» است که استفان هاوکینگ یکی از نظریه پردازان آن است. این تئوری در تلاش است تا بتواند با یک نظریه‌ی فیزیک، همه‌ی هستی را توجیه و توصیف کند تا تناقضات نظریه‌های فیزیک از بین بروند. بنده یک تئوری همه‌چیز از سنخ دیگری در فکرم دارم! آنچه در فکر دارم برای «توصیف» جهان نیست بلکه یک نسخه‌ی «تجویزی» برای «اصلاح» جهان است. البته همه‌چیز که اغراق است، امّا به نظرم ریشه‌ای ترین اصلاح و مصلح خیلی از چیزهاست.

نوآوری از کجا آغاز می‌شود؟ شاید همه می‌دانیم. از یک تصور، یک تصویر ذهنی، یک تخیل خوب! تخیلی که خیلی هم تخیلی نیست. حال اگر بخواهیم نوآوری علمی کنیم، نوآوری در نظام‌سازی کنیم، تمدن «نوین» اسلامی را بسازیم، اول باید چه کنیم؟ واضح است، باید تصور کنیم، آنرا تخیل کنیم.

یامین‌پور در کانال تلگرامش نوشت:

آلبر کامو گفته بود کلمات، فاحشه شده‌اند؛ برای هر معنایی حامله می‌شوند. دیگر نمی‌توان به اصالت و هویت کلمات و معانی آنها اعتماد کرد...

گاهی به کلمات تجاوز می‌شود؛ به معنای «دفاع» ، «مقدس»، «غرور و تعصب دینی»، «افتخار» و...

افزون بر همه‌ی دلواپسى‌ها، اکنون دلواپس زبان و ادبیات فارسی هم باید باشیم.

و من به این اندیشیدم که ذهن بشر هم روسپی شده است. پای حرف همه مینشیند. از هر کسی حامله می‌شود. پای صحبت حضرت آقا می‌نشیند و

چند ماه پیش در این پست از خوانندگان درخواست کردم که نظر خود را در مورد چگونگی دستیابی غرب به سلطه کنونی خود بیان کنند تا پس از آن من نیز بنویسم. دوستان نظرات خوبی نوشتند که من تقریباً با همه‌ی آنها موافق هستم. یکی از چیزهایی که در شناخت پدیده‌های انسانی و اجتماعی باید همواره در نظر بگیریم، عدم برخورد تک علتی با آنهاست. پدیده‌ی تمدنی غرب محصول یک تلاش، یک نیت و یا حتّی یک استراتژی نیست. امّا همچنان که باید همواره بدانیم که علل مختلفی در ایجاد پدیده‌های انسانی و اجتماعی وجود دارند، باید دقت کنیم و بدانیم که در پیدایش این پدیده‌ها همه‌ی علّتها از یک وزن و امتیاز یکسان نیز برخوردار نیستند. چه بسا عواملی هستند که وجود آنها به تنهایی تأثیری عمیق تر از بسی عوامل خرد دیگر دارند. در این مسیر شناخت این دو واقعیت همواره لازم و ملزوم یکدیگر و مقدمه‌ی شناخت پدیده‌های پیچیده‌ی انسانی است.

انسان قرنها بینایی داشته است امّا تنها نیوتن دید که سیب از بالا می افتد. قرنها انسان میدید اما بصورت اتفاقی دید که نور هنگام عبور از سوراخ کلید درب رفتار موجی از خود نشان میدهد. انسان قرنها میدید اما ... تنها یک اتفاق! حال فرض کنید انسان نمیدید و در تلاش بود همه‌ی جهان را با 4 حس دیگر خود توصیف کند. چه می‌شد؟ علم در کجا بود؟ و حالا فرضی دیگر کنید. فرض کنید انسان همچون چشم خود، حس دیگری داشت که میتوانست فرکانسهای دیگر امواج الکترومغناطیس را همانند نور درک کند. آنگاه چه میشد؟ آنگاه انسان در اثر چه اتفاقات دیگری، علم را میشکافت؟ و علم تا کجا جلو برده میشد؟ چیزی که ما از امواج الکترومغناطیس میدانیم مانند آن است که با استفاده از حسگر به درک نور پرداخته باشیم و ویژگیهای آنها را بیابیم. حال آنکه وقتی چشم داریم دنیا را به واسطه نور درک میکنیم و غیر از ذات نور، به وسیله نور جهان را کشف میکنیم. 

چندی پیش به مراسم جایزه‌ی علمی دکتر کاردان رفتم. دکتر کاردان پدر علوم تربیتی است و شاید بارزترین نمود حضور او در زندگی هر ایرانی، کنکور سراسری است که محصول زندگی علمی وی است. در این مراسم علاوه بر تجلیل و بزرگداشت دکتر کاردان، از فیلسوفِ معاصر دکتر داوری اردکانی نیز تجلیل به عمل آمد. به همین دلیل چهره‌های عضو فرهنگستان علوم و شورای عالی انقلاب فرهنگی نیز حضور داشتند از جمله دکتر محمدرضا عاف، دکتر محقق داماد و ... . تعداد حاضرین اندک بود. به دلیل حضور چهره‌های شاخص فضا کاملاً رسمی، سیاسی و امنیتی بود. داشتم به چهره‌های برجسته علمی کشور مینگریستم. اکثراً کهنسالان بودند و در واقع در حال مشاهده مخزنی علمی بودم. امّا غصه‌ام شد. یاد خاطره‌ای از استاد عباسی افتادم. در کلاس میگفت که به یکی از جلسات شورای عالی انقلاب فرهنگی رفته. آنجا در حال تشریح مباحث اقتصادی‌اش بوده که یکبارگی یکی از اعضای شورا عصبانی شده و در آمده است: «آقــــــــا. اینا چیه میگین؟ مگه میخواین انقلاب کنین؟» و استاد جواب داده است: «ببخشید! من درست آمده‌ام؟ مگر اینجا خیابان فلسطین نیست؟ مگر اینجا ساختمان شورای عالی «انقلاب» فرهنگی نیست؟» و به این نهادهای رسمی تشریفاتی و استحاله شده فکر میکردم و مطمئن‌تر میشدم که امیدی به نهادهای رسمی نیست. راهی نیست جز جنگ نامنظم علمی.

جنگ نامنظم چیست؟

مقصود از جنگ نامنظم، اقداماتی است که توسط یک گروه داخلی، خارج از قواعد و قوانین نظام سیاسی، با هدف کسب قدرت صورت می گیرد. (کایراش، 1383: 291) معمولاً در این جنگ ها از قواعد جنگ های منظم پیروی به عمل نمی‌آید... موفقیت گروه‌های جنگ نامنظم، به میزان زیادی به پشتیبانی مردم محلی از قبیل کمک‌های غذایی، دادن پناهگاه و کمک به حمل و نقل آماد مورد نیاز آنان و امتناع از دادن اطلاعات به نیروهای ضدجنگ نامنظم بستگی دارد. (چگینی، 1382: 151) این عملیات بدون رعایت قوانین کلاسیک جنگی و بدون خط نبرد مشخص اجرا می شود. قوانین کلاسیک جنگی عبارت است از؛ انجام دستوراتی که در کنوانسیون ژنو به تصویب رسیده اما نیروهای چریک بعلت شبهه نظامی بودن ملزم به رعایت هیچ یک از این مقررات نمی‌باشند.

امّا تأثیر علایق و عقاید بر گفتار و رفتار چگونه است؟ اینجا نیز می­توان طیفی رسم کرد که در یک سر انسان­های منطقی وجود دارند و اکثراً عقاید خود را بروز می­دهند و در سر دیگرِ طیف، افراد اکثراً علایق خود را بروز می­دهند. امّا انسانها می­توانند چیزهایی از خود بروز دهند که نه علاقه­‌شان است و نه عقیده­‌شان برای مثال بدون داوری، سخنی از کسی نقل قول کنند که این گفتار قابل چشم­‌پوشی است. لازم است روشن شود که رفتار نیز نوعی گفتار است. از آنجایی که هر چیز قابل توصیف، حاوی اطّلاعات است پس رفتار نیز نوعی بیان است و از همین جاست که مباحثی مانند زبانِ بدن(body language) حاصل می­شوند. گفتار نوع صریحِ انتقال اطلاعات است و رفتار نوع نمادینِ آن. هرچند که خود زبان نیز نوعی نماد قراردادی است امّا شاید تفاوت در همین باشد که زبان نماد قرارداد شده است امّا رفتار عمدتاً قرارداد نشده است. ریخت را اگر بخشی از رفتار بدانیم و نوعی ابرازِ اطّلاعات، این اطّلاعات می­تواند از علایق باشد یا عقاید (و یا هیچ­کدام که قابل چشم­پوشی است).

قبل از آنکه درباره‌ی شخصیّت افراد قضاوت کنیم باید خودِ شخصیّت را بشناسیم. شخصیّت با چه کلماتی وصف می­شود؟ شخصیّت چیست؟ انسان بصورت ناخودآگاه و بی هیچ تلاشی متوجّه است که انسان‌ها از یکدیگر متفاوتند. بخشی از تفاوت به جسمِ انسان (قد، وزن، رنگ و ...) مربوط است و بخشی به آن چیزی که ما شخصیّت می­نامیم. پس شاید جامع­ترین تعریفِ شخصیّت این باشد که شخصیّت هر آن­چیزی است که غیر از جسمِ انسان است. ساده‌ترین تعریفی که از تفاوت شخصیّت افراد داریم این است که افراد یا خوب هستند یا بد. امّا آیا همه‌ی افراد خوب، مانند هم هستند؟ موضوعِ بحثِ ما جسم انسانها نیست بلکه شخصیّت است، عمده به این دلیل که جسمِ انسانها به اختیارِ آنها حاصل نشده (حدّاقل به اختیارِ این جهانی آنها. در مورد عوالم پیشین سکوت می‌کنیم). امّا آیا شخصیّت انسان­ها به جسمِ آنها سرایت نمی­کند؟ برای مثال حفظ تناسب اندامی که دختران با رژیم­های غذایی سخت و تضعیف­‌کننده انجام می­دهند، غیر از مواردی که برای سلامتی صورت می­گیرد، محصول شخصیّت نیست؟ اعمال جرّاحی زیبایی چطور؟ جواب مشخّص است. امّا آیا حتّی این جسمی که خارج از اختیار انسانهاست، بر شخصیّت آنها تأثیر نمی­گذارد؟ آیا قدّ بلند یا قدّ کوتاه بر شخصیّت افراد تأثیر نمی­گذارد؟ ساده‌­انگارانه است اگر به راحتی بگوییم تأثیرگذار نیست ولی این­که مشخّص کنیم چه تأثیری می­گذارد کاری علمی و دشوار می­طلبد. البتّه تحقیقاتی در این موارد از گوشه و کنار به گوش می­رسند. در خلال بحث مشخّص شد که شخصیّت تأثیرپذیر است چنانکه فرهنگ و عرف می­توانند بر شخصیّت افراد تأثیر بگذارند. پس شخصیّت با کلمه‌ی تأثیرپذیر وصف می­شود. خود این مسئله که شخصیّت چقدر تأثیرپذیر است یک ویژگی شخصیتی است که در افراد مختلف متفاوت است و بصورتِ عامّ زنان تأثیرپذیرتر از مردان هستند چرا که احساسات بر شخصیّت آنها تأثیرگذارتر است و احساسات متغیّرتر از منطق‌ها هستند. پس جنسیّت نیز بر شخصیّت تأثیر می­گذارد و برخی عناصر شخصیّتی مردان متفاوت از زنان است.

با وجود حرفهای رفته برای اثباتِ قاضی بالطبع بودن انسان می­توان این استدلال را آورد: اطّلاعات یا داده‌­هایی به دست انسان می­رسد. او دو کار می­تواند بکند. یک اینکه آنها را بپذیرد؛ دو اینکه آنها را نپذیرد. چه او بخواهد بپذیرد و چه نپذیرد، عمل قضاوت را انجام داده است چرا که برای هر دوی این افعال نیاز است داده‌­های خام را با ملاک­هایی که دارد تطابق دهد و طبق تعریفی که داشتم قضاوت را عملِ تطابق دانستم. امّا ممکن است برای سنجش داده­‌های دریافتی هیچ معیاری نداشته باشد. در این حالت نیز او ابتدا با معیارهایی که داشته عمل قضاوت را انجام داده ولی چون معیار مناسب را پیدا نکرده این قضاوت را در مورد داده‌­ها صورت می­دهد که باید درباره‌­شان سکوت کند.

ظاهر نعت فاعلی از ظهور است به معنای آشکار، پدیدار، هویدا، معلوم، واضح، پدیدآینده، نمودار، بیان­‌کننده (لغت­نامه­‌ی دهخدا). باطن نیز به معنای پوشیده و خلافِ ظاهر است. از لحاظ منطقی هر آنچه در اختیار ماست، ظاهر است و ما هیچگاه به باطن دسترسی نداریم. آنچه از باطن بر ما آشکار شود، دیگر باطن نیست و ظاهر شده است. همه­‌ی جهانِ ظاهر را می­توان بصورت اطّلاعات درآورد و در واقع، همه­‌ی جهانِ ظاهر حاوی اطّلاعات است. در مورد جهانِ باطن از آنجایی که [حدّاقل فعلاً] پوشیده است نمی­توانیم قضاوت کنیم. این اطّلاعات را می­توان به توصیف درآورد برای مثال در مورد آب می­توان شروع کرد و در باب تمام ویژگی­هایش که ظاهر است یا ظاهر شده است بحث کرد؛ از ویژگی­های زیر اتمی­‌اش تا صورتِ ظاهرش و رنگ و بو و مزّه. آنچه ما «آب» می­شناسیم در واقع ظاهرِ آب است به این دلیل که ما می­شناسیم. ما به ظاهر آب دانش داریم و ممکن است هنوز حقیقت آن را ندانیم و ممکن هم هست بخشی از حقیقتِ آنرا که ظاهر شده است بدانیم. همچنین چیزی که برای یک نفر پوشیده است می­تواند برای دیگری پیدا باشد. از طرفِ دیگر ظاهر نعتِ فاعلی است به معنای نمودار و بیان کننده. می­تواند بیان­‌کننده‌­ی خودش باشد، یا ظاهر دیگری و یا باطنی را آشکار کند.

پارسال در جشن علوم‌پایه‌ی دانشجویان داروسازی بود که این دانشجویانِ کم خرد به اسم جشن تا آنجایی که توانستند قرتی بازی در آوردند و آهنگ گذاشتند. روز بعدش حراست دانشکده نماینده کلاسشان را خواسته بود و از او تعهد گرفته بود که اینبار موسیقیهای غیر مجاز نگذارند و خلاصه شأن مکان علمی را نگه دارند. در حینِ تعهد گرفتن، مسئول حراست که از وضعِ حجابِ نماینده‌ی کلاسشان ناراضی بوده، آمده تذکری دهد و به قولی امر به معروفی کند که دختره‌ی قرتی درآمده که: «نکنه میخوای از روی ظاهر من درباره عقاید و باطنم قضاوت کنی؟» و مسئول حراست که با این سؤالِ تابو شده روبرو شد دست و پایش را گم کرد و خفه خون گرفت و عذرخواهی کرد! همسرم داشت اینها را تعریف میکرد. وقتی به اینجای کار رسید من گفتم که اگر من جای مسئول حراست بودم در جواب جوری محکم و با اطمینان میگفتم «بله» که او در خودش و در سؤالی که اینقدر با اطمینان پرسیده بود شک کند!

سکوت احتمالاً به کمتر نوشتن هم تعبیر میشود. اگر قرار است سکوت کنیم تا حکمت آموزیم، احتمالاً باید کمتر هم بنویسیم چرا که نوشتن هم نوعی سخن گفتن است. و آیا از این جهت است که کمتر نوشته ام؟ نمیدانم! یکی از جاهایی که با خودم رو راست هستم اینجاست. البته سعی میکنم همه جا همینطور باشم امّا آنجاهایی که وقت بیشتری برای فکر کردن دارم رو راست تر هستم. معمولاً سرعت، خیلی چیزها را خراب میکند و بر عکس، سعه‌ی صدر و تحمّل و صبر چیز خیلی عجیبی است. حتّی این قوره‌ی ترشِ فکر را هم انگور شیرینِ حکمت بار می‌آورد. و اصلاً این صبر چیست؟ و خود زمان چیست که بخواهد نتایجش اینها باشد؟ میبینی هیچ فکری در تو تغییر نکرده است، امّا پخته تر شده ای. اصلاً شاید این هم حسّی اشتباه باشد. شاید اصلاً پخته تر هم نشده ای و تنها حسّ پخته شدن را داری. هر روز که میگذرد همینطور است. امروز که به دیروز نگاه میکنی میبینی پخته تر شده ای ولی آیا این درک درستی است؟ چرا که فردا هم فکر میکنی امروز ناپخته بوده ای. و خوب که دقت میکنم میبینم حدّاقل بخش مهمّی از این حس، ناشی از خود شیفتگی و علاقه به امروزِ روزِ ماست. دلمان میخواهد که امروز پخته تر باشیم و تخیّل میکنیم که امروز پخته تر هستیم. وگرنه با دیروز آنچنان فرقی هم نکرده‌ایم. شاید هم با این استدلال، یعنی با این دلیل که به خود علاقه مندیم، باید تمام زندگی مان را در پختگی ببینیم و به این ترتیب نباید این حس را داشته باشیم که امروز از دیروز پخته تر هستیم چرا که در بطنِ این جمله، نقصِ دیروزمان را به دیگران میرسانیم و از کجا معلوم که نقص امروزمان را فردا به دیگران نرسانیم؟ و البته این دو قابل جمع هستند، یعنی با علاقه به خود، اولاً خود را همیشه خوب میپنداریم و گذشته خود را در نسبت با دیگران قابل قبول میگیریم و البته چون به تکامل نیز علاقه مندیم در نتیجه امروزمان را پخته تر از دیروز میپنداریم. و اینها همگی از علاقه به خود حاصل میشود؟ اگر اینطور است، راه درست تحلیل کردنِ خود چیست؟ چطور باید خود را تحلیل کنیم که در دامهای اشتباه نیافتیم؟

یاسمن از من پرسید: میخوای طراحی خونمون سنتی باشه یا مدرن؟

گفتم: قطعاً طراحی مدرن رو نمیخوام!

گفت: پس چرا سرویس ظرف مرغی رو دوست نداشتی؟

گفتم: سرویس مرغی رو دوس ندارم. چون مال پیر پاتاله هاست. یکی که میاد خونه دو تا جوون که نباید احساس کنه رفته خونه ننه بزرگش! بعدشم، من فقط گفتم قطعاً نمیخوام مدرن باشه!

فکری کرد و «خوب»ی گفت و ادامه دادم: مدرن با کلمه جدید یکی نیست. کلمه «مدرن» برای خودش شخصیت و مفهوم دارد. از ویژگیهای هنر مدرن، بی معنایی است.

مدرنیسم و خصوصاً پست مدرنیسم، تکیه بر بی معنایی دارند. درست در تضاد نگاه اسلامی. ما بر هر چه نگاه میکنیم سعی داریم علّت آنرا بیابیم تا به علت العلل برسیم. یعنی سعی میکنیم هر چیز را آیه و نشانه ای بدانیم. همانطور که سعدی گفت: برگ درختان سبز در نظر هوشیار // هر ورقش دفتری است معرفت کردگار. مدرنیسم دقیقاً چپّه‌ی این بیت است. نگاهی کفر کیشانه در دوره‌ی کفرکیشیِ جدید(نئوپاگانیسم). یعنی هیچ چیزی نماد هیچ چیز دیگر نیست. این نگاه در هنر مدرن و مخصوصاً پست مدرن فوران میکند. در یکی از همین نمایشگاههای نقاشی تهران، خبرنگاری رفت از طراح مریضِ یک تابلوی پست مدرن سؤال پرسید: «این نقاشی ای که کشیدید یعنی چه؟» یارو هم گفت: «معنی‌ای ندارد. من وقتی این رو کشیدم، ازش خوشم اومد. پس حتماً یک نفر دیگر هم هست که ازش خوشش بیاد!» اوّلاً که این استدلال کاملاً غلط است. ممکن است هیچکس ازش خوشش نیاید. خود یارو هم ممکن است از نقاشی اش خوشش نیامده باشد امّا چون هیچکس نمیگوید ماست‌اش ترش است، بر اثر خودشیفتگی، از مزخرفی که کشیده است خوشش آمده! این نگاهِ مریض را در فیلمها هم میتوانید ببینید. از یارو میپرسند حالا این فیلمی که درست کردی چه دردی را دوا میکند؟ اصلاً یعنی چه؟ کارگردان بر میگردد میگوید من فیلمی درست کرده ام که یک نفر که آمده سینما، بخندد و خوشحال بشود و برود! یا مثلاً من فیلمی برای سرگرمی ساخته ام. و از این قبیل مزخرفات. از پول بیت المال آشغال میسازند. آنقدر درباره هنر مدرن و کلاً مدرنیسم، حرف هست که نمیشود همه را یکجا گفت پس به این بسنده میکنم که مدرنیسم و هنر مدرن، از انسانهای مریض بیرون میتراود، همان انسانهایی که خدا در سوره بقره میگوید:

 فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً وَلَهُم عَذَابٌ أَلِیمٌ بِمَا کَانُوا یَکْذِبُونَ (10) وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِی الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ (11) أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَـکِن لاَّ یَشْعُرُونَ (12)...مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ نَاراً فَلَمَّا أَضَاءتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَکَهُمْ فِی ظُلُمَاتٍ لاَّ یُبْصِرُونَ (17)

اینها واقعاً مریضند و نمیبینند. آیات خدا را نمیبینند. کورند. برای همین هم هست که در گمراهی هستند و در دنیا گم شده اند! تکذیب کنندگانند. فکر هم میکنند که مصلح هستند. مروجان تفکر مدرن و خاصه هنر مدرن(در تمام شقوق آن از نقاشی گرفته تا تئاتر و شعر و فیلمنامه و ..) جملگی مریض و کورند و چون آیات خدا را نمیبنند، همه چیز را بی معنی تلقی میکنند. و چون همه چیز را خالی از معنا میفهمند، پس چطور توقع میرود خالق اثری باشند که معنایی داشته باشد؟

خلاصه‌ی کلام. کلمه «مدرن» با کلمه «جدید» یکی نیست. فکر نکنید «مدرن» بودن کلاس دارد! سنتی هم هیچ ربطی با قدیمی ندارد.


پی نوشت: 1- ظرف مرغی در اصل، ظرفی است با طرح گل و مرغ. برای اطلاعات بیشتر : وبلاگ بهار سبز 2- در لغت نامه دهخدا درباره کلمه سنت آمده: «فرموده ٔ رسول (ص ) و کرده ٔ او. فرموده ٔ رسول و کرده ٔ او بطریق جواز، ضد بدعت . ج ، سنن . سنت سه گونه است : قول ، فعل و اقرار. قول ، هرچه از گفته ٔ پیغامبر صلوات اﷲ علیه روایت شده است . فعل ، آنچه از کردار آن حضرت روایت شده است . اقرار، آنچه روایت شده که اعمالی را قوم کرده اند و رسول صلوات اﷲ علیه بر آنان نگرفته و انکار نفرموده است . (مفاتیح ). رجوع به سنة شود. (اصطلاح فقه ) آنچه پیغمبر و صحابه برآن عمل کرده باشند و امری که حضرت پیغمبر صلوات اﷲ علیه آنرا همیشه کرده باشند، مگر در عمر یک دو بار بقصد ترک هم کرده باشند. (آنندراج ). (اصطلاح فقه ) آنچه آن حضرت و ائمه هدی صلوات اﷲ علیهم بر آن عمل کرده باشند، مگر در عمر خود یک دو بار بقصد ترک هم کرده باشد. (ناظم الاطباء). (اصطلاح فقه ) آنچه پیغمبر و صحابه بر آن عمل کرده باشند و امری که پیغمبر (ص ) آنرا همیشه کرده باشند، مگر در عمر خود یک دو بار بقصد ترک هم کرده باشند. (غیاث اللغات ). عبارت است از آنچه از رسول اﷲ (ص ) صادر شده باشد از افعال و اقوال بیواسطه ٔ وحی . آنچه در حضرت او واقع شده باشد و او مقرر داشته و نهی نفرموده . (از نفایس الفنون ). » همانطور که گفته شد سنت، به آنچه عمل پیامبر است گفته میشود و در اصل به آنچه خدا فرموده است گفته میشود. در قرآن نیز از کلمه سنت استفاده شده است مانند سنت الهی. پس سنت یک عملِ همیشه خیر است و خارج از ظرف زمان است که بخواهد قدیمی یا کهنه باشد. به همین ترتیب شما در نظر بگیرید کلمه «رستوران سنتی» چقدر غلط است و امثال آن. آنچه در حال حاضر از سنت در ذهن ها نقش بسته است، یک رسم و رفتار قدیمی است که اجداد ما بر اثر عادت انجام میداده اند که لازم به ذکر است این تعریف در دانشنامه ویکی پدیا نیز آمده است.3- مدرن در لغت به معنای زمانِ حال است. تقریباً معادل «به روز.» لکن آنچه گفته شد در مورد معنای لغوی کلمه نیست بلکه معنای فلسفی کلمه مدّ نظر است. 4- آنچه درباره مدرنیسم گفته شد، یکی از ویژگی‌هایش بود نه تعریف کامل از مدرنیسم. این ویژگی ریشه در جهان بینی انسان غربی و نگاه کفر کیشانه‌ی وی دارد.

روزی با دوستی صحبتی داشتیم در مورد نخبه یابی. دوست سید ما نکته‌ای گفت که بس فکرم را مشغول کرد. او که مدتها در زمینه یافتن نخبگان آینده جامعه اندیشه کرده بود گفت :«به نظر من اصلاً نخبگان را نمی‌توان یافت!» غرضش بطور دقیق این بود که نخبگان از بس غیر قابل پیش بینی هستند نمیشود نخبه بودنشان را پیش بینی کرد. مثلاً نخبگان لزوماً در نمرات درسی شان موفق نیستند. یا به قول آن دوست سیدمان نمراتشان بالاتر از ۱۴ نمیاید! و از اینجور موارد.

​من البته همانجا به او گفتم که این قیاس صحیح نیست. چرا که اولاً خود وی که چنین حرفی زده است اّلا و لابد یک نخبه در زندگی خود دیده است و تعریفی از نخبه کرده است پس این خود مثال نقضی است بر گفته خودش چرا که وی توانسته حداقل یک نخبه را بشناسد پس نخبه ها قابل شناسایی‌اند. مگر اینکه نخبه را اینگونه تعریف کنیم: «انسانهای غیرقابل شناسایی!» البته واضح است که این تعریف عاقلانه نیست و هیچ کاربردی ندارد. اما آنچه که فکر آدم را درگیر میکند این واقعیت است که آنقدر نخبه‌یابی کار دشواری است که به غیر ممکن میل پیدا میکند! البته این نتیجه‌گیری هم به تعریف ما از نخبه بر میگردد. به نظر من ویژگی مهم یک نخبه همان غیرقابل پیش بینی بودنش است. حدیثی است به این مضمون که بهشت آکنده از دیوانگان است. در شرح حدیث شنیده ام که منظور از دیوانه کسی نیست که عقل ناسالم داشته باشد بلکه کسی است که آنقدر افعالش صادقانه و خالصانه و مخلصانه است که عوام از درک و فهم چرایی آن عاجزند! این دیوانه میتواند خمینی باشد که یکهو بر میدارد حرف از «سربازانِ در گهواره» میزند و یا نخبگانی باشند مثل گالیله و نیوتن که باز مانند دیوانگان سخن میگویند. و به نظرم نخبگی را میتوان یک امر خنثی شمرد. غرب در امر نخبه یابی قابل قبول عمل میکند. و از علل موفقیت غرب هم همین است. وقتی نخبه را یافتی تنها کاری که باید بکنی این است که کارها را به دستش بسپاری!

در این باره صحنه ای را هیچوقت فراموش نمیکنم. صحنه ای است از فیلم «مردان سیاه‌پوش۱» که در آن میخواهند از جوانی (با هنرپیشگی ویل اسمیت) آزمونی بگیرند تا وی را استخدام کنند. آزمون شامل یک صحنه نبرد شبیه‌سازی شده بود که یک سری ماکت هیولا در آن وجود داشت و داوطلب میبایست در زمانی مشخّص به هیولاها تیراندازی میکرد! در این آزمونِ عملی، افراد دیگری هم بودند که در مجموع حدود ۵ یا ۶ نفری میشدند. وقتی آزمون شروع شد همه‌ی شرکت کننده ها به سرعت شروع به تیراندازی کردند؛ مانند مسابقه دو که همه میدوند یا مثل کنکور که باز، همه میدوند! امّا این جوانِ نخبه هیچ تیری شلیک نکرد. صبر کرد و همچنان که زمانش میدوید او خوب محیط را تماشا کرد و بر محیط مسلط شد. ناگاه تیری در تاریکی شلیک کرد. تیر که اصابت نمود، تمام چراغهای صحنه روشن شد. مسئولِ سازمان سنجش(!) از درب وارد صحنه شد و از نخبه‌ی داستان پرسید: «چرا به اون دختر بچه شلیک کردی؟» و نخبه گفت: «چون در این صحنه با این همه هیولای وحشتناک، فقط وجود اون دختر بچه با اون کتابای دستش عجیب بود...»

صحبت کردن در جمع سخت است. مخصوصاً که جزء کم سن و سالان مجلس باشی. امّا برخی با سنّ کمشان در جمع بزرگترها که مینشینند؛ حسابی میتوانند صحبت کنند. نمیدانم خصلت خوبی است یا خیر. به شخصه نمیتوانم در جمع عمومی خیلی صحبت کنم. نه اینکه نخواهم صحبت کنم. بلکه صحبت کردن را مفید نمیدانم. یک سری آدم دور هم جمع شده اند که هیچکدام تخصص ندارند و همه سعی میکنند حرفهای تخصصی(سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، سینمایی و ...) بزنند. فکر میکنم اگر حرف هم بزنم اوّل مسئله این است که چون کوچکترم اینها در کتشان نمیرود. دوم مسئله این است که ممکن است نتوانم حق مطلب را ادا کنم و خراب تر میکنم. برای همین خیلی وقتها اگر هم حرفی داشته باشم میگذارم سخنرانیهای دیگران تمام شود تا بعد با شخص مورد نظرم دو نفری صحبت کنیم. اینطوری از آفتهای سخن گفتن در جمع بیشتر در امانم ضمن اینکه جمع هیجانی است. یکهو یک چیزی میگویی و یکی در جمع متلک میاندازد و خر بیار و باقالی بار کن. امّا در صحبتهای دو نفره هیجان کمتر است و حرفها عقلانی تر است.

بر مبنای حرفهای رفته میخواهم بگویم که خیلیها که میتوانند در جمع عمومی صحبت کنند این توانایی را دارند که هیجانِ جمع را در دست بگیرند. این باعث دور شدن از عقلانیت میشود. و این میشود که حرفهای تخصصی در جمعهای عمومی از افراد عادی، بسیار غیر تخصصی و آبکی از آب در میایند که اصلاً هم نمیشود به آنها استناد کرد. این از من به شما نصیحت که، در جمع افراد عادی هرچه میتوانید کمتر سخن بگویید. بروید بینید چقدر حدیث درمورد کم سخن گفتن آمده است. تکیه احادیث هم بر این است که: «سخن نگویید و در امان بمانید»؛ یعنی اگر سخن گفتید و نتوانستید حق مطلب را ادا کنید و به قولی بد دفاع کردید آنوقت است که در اصل مقصرید و در پیشگاه خدا باید جواب پس بدهید. بد دفاع کردن عیناً گل به خودی زدن است! مطمئن باشید در اسلام اصالت با سکوت در این نوع جمع ها است. اصلاً همیشه اصالت با سکوت است مگر خلافش ثابت شود. دوّم اینکه آیه صریح قرآن است که میگوید «نگویید آنچه نمیدانید». بگذارید این یک ملاک باشد. اگر شما آنچه نمیدانستید نگفتید، پس شما دفاع جانانه ای کردید و تو دهنی محکمی زده اید به آنهایی که نمیدانند و میگویند. اگر نمیدانستید و نگفتید، آنوقت است که وقتی چیزی میگویید، دیگران مطمئن میشوند که حداقل مقداری درباره اش میدانید. سوّم هم اینکه برای یک مسلمان، اصالت با این است که وقتی کسی چیزی گفت یعنی درباره موضوع میداند و گفته است مگر اینکه خلافش ثابت شود. پس: 1- ما چیزی نمیدانیم مگر خلافش ثابت شود. 2- ما چیزی که میشنویم درست است مگر خلافش ثابت شود. اگر هر مسلمان این دو گزاره را انجام دهد، دیگر در دنیای اسلام سخن بی ربط گفته نمیشود و نیز سخن بی ربط شنیده نمیشود.


پی نوشت: 1- جمعهای گفته شده، منظور جمعهای کوچه بازاری و جمعهای عادی است نه جمعهای تخصصی. بنده هم در جمعهای تخصصی راحت میتوانم صحبت کنم چون فضای آنجا غالباً متفاوت است. 2- همیشه سعی میکنم وقتی چیزی میگویم، اوّل ببینم خودم هم اجرا میکنم؟ مثلاً همین چیزی که نوشتم آیا اشتباه بوده یا خیر یا کلاً فضای وبلاگم جایی برای گفتن حرفهای اشتباهِ من است؟ آنچه به نتیجه رسیده ام این است که من سعی میکنم درست ترین حرف را بزنم ولی بالاخره اشتباه هم قطعاً کرده ام منتها اینجا فاقد فضای هیجانی است. برای خوشایند دیگران هم نگفته ام. من آنچه میگویم ممکن است اشتباه هم باشد لکن در اینجا که به نظرم فضا تخصصی است، اگر هم حرف اشتباهی زده باشم، آنقدر بد نیست چرا که باعث میشود افراد متخصص با نظراتشان بنده را متقاعد به اشتباه کردنم بکنند. 3- البته ممکن است همه اینها اشتباه باشد! ولی سعی کرده ام درست ترین را بگویم! 4- برخی هستند که هم میدانند و هم منطق دارند و هم میتوانند بر هیجانات و احساسات جمع غالب شوند، پس اینها اگر نگویند باید جوابگو باشند، چرا که میتوانستند بگویند و نگفتند.

از ابتدایِ محرّم 91، از کارگر جنوبی که وارد میدان انقلاب میشدی این جمله را بزرگ روی پل عابر پیاده میدیدی:

واشنگتن ایروینگ (مورخ مشهور آمریکایی) : روح حسین(ع) فناناپذیر است.

ابتدا خود جمله را ببینید. اصلاً این یعنی چه؟ مگر اصلاً روح فناپذیر است که روح امام حسین بخواهد نباشد! اگر منظور از روح، یاد حسین هست که ما خودمان بهتر میدانیم یاد امام حسین تمام نمیشود؛ نیازی نبود سخنی از واشنگتن ایروینگ آنقدر درشت آن بالا بکوبید. از خود جمله بگذریم که اصلاً معلوم نیست چه میخواهد بگوید. شما نگاه کنید، این جمله برای عموم مردم است. عموم مردم مگر واشنگتن ایروینگ میدانند کیست؟ خیر! خوب، توجه کنید. وقتی مردم نمیدانند او کیست، چرا باید برایشان مهم باشد نظرش درباره امام حسین چیست؟ وقتی توجه میکنید میبینید این وسط چه کسی سود میبرد؟ آیا امام حسین سود میبرد که ایروینگ درباره اش سخن گفته؟ خیر! آیا مردم سود میبرند از این جمله؟ خیر! آیا شهرداری از این جمله سود میبرد؟ شاید! شاید شهرداری رفته یک حرف درشت از یک خارجی پیدا کرده که مثلاً به عوام بگوید شهرداری حالی اش است! ولی سود برنده اصلی کیست؟ واشنگتن ایروینگ! این مستشرق است که سود برده و نامش در مغز مردم جای گرفته و شهرتی در برخی مردم پیدا کرده. اگرچه بنده خدا سالهاست فوت کرده. نتیجه معکوس در مغز مردم میگذارد، یعنی به جای اینکه ارزش ِ امام حسین در نظر مردم بیشتر شود، واشنگتن ایروینگ در نظرشان ارزش پیدا میکند. به تبع، غرب و غربی در نظر ایرانی ارزش پیدا میکند. به نقصیل در متن دین زدایی پوزیتیویستی توضیح داده ام. یعنی به جای اینکه دین در ذهن مردم جا گیرد، این غرب زدگی است که در فکر قالب میشود.

اصلاً چرا نام بزرگ امام حسین هزینه یک مستشرق شود؟ چرا فکر میکنیم وقتی بگوییم فلان مستشرق از امام حسین تعریف کرده، نام امام حسین را بزرگ کرده ایم؟ این یعنی ما شک داریم امام حسین بزرگ است؛ ولی مطمئنیم فلان مستشرق بزرگ است. پس وقتی میبینیم آن مستشرقِ بزرگ از امام حسین تعریف میکند مطمئن میشویم که امام حسین هم بزرگ است! این چه ظلمی است که ما با اولیاء الله میکنیم؟ پیامبر خودش هیچوقت از این روشهای پراگماتیستی استفاده نکرد. هیچوقت نرفت کنار فلان نام گنده ای قرار بگیرد تا نام او هم دیده شود. حالا که نام اولیاء الله گنده ترین نامهای دنیاست، چرا نامشان را کنار فلان مستشرق گمنام میگذاریم؟ چرا اینقدر خنگ بازی در میاوریم؟ قرآن دیگر هیچ نیازی ندارد از زبان انیشتین تعریف شود. قرآن الان یک میلیارد پیرو دارد. انیشتین را در بهترین حالت چند میلیون نفر بیشتر دوست ندارند چه برسد به پیروی. حالا ما هی میاییم میگوییم انیشتین از قرآن تعریف کرده! قرآن در آن زمان که گمنام بود هم به چنین دوستی های خاله خرسه گونه ای نیاز نداشت.

پی نوشت: 1- دو روز پیش در کافه کراسه یک پوستر بزرگ از کتابی دیدم که با اهن و تولوپ زیاد تهیه شده بود و کتابش چه بود؟ مجموعه سخنان مستشرقینی که از امام حسین حرفی زده بودند. 2- ما ملتی هستیم که تا یک نفر از آن ور دنیا از ما تعریف میکند آب از لب و لوچه مان میریزد. آن معضل مذکور از اینجا منتج میشود. عاشق تعریف شدن هستیم. بر خلاف اولیاء خدا. 3- اصلاً چرا غربیها میایند شرق را بشناسند؟ چرا ما کلاس غرب شناسی میگذاریم؟ معلوم است، تا دشمن شناخته شود! خوب ما هم میگوییم غرب پشتکار دارد. ولی برای شناختنِ دشمن این را میگوییم. خاک بر سر ما که دشمن میاید در حین شناختش از ما، تعریفمان میکند و ما کیف میکنیم! 4- البته کسانی مثل لئو تولستوی هم هستند که احتمال مسلمان شدنشان هست و بعنوانِ یک مسلمان از اسلام تعریف کرده اند نه بعنوان مستشرق.

زیبایی کار غرب آنجاست که به ما می آموزد بگوییم تحریم هستیم. تلقی عموم از انسان محروم انسانی  بی نوا است. انسانی فلک زده و بیچاره و آسمان جُل. به تبع جامعه محروم نیز چنین تعبیری دارد. انسان محروم (و به تبع جامعه محروم) باید تلاش کند تا محروم نماند. یعنی خودش را باید تغییر دهد. محرومیت را برطرف میکند.

امّا تعبیر درست چیست؟ آن است که بگویم ما محاصره هستیم. وقتی این لفظ را به کار ببریم حس قرار داشتن در جنگ را پیدا میکنیم. احساس جنگیدن داریم. از موضع قدرت بر میاییم تا از حق خود دفاع کنیم. کسی که محاصره میشود به خاطر ضعف و بینوایی و اسمان جُلی اش نیست. اتفاقاً برعکس؛ به دلیل قدرتش است. ما اگر از لفظ محاصره استفاده کنیم در مقابل درصدد شکستنِ محاصره بر میاییم نه اینکه خود را تغییر دهیم تا محروم نمانیم!

اوّلی نگاه اقتدار زداست. دومی نگاه اقتدار آفرین.

ما همیشه باید به تک تک کلماتی که استفاده میکنیم دقت کنیم. هر کلمه ای بار معنایی خاصی دارد. واکنش روانی خاصی میافریند. به اینها همیشه باید دقت کنیم. همانطور که قرآن دقت میکند. در قرآن تک تک حروف و کلمات حساب شده در جای خود قرار گرفته اند.

<

کتاب الکترونیک غربزدگی را روی گوشی ریخته ام و وقت بشود میخوانم. مخصوصاً قبل از خواب. داشتم میخواندم، مثل باقی نوشته های جلال، سریع و با خشم. خصوصیت نوشته های جلال این است، خشن و بریده و کوتاه. خسته که شدم رفتم به آخر کتاب که زندگینامه جلال را آورده بود. با زندگی اش کم و بیش آشنا هستم اما خواستم این یکی را بخوانم تا مگر چیز جدیدی عایدم شود. دیدم کسی که این زندگینامه را نوشته تا آنجا که توانسته به قسمتهایی از زندگی جلال پرداخته که از دین برگشته است و سخنی از اعتقاد دوباره اش به اسلام نیاورده. در لیست آثارش آنهایی که بحث برانگیز تر است، مثل "سفر به ولایت عزرائیل" را نیاورده. دیدم یک غرب زده آمده جلال را و غربزدگی اش را از خود کرده!

میدانید چه میشود یکهو میبینیم در فتنه میایند میگویند امام خمینی هم سبز بود؟ چطور میشود که موسویِ لیبرال، میاید از امام خمینی میگوید؟ از آرمانهای انقلاب؟ چه میشود شهید همت یکهو میشود اصلاح طلب؟ چه میشود اینهمه شهدای ما را جبهه لیبرال مصادره میکند؟ چه میشود انقلابمان را اصلاح طلبان از خود میکنند؟ مشکل از آنجاست که ما جلالهایی داشتیم و از خود راندیم، دشمن آنها را قاپید! از خود کرد! خنده دار است، غربزدگی جلال را غرب از خود میکند. شریعتی خود را از خود دور میکنیم. طالقانی را از خود میرانیم. دشمن اینها را میقاپد. پس فردایش میاید میگوید اینها مال من هستند، پس انقلابتان و خمینی تان و شهید همتتان هم مال من است! ببینید امام خمینی فلان جا از روحانیت بد گفته است!!!

امروز هم همین است. ما وقتی احمدی نژاد را از خود برانیم دشمن آنرا میقاپد همانطور که گذشتگانمان را قاپید. خنده دار نیست؟ وقتی حسن عباسی را مدام تکفیر کنیم، پس فردا که سرش را زمین گذاشت، دشمن او را میقاپد! زبانم لال پس فردا که حضرت ماه، آیت الله خامنه ای سرش را زمین گذاشت؛ همین اصلاح طلبان و غرب زده ها و لیبرال ها، میایند او را هم میقاپند! ما وقتی قدر سرمایه های خود را ندانیم اینگونه میشود. مگر نشد؟ مگر خنده دار نبود که غرب زده ها جلال را از خود کنند؟ مگر خنده دار نیست که غرب زده ها شریعتی را از خود میکنند؟

میدانید رازش چیست؟ رازش در این مثال است: اگر به شما انتقاد کنند که شما انتقاد پذیر نیستید، تنها راهی که میتوانید این انتقاد را منکر شوید؛ این است که این انتقاد را بپذیرید! وقتی یک نفر میگوید غرب بد است؛ تنها راهی که غرب میتواند با آن مبارزه کند این است که صدای او را مصادره کند. نتیجه چه میشود؟ این میشود که صدایی از خود غرب میاید که میگوید غرب بد است! آنوقت اگر این حرف را بپذیریم، نتیجه این میشود که این صدا هم که از غرب میاید بد است. پس منفی در منفی مثبت میشود و در نتیجه غرب خوب است! یا به طور ساده تر اینکه اگر غرب واقعاً بد است پس چرا این صدا را خودش پخش میکند؟(سوالی که خیلیها میپرسند وقتی با چنین مسائلی روبرو میشوند) و اگر نپذیریم این میشود که غرب خوب است!!! البته غرب صدای این کسانی را که قاپیده است فقط برای کسانی مثل ما پخش میکند تا اعتقاداتمان سست شود. هرگز نمیرود صدایشان را در خود امریکا پخش کند.

تا جان بر تن دارم از این اشخاص دفاع میکنم؛ از همین کسانی که خیلی ها به خاطر اشتباهات جزئی یا حتی کلی شان، تکفیرشان میکنند. چون میدانم اینها خط مقدم جنگ هستند و اگر اینها را از دست بدهیم، پس فردا دشمن تا یک قدمی دروازه های شهر اعتقاداتمان پیش میاید و مدعی میشود که اسلام شما و رهبر و پیغمبر شما نیز، از ما بوده اند!

<

حدوداً دو سالی میشود که هروقت بتوانم کلاسهای حسن عباسی را میروم. اگر این کلاسها هیچ چیزی برایم نداشته باشد، این را برایم داشته که بتوانم به یک مسئله از جهات مختلف بنگرم. البته در حدی که میتوانم. به قول مطهری، معلمی را دوست میدارم که اندیشیدن را به من آموزد نه اندیشه را. من اصلاً کاری به سواد حسن عباسی ندارم. چیزی که محل منازعه بسیاری است با وی. میگویند دکتر نیست! میگویند درس آکادمیک نخوانده! من جور دیگری به اینها مینگرم. میبینم کسی که درس آکادمیک نخوانده دکتر نیست، چطور میتواند اینهمه معلومات داشته باشد؟ اشان واقعاً نابقه است. اصلاً مدرک برایم محل اعرابی ندارد. اتفاقاً چه خوب است که استاد عباسی دکترا نگرفته است. چرا که او از پیش قراولان مخالفان نظام مدرک گرایی است و چه بد میبود اگر خودش مدرکی میداشت. مانند حضرت آقا، آیت الله خامنه ای. به ایشان خواستند مدرک دکترای افتخاری بدهند، قبول نکرد. اگر قبول میکرد جای سوال داشت. ایشان که از مدرک گرایی انتقاد میکند اگر دکترا را قبول میکرد برایم جای سوال ایجاد میکرد. آنچه در مورد حسن عباسی مرا مجذوب خود میکند، حتی معلومات بالایش نیست، چرا که آنهایی که میشناسندش میدانند کسی که در دهه چهارم زندگی تمام موهایش را سفید کرده، چه رنجهایی که کشیده و چه تلاشها و جهادهایی کرده است. آنچه حسن عباسی را در چشمم عزیز کرده، نبوغ بالایش است. هوش سرشارش است. حقیقتاً باهوش است. تیز بین است. کتاب طرحی از یک زندگی را که میخواندم، دانشجوهای شریعتی وقتی میخواستند از او تعریف کنند میگفتند: وقتی از مرحوم شریعتی سوالی میپرسیدیم و به زعم خودمان سوال سختی بود که استاد را به دام میانداخت، او از دیدی دیگر و از بالاتر از آنچه ما میدیدم، چنان به سوال جواب میداد که با خود میگفتیم چه سوال احمقانه ای پرسیدیم! چقدر نگاه ما خرد و ریز و کوته بینانه بود! عباسی هم همینگونه است، وقتی به یک معضل اجتماعی پاسخ میدهد، میبینیم که چقدر ما بد نگاه میکنیم! خودش اعتقاد دارد برای حل یک معضل اجتماعی نباید فقط آنرا در نظر گرفت، بلکه باید از بالا به تمام جوانبی که با آن معضل در ارتباط هستند زیر نظر گرفت.

چند روز پیش مستند شوک که در مورد رانندگی در تلویزیون پخش میشد از دوربینهایی گفت که در تهران نسب کرده اند تا ماشینها وارد منطقه طرح ترافیک نشوند. و از مشکلاتش میگفت، مثلاً خیلی ها با چسباندن کاغذی روی پلاکشان از دوربینها میگریزند و البته در این زمینه شغلی هم ایجاد شده است! بعضی جاها کنار دوربینها کسانی هستند که بهشان پول میدهی تا پشت ماشین شما راه بروند تا از دید دوربین خارج شوی و پلاک خوانده نشود! این هم شغلی است! بعد آمد با پلیس صحبت کرد و پلیس هم قول داد که متخلفین را مجازات میکند! وقتی دقیق نگاه میکنید میبینید طرح ترافیک برای دو هدف اساسی ایجاد شده است. یکی کنترل آلودگی هوای تهران و دیگری کنترل ترافیک مناطق پر رفت و آمد تهران. ما باید این ضرب المثل انگلیسی را آوریزه گوشمان کنیم: آنقدر پول نداریم که جنس ارزان بخریم! ما انقدر پول نداریم که طرح ترافیک ایجاد کنیم! به مغز ناقص بنده که معلومات خاصی در این زمینه ندارم و اصلاً به من مربوط نیست میرسد که راه حل این مسئله در جلوگیری از مهاجرت مردم به تهران است. راه حل این مسئله در خروج مردم و بسیاری از نهادهای غیرضروری از تهران است آنوقت مسئولین بلند مرتبه نشسته اند چه میکنند؟ سخت افزاری ترین راه حل را بر میگزینند و حاضر نمیشوند یک مقدار نرم افزاری راه حل ارائه بدهند! با دوربین میخواهند حلش کنند! نه با فکر و برنامه ریزی. اینکه بیاییم طرح ترافیک بزنیم و متخلفین را مجازات کنیم به نظر راحت ترین کار میاید، اما در عمل سخت ترین کار و پرهزینه ترین آنها و بی فایده ترینشان هست. این طرح  به کدام یک از اهدافش رسیده؟ جز اینکه مردم بدبخت را الکی الکی چون قانون را رعایت نمیکنند گناهکار کرده و ترافیک همان که بوده هست و دو ماه دیگر که هوا سر شد، دوباره یک هفته همه تهران را تعطیل میکنند که هوا تمیز شود!

<

ساعت سه صبح است. داشتم کتاب "انقلاب اسلامی در مقایسه با انقلابهای فرانسه و روسیه" از دکتر منوچهر محمدی و از انتشارات نظر معارف را میخواندم که جمله ای من را بسیار درگیر خود کرد. در صفحه ۲۱۰ این کتاب، عبارتی از لنین نقل میکند که در صفحه ۲۸۱ کتاب مارکس و مارکسیسم از آندره پیتر آمده است:

مکتب مارکس همانا مکتب مادی گرایی است. از این لحاظ به همان اندازۀ مادی گرایی سایکولوژیست ها یا مادی گرایان فویر باخ با دین عناد دارد... اما... مکتب مارکس دورتر میرود. باید دانست چگونه با دین مبارزه کرد و برای این کار باید منابع ایمان و دین توده ها را با مفاهیم مادی گرایی توضیح داد...

جمله آخری را که خواندم اول احسنتی به لنین گفتم دوم هم میخواستم سرم را به دیوار بکوبم از جهالت ما. ما هنوز نفهمیده ایم وقتی دین را پوزیتویستی یا امپریستی یا مادی گرایانه توضیح میدهیم، در واقع داریم دین زدایی میکنیم و به جای آن پوزیتیویسم را در تفکر انسان مذهبی جاسازی میکنیم. یعنی ماده و پوزیتیویسم اصل است و دین فرع و ملاک فهم و درکِ دین و ایمان، تلقی مادی گرایانه است. یعنی دین و ایمان را هم باید با تلقی حس گرایانه و مادی گرایانه دریافت کرد. یعنی در زمین دشمن بازی میکنیم. یعنی پارادایم فکری یک انسان را مادی گرا شکل میدهیم. یعنی هزار حرف دیگر که الان نمیتوانم بگویم و میخواهم سرم را به دیوار بکوبم... آنوقت رسول جعفریان میاید به تجربیاتِ ارزشمندِ آیت الله قرائتی نیش خند میزند و مسخره میکند و برای این عزیزِ بزرگوار ابراز تاسف میکند(بخوانید در این لینک)...

شب احیا به امامزاده جعفر رفتیم. آخوندش شروع کرد با این سوال که : چرا برخی از این سفره رحمت دست خالی باز میگردند؟ و ادامه داد به توصیف رحمت خداوند. و گفت که خدا پیامبرانش را برای هدایت بشر آورده است و اینقدر این انسان عزیز است که خداوند پیامبرانش را به سخت ترین کارها وا داشته و حتی این پیامبران را فدا کرده است تا انسان هدایت شود. و خدا حسین را که عزیزترین بندگانش است آنگونه فدا کرده است تا امروز ما هدایت شویم و پیامبران و ائمه دیگر را نیز به همین منوال. و بسیار بر این حرف تکیه ورزید تا بگوید خدا رحیم است.

اول که حرفهایش گوشم را تیز کرد و مرا یاد حرفهای مسیحیان انداخت. اینکه مسیح خود را به صلیب کشید تا هدایت شویم و البته آنها پا را فراتر میگذارند و میگویند تا باعث آمرزیده شدن گناه انسان شود. ابتدا این شبهه در ذهن ایجاد میشود که انسان در راس است و پیامبر در فرع. یعنی اصل انسان است که پیامبر نیز برای خدمت به او است. و این یعنی اومانیسم. البته گامی فراتر از آن میشود اینکه اگر خدایی هم باشد، او نیز برای خدمت به انسان است که اینها اشتباه هستند. خدا میگوید دلیل خلقت این ۵معصوم هستند. دوم اینکه خدا کی گفته است که حسین را فدایِ هدایت انسان کرده است؟ حسین را کشتند. خدا حسین را نکشت. اگر اینگونه است پس چرا امام زمانمان را خدا فدا نکرد؟ خدایی که میگوید هیچ کاری برایم سخت تر از گرفتن جان مومن نیست، آمده حسین را فدا کرده؟ این حرفها اشتباه است. خدا هیچوقت راضی به کشته شدن حسین به آن شیوه نیست. لکن امتحانی سخت بود برای کوفیان و البته برای امام حسین. و این حسین بود که برای احیای دین جدش قیام کرد و اگر راهی بود که این کار بدون ریختن خونش به انجام رسد حتما به آن راه میرفت اما شیطان کار را بر او سخت کرد و چاره ای جز شمشیر برایش باقی نگذاشت. حسین با خدای خویش معامله کرد و گفت اگر جز با ریختن خون من دین جدم باقی نمیماند، پس ای شمشیرها مرا دریابید. برای آنکه اسلام بماند. سخن زیاد است، اما لب کلام که گفته شد کفایت میکند.

پای این منبرها که مینشینم، میفهمم علم یاد دادنی نیست. یاد گرفتنی است و البته حکمت، را خدا خود به انسان عطا میکند.  علم و حکمت را نباید در حوزه علمیه یا دانشگاه یاد گرفت، باید در کتاب یا از عالم و از خدا آموخت.


بخوانید: بمیر! تا برایت بگریند - اینجا کسی برای زنده ها اشک نمی ریزد.

حرفهایی از طرف دوستی که نمیشناسمش، برای خواندن: دانلود کنید

<