بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۲۳ مطلب با موضوع «یاسمن» ثبت شده است

روز اول دانشگاه را به خاطر می آورم. هیجان زده و گیج وارد دانشگاه شدم و پی فاطمه رفتم. فاطمه را قبلا ندیده بودم، یک دوست مشترک ما را با هم آشنا کرده بود. چند باری با او تلفنی صحبت کرده بودم برایم جالب بود بدانم صورتش چه شکلی است چه لباسی میپوشد، آیا با من هماهنگ و همراه خواهد شد؟ بعدها فهمیدم او از آرزو درمورد من سوال کرده ولی آنچه شنیده با بود با آنچه دید خیلی تفاوت داشت. اما من سوال نکرده بودم و تنها ذهنیتم فردی شبیه به آرزو بود و البته آنچه من انتظار داشتم هم با آنچه دیدم خیلی تفاوت داشت. فاطمه دختری محجبه، بازیگوش اما سر به زیر بود که کنار پدر مهربانش منتظر من ایستاده بود. واقعا در یک نظرمهرش به دلم نشست.

خوابگاه سال اولیها معمولا جدا از خوابگاه دیگران و جایی نزدیک به دانشگاه است. ورودی سال ما از ظرفیت خوابگاه سال اولیها بیشتر بود و از هر رشته قرعه به نام چند نفری افتاد تا ابتدا به ساکن وارد خوابگاه معروف "کوی" شوند، خوابگاهی که هرچند امکاناتی بیشتر اما سختی های خاص خودش را هم داشت. کسی وارد اتاقی نمیشد مگر جای دوست چندین ساله و تازه فارغ التحصیل ساکنین اتاق را پر میکرد و این مسئله مقاومت و سردی اولیه ی آنها را در پی داشت. القصه، قرعه به نام من و فاطمه هم افتاد و باهم بودنمان بیشتر شد، هم دانشگاه و هم خوابگاه. من و فاطمه بیشر کلاسها را با هم برمیداشتیم و تقریبا همیشه هم گروه بودیم. وقتی از سختی های خوابگاه گله میکرد دلداریش میدادم و وقتی مریض میشدم او از من پرستاری میکرد.

این روزها که برای آخرین واحد با هم هم گروه شده ایم، باز هم حس میکنم که زندگی ام روی دور تند است. سالهای دانشجویی و دوستی در کنار همسر و حالا فرزندم به سرعت سپری شد و نمیدانم که این زمان طی شده مایه ی سعادت من در سرای دیگر خواهد بود یا شقاوت. میدانم که دلم برای فاطمه تنگ خواهد شد و نمیدانم از فرصت بودن در کنارش به اندازه کافی استفاده کردم یا نه.

روزهای دیگر هم به همین سرعت خواهند گذشت و یوم الحسره خواهد آمد.. 

برخی از مراسم عزاداری در یزد جنبه‌ی نمادین و نمایشی دارند. به منظور نمایاندن اقتدار، قدرت و عظمت مسلمانان اجرا می‌شوند. مثلاً همین مراسم نخل‌برداری که می‌گویند نماد تشییع جنازه‌ی امام حسین (ع) است. این گونه عزاداری از جهت تنبه بودن کارآمد است. بالاخره دهه‌ی اول محرم در شهر صدای سنج و نوحه می‌پیچد و هر دلی را به یاد محرم می‌اندازد. شبیه‌خوانی‌ها و مراسم خاص دیگر نیز بهانه‌ای می‌شوند تا بچه‌ها با اشتیاق بیشتری انتظار محرم را بکشند و با خانواده در عزاداری‌ها شرکت کنند. بزرگترها هم گاهی از دیدن این صحنه‌ها و شنیدن این‌گونه صداها منقلب می‌شوند یا به خود می‌لرزند. اما چنین سبک عزاداری آفاتی هم دارد. یک اتفاقی که می‌افتد این است که بانوان عزا را به کلی از یاد می‌برند و فقط به قصد تماشا وارد روضه‌ی امام حسین می‌شوند. آقایان هم بعضاً لابلای رضای خدا، رسول خدا و فرزندان رسول خدا، گهگاه به فکر رضایت خلق خدا می‌افتند! از همه بدتر این که در مکان‌های کوچک و پرجمعیت اختلاط محرم و نامحرم اتفاق می‌افتد و به اصطلاح اوضاع شیر تو شیر می‌شود.1 بعد از حدود 3-4 سال، امسال اولین محرمی بود که فرصت کردیم به یزد سفر کنیم. به دلیل نذر خانواده ظهر عاشورا به حسینیه‌ی «نظر کرده» رفتیم. اوضاع همان شیر تو شیر بود که خدمتتان عرض کردم! جمعی از خانم‌ها از طبقه‌ی بالا تماشا می‌کردند و عده‌ی کثیری که به طبقه‌بالا راه نیافته بودند طبق رسم هر ساله در گوشه‌ای از طبقه‌ی پایین سنگر گرفته بودند! ما نیز از آن جمله بودیم. فرآیند سنگر گرفتن بدین صورت اجرا می‌شود که خانم‌هایی که محرم همراه ندارند عقب‌تر می‌ایستند، صف بعدی را خانم‌هایی تشکیل می‌دهند که به همراه محارم تشریف آورده‌اند و آخرین صف هم که مشخص است، محارم عزیز هستند. صف محارم خط مقدم است! باید تمام تلاشش را بکند که آقایان سینه زن و نخل‌بردار روی بانوان سقوط نکنند و مراقب باشند کوچک‌ترها زیر دست و پا له نشوند. خلاصه اوضاع وخیمی است! لابلای این زد و خوردها گاهی هم نوحه‌ای دل آدم‌ها را می‌شکند و اشک‌ها جاری می‌شود. به نظرم نقل‌ها و شکلات‌های نذری هستند که نمی‌گذارند قند و فشار عزیزان پایین بیاید و تلفات به حداقل می‌رسد. اما باز احتمال دارد یکی دو نفری را ببینی که غش کرده‌اند و به هزار مصیبت از جمعیت خارجشان می‌کنند. در این اوضاع تنگ و سهمگین گرفتار بودیم که به یاد آوردم زین‌اب در چنین ظهری دیگر محرم نداشت... میان آتش خیمه‌ها... میان نامحرمانی که قاتل حسین بودند، نه عزادار او... در کنار یتیمان... و چیزی جز زیبایی ندید...


1- این اختلاط محرم و نامحرم در برخی راهپیمایی‌ها نیز آزاردهنده است. راه آدم از شش طرف بسته می‌شود! تنها راه فرار پرواز است! راهپیمایی روز قدس امسال فکر می‌کردم کاش مثل اماکن متبرکه یک عده لطف می‌کردند طوری جمعیت را هدایت می‌کردند تا صفوف تک جنسیتی شوند!

امروز صبح حسین عازم اردوی شرایط سخت شد. اردویی سه‌روزه شامل چادرخوابی، پیاده‌روی طولانی، خشم شب (!) و ... اصل اردو مورد بحث بنده نیست، لذا تشریح نمی‌کنم که چیست و چرا! هرچند، شاید بسیاری آشنایی داشته باشند. یکی از الزامات این اردو همراه نداشتن تلفن همراه است. همین مسئله موجب نگرانی و دلتنگی بیش‌تر برخی از خانواده‌های عازمین می‌شود. من نیز از آن جمله هستم.

صبح از حسین که جدا  شدم بسیار ناراحت بودم، خصوصاً که فراموش کردم با او خداحافظی کنم! در راه مدام به دوری فکر می‌کردم و اندوهگین بودم. دل‌شوره داشتم. کلاً دگرگون بودم. مدام به بی خبری فکر میکردم تا اینکه به دانشکده رسیدم. صدای زیارت عاشورا در سالن پیچیده بود. یَا أبَا عَبْدِ اللهِ ، لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ ، وجَلّتْ وعَظُمَتْ المُصِیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلَى جَمِیعِ أهْلِ الإسلام ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصِیبَتُکَ فِی السَّمَوَاتِ عَلَى جَمِیعِ أهْلِ السَّمَوَات... پاهایم شل شد. به فکر فرو رفتم. خود را با همسران شهدا و به‌خصوص شهدای کربلا مقایسه کردم. اشک در چشمانم حلقه زد.

امان از دل زینب! و خاک بر سر من! اولی احساس بود و دومی فکر. چگونه زنان زمان جنگ و زنان زمان حسین (ع) جدایی و دوری و دلواپسی را تاب آوردند؟ چه بر آن‌ها گذشت؟ عجب صبری... و حالا من چه کنم که اگر گاه امتحان آمد روسفید شوم و روسفید کنم؟ من که با یک اردو منقلب شده‌ام چه کنم که جنگ مرا منحرف نکند؟

خدایا مقام همسران شهدا را متعالی بفرما...

الهی صبری چون صبر آنان به ما عطا کن...

پروردگارا ما را برای امتحانات سخت زندگی بپروران...                                                      

 


این مطلب با تاخیر منتشر شد.

روز ازدواج مبارک.

«در خبرها آمده بود که ظاهرا قرار است تهیه کننده برنامه سمت خدا به علت برنامه های انتقادی و چالشی خود درباره سیستم بانکی کشور و انتقاد از پخش آگهی تبلیغاتی در برنامه های کودک، از سمت خود برکنار شود.» [1]

چند روز پیش اربعین شهید نهی از منکر علی خلیلی بود. انتظار داشتم تأثیری بر جامعه داشته باشد. با شنیدن خبر تجمع حجاب و عفاف در روز چهارشنبه و تجمع امر به معروف و نهی از منکر بعد از نماز جمعه مشعوف گشته بودم. اما وقتی مجوز تجمع عفاف و حجاب در مقابل وزارت کشور صادر نشد... وقتی بانوان محجبه‌ای که گرمای ساعت 16 را به جان خریده بودند تا فریضه‌ای فراموش شده را به جای آورند متفرق گشتند... وقتی خانم بدحجابی گفت «بهتر که لغو شد، برن حجابشون رو...» تازه متوجه شدم که زهی خیال باطل! [2]

امروز هم که با شنیدن این خبر، شعف بنده کان لم یکن شد. به قولی صدا و سیما دارد ریشه‌ی نهی از منکر را می‌خشکاند. یعنی تهیه کننده‌ی برنامه‌ی پربیننده و پربارِ سمت خدا باید به خاطر انتقاد و نهی از منکر برکنار شود تا درس عبرتی باشد برای همه‌ی علی خلیلی‌ها!

کاش ما با سکوتمان در این انحرافات بزرگ سهیم نباشیم...


1 به نقل از نامه‌ی بسیج دانشجویی دانشگاه شیراز خطاب به ضرغامی

2طبق اصل 27 قانون اساسی تشکیل اجتماعات و راهپیمایی‌ها بدون حمل سلاح به شرط اینکه مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است. تبصره 2 ماده 6 قانون فعالیت احزاب با عنایت به اصل27 قانون اساسی احزاب را ملزم به کسب مجوز قبلی از وزارت کشور با تأیید کمیسیون ماده‌ی 10 کرده است.

شکر خدا این تجمع مربوط به حزب خاصی نبوده است.

مدت‌هاست بی توجهی اساتید دانشگاه به وقت دانشجویان و عدم پایبندی ایشان به انجام وظایفشان آزارم می‌دهد. اما این هفته در اثنای همه‌ی این بی‌اخلاقی‌ها...

دکتر اویسی پیش کسوت گروه تغذیه و رژیم‌درمانی دانشکده است. پیرمردی خوش‌چهره و مهربان که قاطعیت‌اش را کم و بیش همه می‌شناسند. هفته‌ی پیش برای اولین بار با او کلاس داشتیم. مانند دیگر اساتید روند کلاس خود را برایمان شرح داد: «من سر ساعت کلاس را شروع و سر ساعت نیز تمام می‌کنم . لطف کنید به موقع تشریف بیارید...» البته این جمله‌ی دوم را بسیاری از اساتید گوشزد می‌کنند، بحمدالله در این مورد تابع قوانین و مقررات هستند. اما آن‌چه درمورد این استاد برای من شاخص شد گفته‌های ایشان در انتهای جلسه‌ی این هفته بود.

اگر دانشجو بوده یا هستید حتما با بار معناییِ عمیقِ عبارتِ «استاد خسته نباشید!» آشنایی دارید. همچنین با بازخوردهای متنوع اساتید به حد کافی و وافی مأنوس‌اید! نزدیک به ده دقیقه به پایان زمان کلاس مانده بود. یکی از آقایان کلاس با صدای رسا گفت: «استاد خسته نباشید!» استاد عزیز تکرار فرمودند: «کلاس را به موقع آغاز کرده و به موقع به پایان می‌برم. چرا؟ چون می‌خواهم لقمه‌ی حلال به خانه ببرم. چون مهم‌تر از آن همه توصیه‌ به تغذیه‌ی سالم، توصیه به تغذیه‌ی حلال است.» استاد در ادامه فرمودند: «قدیم  اگر فردی می‌خواست کاسب شود یک دوره مکاسب می‌رفت تا بداند چگونه کسب حلال داشته باشد.» زمان کلاس به پایان رسید و استاد کلاس را با دانشجویانی که کم و بیش به فکر فرو رفته بودند ترک کرد...

خدا چنین مردمانی را حفظ کند. ان‌شاالله روز برسد که در هر حوزه‌ای فقط چنین بزرگان بااخلاقی مانده باشند. یعنی حرکت جامعه به سمتی باشد که بی‌اخلاقی حذف گردد.


 پ.ن. اخلاق همان پایبندی به اصول است و اصول در جمهوری اسلامی نباید غیر از شرع باشد. لطفاً برداشت پلورالیستی نفرمائید!

چندی است که پدیده‌ی تبلیغات تلویزیونی رنگ و بوی جدیدی به خود گرفته و به بطن برنامه‌ها راه یافته است. در این بین آن‌چه بیش از همه موجب نارضایتی خانواده‌ها می‌شود تبلیغات موجود در برنامه‌های مخصوص کودک و نوجوان است. تبلیغاتی که قسمت حساسی از جامعه را نشانه رفته است. ضرر این‌گونه تبلیغات تنها استفاده‌ی ابزاری از کودکان و یا ایجاد نیاز کاذب در آن‌ها نیست، مسئله‌ی اهم تغییر نوعِ نگاه کودکان به مادیات و مصرف‌گرایی است. عاقبت نسل عموپورنگی چه خواهد شد وقتی عمو پورنگ و امیرمحمد که باید الگو باشند برای درآمدزایی به هر کاری تن در می‌دهند؟ آواز خواندن و خود را ملعبه قرار دادن موجب حقارت نفس نمی‌شود؟

نکته‌ی جالب‌تری که به تازگی متوجه شده‌ام این است که: پخش آگهی‌های تجاری، قبل، بعد و حین برنامه های کودک طبق نص صریح بند 2570 سیاست های تولید، تامین و پخش سازمان صدا و سیما، مصوب سال 1383ممنوع میباشد!! یعنی این حرکت نه تنها از منظر عمومی قبیح است، بلکه از نظر قانونی نیز نامشروع می‌باشد.

حجت الاسلام و المسلمین ماندگاری در راستای مقابله با این قانون‌شکنی صدا و سیما و همچنین توقف پخش مسابقاتی که در آنها جوایز چند میلیونی و غیر معمول به شرکت کنندگان داده میشود (خلاف نظر صریح مقام معظم رهبری) نامه‌‌ای به ریاست سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی، آقای مهندس ضرغامی، نوشته‌اند. با مراجعه به این لینک می‌توانید از متن این نامه آگاهی یافته و آن را امضا نمایید.

خدا مسئولین سازمان صدا و سیما به راه راست هدایت فرماید، ان‌شاءالله...


بخشی از  نظرات حضرت آقا (سال 1383 در دیدار مدیران رسانه ملی(از جمله آقایان لاریجانی و ضرغامی)):

«از جمله‌ى سرگرمى‌ها، مسابقات است. مسابقات، خوب است؛ منتها باید مراقب بدآموزى‌هاى قولى و عملى در آنها بود. گاهى در زبان، گاهى اصلاً در کیفیت رفتار، گاهى هم در خنده‌هاى بیخودى، سبکى دیده مى‌شود؛ و البته گاهى اوقات هم این چیزها نیست.

یکى از مسابقه‌ها، مسابقه‌ى تلفنى است. شخصى تماس مى‌گیرد و به‌خاطر هیچى، به او جایزه مى‌دهند! یک روز من دیدم در یک برنامه‌ى تلویزیونى پنج میلیون تومان به یک نفر جایزه دادند؛ براى این‌که به چند سؤال جواب داد! این سرگرمىِ خیلى جالبى نیست. پنج میلیون تومان، تقریباً حقوق دو سه سال یک کارمند متوسط است. ممکن است بگویند این‌کار ترویج علم است. ترویج علم را از یک راهِ بهتر بکنید؛ این راه ضرر دارد. عده‌یى که این‌گونه مسابقات را نگاه مى‌کنند، بى‌منطقى به ذهن‌شان مى‌آید و از این بى‌منطقى سوءاستفاده مى‌کنند. این کار منطقى ندارد که مثلاً بنده بدانم انجیل عربى است یا یونانى است یا لاتینى است؛ بعد بگویند حالا که شما دانستید، این پانصدهزار تومان یا فلان مبلغ مال شما! این کار معنى ندارد. بنابراین، مقوله‌ى سرگرمى و تفریح، لزومش یک مسأله است؛ با برنامه‌ریزى بودن آن یک مسأله است؛ بامحتوا بودنش یک مسأله است؛ پرهیز از جهات منفى هم در آن یک مسأله است.

«بشدت توجه کنید که چهره‌پردازى‌هاى منفى و ناصالح در صدا و سیما انجام نگیرد. من گاهى دیده‌ام انسانهایى که هیچ ارزش علمى و هنرى ندارند، در صدا و سیما با پول مردم چهره‌پردازى مى‌شوند؛ چرا؟ البته من نمى‌خواهم خیلى مطلب را باز کنم؛ اما مى‌بینم کسى‌که در رشته‌ى خودش این‌قدر ارزشمند نیست و انسان متوسطى است، او را مى‌آورند و یکى دو ساعت از وقت تلویزیون را به زندگى او، به خانواده‌ى او و به گذشته‌ى سرتاپا کم‌ارزش او مصروف مى‌کنند؛ چرا؟ به‌نظر من علاوه بر این‌که این «چرا» وجود دارد، «منفى» هم هست. این کار، الگوسازى است؛ ما چه کسى را مى‌خواهیم الگوى جوانها قرار دهیم؟ این‌طور آدمهایى را؟!»

10 سال از این حرفها میگذرد و هیچ اتفاقی نیفتاده است. چه کسی در این نظام مظلوم‌تر از حضرت آقاست؟

انسان‌ها از موعظه کردن و موعظه شنیدن گریزان‌ شده‌اند. حتی، بیش از آن که راجع به بیزاری افراد از گوش فرا دادن به پند و اندرز بشنویم، با اکراه افراد نسبت به نصیحت کردن رو‌به‌رو شده‌ایم. مدت‌هاست که بزرگ و کوچک، دانا و نادان، پیش از شروع سخن تأکید می‌کنند قصد نصیحت ندارند. اگر قصدشان موعظه هم باشد به نحوی خود را از آن مبری می‌کنند؛ گویی عمل شنیعی مرتکب می‌شوند!

مگر موعظه، امر به معروف نیست؟ امر به معروف عمل زیبایی است و البته واجب! پس چه بر سرمان آمده که واجب خدا خلاف پسندمان گشته؟ چگونه در انواع رسانه‌های جمعی مرسوم شده قبل از کلام تأکید گردد نصیحتی در کار نیست؟ شاید موعظه با «آزادی» توصیف شده توسط نظام لیبرالی در تضاد است. به هر حال برخی عادت دارند میانه‌روی کنند و به راحتی به هر اندیشه‌ای خرده نگیرند؛ اما مسلمانانی که میانه‌‌ی راه حرکت می‌کنند باید بدانند امیرمومنان به فرزند خود این‌گونه سفارش کرده‌اند:

«قلبت را با موعظه و اندرز زنده کن [ و هوای نفست را ] با زهد و بی اعتنائی بمیران دل را با یقین نیرومند ساز و با حکمت و دانش نورانی نما»1


1 از نامه‌ی 31 نهج‌البلاغه، که سفارشات حضرت علی (ع) به فرزند گرامی‌شان حضرت مجتبی (ع) است.

«أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ (وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَةِ)»

بی ربط: تیتراژ طنز کرکره را بشنوید. طنز قابل تحسینی است، الگوی مسخره کردن را کنار گذاشته. این مطلب را نیز میتوانید درباره‌اش بخوانید: «کرکره» به هر قیمتی مخاطب را نمی‌خنداند»  (مسخره کردن حرام است، گناه است. چرا یادمان رفته؟)

مَنْ ذا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً؟

فکر میکنم هفته ی گذشته بود که در برنامه ی سمت خدا از حجت الاسلام و المسلمین ماندگاری درباره ی طرح سنت قرض الحسنه شنیدم. آن بزرگوار وامهای بانکی را شبهه ناک و بعضا حرام خواند. تعبیر ایشان از این منکر رواج بافته در جامعه، آتشی بود که بر حضرت ابراهیم عرضه شده بود و ما در این طرح چون پرنده ای که با منقار خود برای خاموش کردن آن آتش آب می آورده... به گفته ی ایشان ما با شرکت در این طرح مثل آن پرنده از همه ی توان خود استفاده نکرده ایم اما حداقل گامی در راستای فرونشاندن این آتشی که بر پیکره ی جامعه افتاده برداشته ایم. نکته ی تامل برانگیزتر اینکه آن پرنده نقشی در به پا کردن آتش ابراهیم نداشته اما همه ی ما به نحوی در همه گیری این منکر سهیم هستیم. طرح پیشنهادی این برنامه روی آوردن جامعه به قرض الحسنه به منظور رهایی نیازمندان از وامهای بانکی است. این طرح نیاز به کمک مادی و نیز معنوی دارد ، اگر مایل هستید در آن شرکت کنید برای اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه فرمایید. در نظر داشته باشید که این طرح مختص سرمایه داران نیست! هرکس به اندازه ی وسع خود مسئول است، مثال جناب ماندگاری این بود که اگر خانمی 3 النگو دارد یکی را به منظور مشارکت در این طرح بفروشد، نگران هم نباشد چون قرض الحسنه نه تنها موجب نقصان مال نمیشود بلکه باعث مضاعف شدن آن نیز میشود.

 طرح گسترش سنت قرض الحسنه برنامه سمت خدا

سوره بقره آیه 245 : مَنْ ذَالَّذی یُقرِضُ الله قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهُ اَضْعافاً کَثیرَةً

کیست که خدا را وام (قرض الحسنه) دهد و خدا بر او به چندین برابر بیفزاید

جالب است بدانید که بانکها در سال 90 تنها حدود 4.5درصد از پولی را که بعنوان قرض الحسنه دریافت کرده‌اند خرج قرض الحسنه به مستمندان کرده‌اند. خدا به مملکت ما رحم کند با اینهمه گناهی که به اسم اسلام میکنیم. حتما روی عکس کلیک کنید و بخوانید.


پ.ن. خدا ریشه‌ی ربا را از بلاد اسلامی پاک سازد انشاءالله

جنبش ممانعت از جنگ با خدا، جنبش ضد ربا

دریافت پوستر با کیفیت خوب
حجم: 777 کیلوبایت

دریافت پوستر با کیفیت عالی
حجم: 12 مگابایت

این پوستر با کمک‌های بسیار زیاد حسین برای جنبش ضد ربا طراحی شده است. مطالب آن برگرفته از سایت جنبش (reba.ir) می‌باشد. این پوستر در سایز 90*130 سانتی‌متر و جهت استفاده در بورد مساجد، دانشگاهها، آموزشگاهها و مراکز فرهنگی تهیه شده است. دوستانی که مایلند در دانشگاه از این طرح استفاده کنند میتوانند پوستر با کیفیت عالی را چاپ کنند چرا که کیفیت خوب تنها قابل استفاده در ابعاد بسیار کوچک و در محیط مجازی است.

مطالب شامل آیات مربوط به ربا در قرآن و سخن بزرگانی از جمله امام خامنه ای و آیت الله جوادی آملی است و به نظر من قسمت استفتائات و نظرات مراجع عظام تقلید (آیات عظام صافی گلپایگانی، سیستانی، منتظری، بهجت) بسیار مفید خواهند بود. ضمناً تحلیلی از وضع جهانی اقتصاد و علم اقتصاد نیز در پوستر گنجانده شده است که خالی از لطف نیست.

به امید تحقق بانک‌داری اسلامی (هرچند از لحاظ ریشه‌شناسی این اضافه جمع نقیضین است! بانک، نیمکتی است که پشت آن ربا میدادند!)


نرم افزار محاسبه نفس که توسط  سایت شیعه ها طراحی و تولید شده است را پیشنهاد میکنم دانلود کنید.

توضیحات از سایت هدف آنلاین: این نرم افزار به صورت فایل فشرده ( zip ) می باشد که هدف از طراحی آن  ثبت خوبی ها و بدی هایی  است که کاربر در در هر روز انجام داده و به جهت محاسبه نفس و ارزیابی رفتار خود می باشد . به کمک این نرم افزار کاربر قادر است تا ....  ویژگی های و خصوصیات رفتاری دلخواه خود (فضایل و رذایل اخلاقی) را در نرم افزار مشخص نماید و در هر روز به آن ویژگی و رفتار خود نمره دهد و یا تعداد تکرار آن رفتار را مشخص نماید تا از این طریق خود را به انجام خوبی ها عادت دهد و از بدی ها دور نماید و در هر روز از نفس خود حساب کشی کند . همچنین امکان مقایسه بصورت روزانه و هفتگی و ماهانه رفتار خود و پیشرفت و یا پسرفت خصوصیات اخلاقی فراهم می گردد . همچنین بعضی از دیون مثل حق الله و حق الناس را میتوان در نرم افزار ثبت نمود که در زمان مناسب ادای دین آن را به جا آورد بطور مثال با ثبت  ویژگی “قضا شدن نماز” در تاریخ و زمان مشخص می تواند در زمان مناسب ادای دین نماید و یا ویژگی “ضایع کردن حق الناس” را در صورت مرتکب شدن ، با ثبت آن و توضیحات لازم می تواند در زمان مناسب جبران نماید.

از اینجا دانلود کنید

مطالب مرتبط: اقتصاد سلامت؟ - درآمدی بر سود - اقتصاد برکت مبنا - بت بزرگ - پوستر جنبش ممانعت از جنگ با خدا - ربا، جنگ با خدا -

ما آدمها (اگر آدم باشیم!) موجوداتی هستیم بس پر توقع. همیشه طلبکار هستیم، حتی از خدا! قدمی در راه خدا برنمیداریم مگر با توقع. هر چند بزرگانی هستند... برای خادم راه حق شدن توقع هرچیزی را داریم. زندگی راحت میخواهیم. غافلیم... به قول حجت الاسلام پناهیان خدا بنده‌اش را میزند! با حقوق سرِ وقت و شسته رفته هم کار برای خدا نمیشود! نمیدانم شاید راز رسیدن به حاجات در کار مخلصانه برای خدا باشد، اما مهم چیز دیگری است... اینکه خدا شنیدن صدای عبدش را دوست دارد و از شنیدن صدای کافران چنان بیزار است که میگوید اگر دلهای مومنان نمیلرزید ناودان خانه هایشان را از طلا قرار میدادم، تا بهانه‌ای برای صدا زدنم نداشته باشند. داشتن بهانه‌ای برای غافل نشدن از یاد خدا شاید بهترین هدیه‌ی معبود به عبد باشد، خدا کند غفلت نکنیم... نکند سرکشی کنیم بهانه ها را از ما بگیرد...

البته برخی بلایا به منظور عقوبت هستند، ما هم مستحق عقوبت...


مقاله ای مختصر و مفید که اطلاعات مناسبی جهتِ فهمِ وضعیت اقتصادی جهان و علم اقتصاد کنونی به دست میدهد.

امام خمینی(ره):

ربا در اسلام حرام است و به هیچ شکل در اقتصاد اسلامی وارد نباید بشود. و مالکیت در اسلام پذیرفته شده است ولکن اسلام در چیزهایی که حق مالکیت به آنها تعلق می‏گیرد و نیز در شیوه و شرایط پیدا شدن این حق دستوراتی داده است که نظام اقتصادی اسلام را و نیز روابط اقتصادی در جامعۀ اسلامی را از روابط و نظام اقتصادی سرمایه‏داری امروز دنیا جدا می‏کند. و اگر این حدود و شرایط مراعات شود جامعه نه مشکلات و نابرابریهای دنیای سرمایه‏داری امروز را پیدا می‏کند و نه دولت اسلامی به بهانه‏های مختلف هر گونه آزادی را از انسانها سلب می‏کند. در اینجا باید نظام اقتصادی اسلام را در مجموعۀ قوانین و مقررات اسلامی در کلیۀ زمینه‏ها و شئون فردی و اجتماعی ملاحظه کرد. این مسلّم است که از نظر اسلامی حل تمامی مشکلات و پیچیدگیها در زندگی انسانها تنها با تنظیم روابط اقتصادی به شکل خاص حل نمی‏شود و نخواهد شد بلکه مشکلات را در کل یک نظام اسلامی باید حل کرد، و از معنویت نباید غافل بود که کلید دردهاست. ما معتقدیم تنها مکتبی که می‏تواند جامعه را هدایت کند و پیش ببرد اسلام است. و دنیا اگر بخواهد از زیر بار هزاران مشکلی که امروز با آن دست به گریبان است نجات پیدا کند و انسانی زندگی کند و انسان گونه، باید به اسلام روی بیاورد.

امام خامنه‌ای مدظله‌:جنبش ضد ربا، ربا جنگ با خدا

…در عین حال مسائل جدیدى وجود دارد. در زمینه‌ى اقتصاد، مسائل تازه‌اى وجود دارد. مثلاً ما بانکدارى اسلامى را به وجود آورده‌ایم. امروز مسائل تازه‌اى در زمینه‌ى پول و بانکدارى وجود دارد؛ اینها را بایستى حل کرد؛ باید اینها را در بانکدارى اسلامى – بانکدارى بدون ربا – دید. کى باید اینها را انجام بدهد؟ فقه متکفل این چیزهاست. البته من همین‌جا عرض بکنم که نیاز ما به کرسى‌هاى بحث آزاد فقهى در حوزه‌ى قم – که مهمترین حوزه‌هاست – برآورده نشده است.

آیت الله جوادی آملی:

... بانک‌های ربوی دیگر نمی‌گذارد نمازهای جماعت ما اثر کند

... ما خودمان را فریب ندهیم؛ ما مثل کسی که قلبش 80 درصد از کار افتاده و با 20 درصد کار می‌کند هستیم. تعارف هم نکنیم، با 20 درصد زنده‌ایم و 80 درصد با ربا بسر می‌برند... 80 درصد با «وام» و «ربا» به سر میبرند... 80درصد مردم مرده‌اند...

جنبش ضد ربا، ربا جنگ با خدا

شاید پیوستن به جنبش ضد ربا گام کوچکی در راستای تحقق حکومت آن حضرت باشد، ان شاء الله

رجوع کنید به : reba.ir

گرمای تابستان

آفتاب سوزان

روزه‌ی ماه مبارک

کودکان بی‌تاب

پاهای بی‌رمق...

هیچ یک...

هیچ یک عزم راسخ این مردم را کم رنگ نکرد

اقتدار هم چنان در جمعیت موج می‌زد...

او واقعاً هیچ غلطی نمیتواند بکند

امت سطل‌هایش را آماده کرده

سیل در راه است...

ان شاء الله.

به هیچ عنوان دوستانی را که با تفکیک جنسیتی دانشگاه ها مخالف هستند درک نمیکنم. میشود یا نمیشود را کار ندارم. اما لطف بزرگی در حق بانوان خواهد بود. حتی گاهی دلم میخواهد این وبلاگ خواننده ی مذکر نداشته باشد تا بتوانم هر چیزی بنویسم! (البته بماند که نویسنده ی اصلی این وبلاگ از ذکور هستند! :دی)

همین دیگر. میخواستم بگویم نمیشود گفت!

دیروز خیاطی بودم. موقع انتخاب مدل لباس بحث از پوشیدگی و حجاب شد. چند نفری آنجا بودند و هرکسی چیزی میگفت جای شما خالی خیاطی بدل شد به حمام زنانه! یکی از خانم های خوش ذوق این بیت را خواند : در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است ور نه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار و گفت پدرش اهل دل بوده و همیشه این بیت را برایش میخوانده است. خلاصه همه در مدح و ستایش حجاب مستغرق بودند که خانم خیاط برگشت گفت آفرین به مادرش، من که تا سوم راهنمایی دخترم را میزدم تا روسری سر نکند!! (آخه این زن چطور اسم خودش رو میگذاره مادر!؟  والا زیر پای بعضی مادرها باید آتش گذاشت!)

من که از اول خیلی وارد بحث نشده بودم دیگر خشکم زده بود. خدا خیر دنیا و آخرت را نصیب شاگرد خیاط کند که درآمد گفت: خانم شما چرا اینجوری میگید و...

کمی گذشت، شاگرد خیاط چادرش را به سر کرد، دختر حدوداً ده ساله اش هم همینطور، و رفتند. فکر میکنم خیلی به این مادر برخورده بود که در حضور دخترش از حجاب بدگویی شده و برای همین هم ساکت ننشست...

اوایل زندگی مشترکمان بود، یادم نیست نهار بود یا شام. از خوردن که فارغ شدیم(!) طبق عادت مالوف که با مادر داشتم گفتم: «دست شما درد نکنه!» جای شما خالی بسی خنده برفت. گفت: «خودت پختی...»

امشب بعد از شام ناخودآگاه گفتم: «دست خدا درد نکنه!» انگار این احساس نیاز به شکر رزاق در انسان وجود دارد، اگر هم یادت برود شاکر باشی، زبانت یادت می‌آورد!
پ.ن. یک هم اتاقی داشتم که ندیدم نماز بخواند ولی همیشه بعد از غذا میگفت: «خدایا شکرت. سیر شدم!»
بسم الله

اینجا، یه اتوبوس پر از رفیق با صفا...

اینجا، آهنگران شده میثم مطیعی، شده سلحشور...

اینجا، انگار همه چند وجب به خدا نزدیکتر شدن...

هم گریه هست هم خنده...

هم تو خودتی هم همپای جمع...

هم خسته شدی هم زود میگذره...

نمیدونی دلت رو شلمچه جا بذاری یا فکه، میخوای هزار تکه بشی و رو ذره ذره خاک این سرزمین بمونی. تا دلت دیگه هیچ وقت روش نشه دوباره سیاه بشه. قصه هرکدوم از این قهرمان های زنده رو که میشنوی میخوای مثل اون باشی. میخوای پیش همشون روسفید باشی. دلت میخواد باور کنی که میشه.

دفعه اولم بود میرفتم جنوب، اطلاعاتم راجع به اون مناطق هم خیلی کم بود حتی راجع به شهدا. اکثر هم سفر هام رو نمیشناختم، ولی الآن حس میکنم از نزدیکترین دوستهام بهشون نزدیکترم. فقط چند روز با هم زندگی کردیم! ولی واقعا بچه های پاک و بی ریایی بودن. (صمیمی و خاکی، ساده / ولی دلیر و آزاده ....)  همش با خودم فکر میکنم اگه همه ی بچه های دانشگاه، همه ی بچه های فامیل اینجوری بودن چقدر آرامش داشتیم، چقدر رشد میکردیم. البته به قول شریعتی پاک ماندن در انزوا نه سخت است نه ارزشمند! تو این شرایط اگه رشد کردیم مَردیم.
 
آدم هایی که اینجا بودن رو نمیشناسی، حتی دوره ی بودن جسمشون رو درک نکردی. یه چیزایی شنیده بودی، اما شاید تو هم مثل من خیلی حس نکرده بودی. وقتی دعوتت کردن که بیای همه چی عوض میشه. همون تو راه دلت میشکنه. اصلاً اینجا هرچی برات روایت میکنن میبینی. نوستالژی جنگی که قبل از به دنیا اومدنت تموم شده، داره خَفَت میکنه. میخوای اسلحه برداری انتقام خون پدری رو بگیری که پدرت نیست، برادری که برادرت نیست؛ انتقام خون مردی که بادست نوشته های همسرش گریه کردی. بعد  که برات از اخلاق شهید میگن، از ایمانش، از اخلاصش، از نماز شبش... میخوای سرتو بکوبی به دیوار، میخوای آب بشی بری تو زمین. وقتی حرف ذوب شدن رو مین یا تیکه تیکه شدن رو معبر میشه، به خودت شک میکنی. با خودت میگی خدایا، یعنی یک درصد احتمال داره من یه روز بتونم همچین کاری بکنم؟ وقتی میفهمی خیلی ها فقط 13 14 سالشون بوده، تازه به خودت میای که چقدر به درد نخور بزرگ شدی.

انشاالله شهدا شفاعت کنن، خدا دست هممون رو بگیره...

اللهم عجل لولیک الفرج و جعلنا من انصاره و اعوانه...

جای شما خالی امروز تو مسجد دانشگاه مختصری پای صحبت های آقای قرائتی نشستم. بحث از ضریح امام حسین (ع) هم شد. گفتن مدتیه یک سری زمزمه هایی میشه که یا از طرف وهابیونه، یا شایدم شیعه هایی که براشون سوال پیش اومده، که این ضریح هنوز متبرک نشده چرا شهر به شهر میگردوننش!؟ بنده هم که دقیقاً همین سوال برام پیش اومده بود هم کنجکاو شدم جواب رو بگیرم و هم خودم رو جمع و جور کردم که جانا سخن از زبان وهابی ها میگفتم!

جواب قرآنی بود. در سوره ی حج خدا شتر هایی را که حجاج برای قربانی با خود میبرند از شعائر الهی میدونه.1 آقای قرائتی گفتن این شتر هنوز مکه نرفته، صاحبش هم هنوز حاجی نشده ولی به عنوان شعائر الهی شهر به شهر میگردوننش تا همه ببینن. تموم شد! به قول خودشون دیگه هیچ وهابی ای (!) هم نمیتونه هیچی بگه!

حالا من کاری ندارم که این همه طلا و نقره واسه ی ضریح لازمه یا نه...


1- «وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَکُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ؛ شترهاى چاق و فربه را (در مراسم حج) براى شما از شعائر الهى قرار دادیم» (حج /36)

پی نوشت: «و لا تقف ما لیس لک به علم إن السمع و البصر و الفؤاد کل أولـئک کان عنه مسـولا؛ و پیروی مکن از چیزی که برای تو نسبت به آن علم و یقین نیست! چون در روز قیامت، گوش و چشم و قلب، تمام اینها از آن پیروی ظنی بازخواست می شوند، و مورد محاکمه و مؤاخذه قرار میگیرند» (اسراء/36).

احساس میکنم نظام آموزشی پوسیده ی دانشگاه مدتهاست مرا متوقف کرده است.

{چقدر به حسین حسودی میکنم...

از تابلوی نقاشی روی دیوار هم که شده دغدغه میسازد و مینویسد و مینویسد آنقدر که سرم سوت میکشد! و همیشه خیلی زود هم دست به کار میشود، به گردش هم نمیرسم.

نمیدانم چه شده که هنوز از پدیده­ ی عظیم دیشب ننوشته است! شاید چون دغدغه ­اش را همان پشت در برای دوستانش گفت و آرام گرفت، شاید...

به هر حال دیدم فرصتی پیش آمده من هم بنویسم، گفتم همتی کنم.}

دیشب رفته بودیم تئاتر شب آفتابی را ببینیم تا مگر آفتابی شود شب تاریک زندگیمان. جای شما هم بسیار خالی...

عوامل اجرایی خیلی زحمت کشیده بودند. بسیار هم هزینه کرده بودند، من که عذاب وجدان داشتم با بلیط رایگان رفته بودیم. اما امروز از دوستم شنیدم که خیرین کمک کرده­ اند و برای همه رایگان شده، خدا اجرشان دهد.

محل اجرا سوله ­ای بود از چهار طرف باز. از یک سمت وارد شدیم و اضلاع دیگر هم با پارچه­ ی سفید پوشانده شده بودند. اندک نوری هم بود. آقایان در سمت چپ و خانم­ ها در سمت راست سالن نشستیم و روی زمین. ابتدا سرمان را گرم کردند با هماهنگی صدا و نور پردازی... تئاتر با سجده­ ی فرشتگان بر آدم آغاز شد و با هبوط او ادامه یافت... نکته­ ی زیبای تئاتر پخش صدایی بود که بعضا آیات مربوط را به عربی یا فارسی و یا هر دو قرائت میکرد و ای کاش کاملتر میبود. نقش شیطان رجیم هم در این تئاتر نسبتا پر رنگ بود. در اکثر صحنه ­ها حضور داشت، سرخ پوش و پر سر و صدا. بین پرده ­های نمایش فرصت لازم برای تغییر چیدمان صحنه­ را با نمایش سایه­ ها که در ادامه­ ی پرده­ ی قبل و یا در مقدمه­ ی پرده­ ی بعد بود پر میکردند و یا موسیقی مینواختند به صورت زنده! شاید بهترین گزینه نبود... از هر سه ضلع سفید پوش برای نمایش سایه ها استفاده میشد و در اجرای تئاتر هم بعضا همه ی پرده ها کنار میرفت و نمایش در اطراف ما اجرا میشد، حتی گاهی نمایش وارد سوله هم میشد. سکوی نسبتاً کوتاهی که حایل قسمت خانم ها و آقایان بود جای پایی شده بود برای ورود بازیگران به جمع ما.  در قسمت­های بعدی داستان­های کوتاهی از پیامبران اولوالعزم به تصویر کشیده شدند. از پیامبر اسلام (ص) هجرت به مدینه تصویر شد، جنگ، گسترش اسلام و واقعه­ ی غدیر خم. غدیر که تصویر شد گویا عید آمد ان هم شب شهادت امام جواد (ع)! چه بگویم؟ در آن هلهله شکلات پرت کردند و بنده هم دو عدد نصیبم شد. خلاصه رطب را خورده­ ام و دهانم بسته شده! سوزاندن در خانه­ ی بی بی فاطمه­ ی زهرا (س)، ضربت خوردن حضرت علی (ع) در محراب، مسموم شدن امام حسن (ع) توسط همسرشان، بی وفایی کوفیان به امام حسین (ع) و صحنه­ ی کوتاهی از واقعه­ ی کربلا نیز نمایش داده شدند. پس از آن نوبت به انقلاب ایران رسید و جنگ تحمیلی. قسمت جنگ ایران برای من خیلی تٲثیر گذار بود. آن انفجارهای طبیعی و پی در پی واقعا مرا لرزاند. اشک ریختم برای مردم زمان جنگ و برای خانواده ی شهدا و احساس غرور کردم از تماشای تصاویر دلاور مردانی که هنوز زنده اند و خواهند ماند... امدادهای امام زمان در دوران جنگ هم به شیوه ی زیبایی تصویر شده بود، وصف نمیکنم باید ببینید! در ادامه تصاویر تٲثیرگذاری از مظلومیت مسلمانان در جهان و شیطان پرستی و صحنه ی حمله به جهان اسلام هم  اجرا شد. و اما در پرده ی آخر... آفتاب طلوع کرد...

اللهم عجل لولیک الفرج...

عکسها را در ادامه دغدغه ببینید.

سر بزنید: http://www.shabe-aftabi.com

چند روزه که سرما خوردم وسط این گرما! که البته از الطاف "کولر"ه. هروقت مریض میشم میفهمم که چه اشتباه بزرگی کردم به خاطر دانشگاه از خونوادم دور شدم و نمیفهمم چرا موقع انتخاب رشته این چیزا رو نمیفهمیدم!

بازم خدا رو شکر الآن حسین هست که مراقبم باشه... اما مشکل اینه که به حسین هم سرایت کرد و مریض شد! پا شدیم اومدیم ولایت (به قول حسین!) به امید پرستاری و دلگرمی... واقعا هم کنار خانواده بودن تاثیر داشت. حسین که مریض نشده خوب شد! من هم خیلی بهترم بحمدالله.

ولی اون چیزی که باعث شد بیام این چیزا رو بنویسم...

مریض که میشیم، دارو ، دکتر ، استراحت .... ولی چقدر دعا برای شِفا میکنیم؟ بله اگه مریضی خیلی سخت و طولانی شد و لاعلاج بود یادمون می‌افته که هوالشافی و حالا ، دعا ، دخیل ، نذر ... 

انقدر که تو دینی دبیرستان بهمون گفتن اینکه فکر کنیم دارو مستقل از خدا شفابخشه و فلان و فلان میشه یه نوع شرک (عین مثال کتاب درمورد دارو بود منتها جمله بندیش خاطرم نیست.) مثقالی در ما اثر نکرد! دین و زندگی رو با کنکور سپردیم به خاطرات. حالا اگر احیانا یادمون باشه هم این جملات وتعابیر اصلا برامون کاربردی نشده ، وارد زندگیمون نشده. لقلقه ی (نظری راجع به املاش ندارم!) زبان شده برامون. حالا بگذریم از نظام غلط درمانی و دارویی که باهاش سر و کار داریم و معلوم نیست شِفا میده یا شَفا! اون قسمت شخصی و مربوط به خودمون هم هنوز میلنگه...

چند روز پیش روز داروساز بود دوست عزیزم ساره برام دعای خیلی قشنگی کرد ، که ان شا الله در حال کار کردن روی رساله طب الرضا ببینیمت. (شرمنده ام که عین جمله رو به خاطر ندارم.) واقعا ان شا الله توفیق داشته باشم قدمی برای جایگزینی طب اسلامی (البته نه از نوع التقاطی با طب سنتی و سوزنی و ...) با طب شیمیایی ،که فعلا خودم هم دست نیازم رو به سمتش دراز کردم، بردارم.

<

years & years ago a psychic named Hitler crucified Jews. every single person in the world became aware. lots of actions took place to take revenge. Muslims of Palestine paid the price!...

today, Dalailama is crucifying Muslims in Myanmar. You hardly can find an english news on the net.   

wake up...

For More Information: http://myanmarmuslims.blog.com/ and also: http://www.nasrtv.com/modules/video/singlefile.php?lid=6450

<
این هم از خاطره ی من, چی شد چادری شدم!

چی شد چادری شدم؟

شاید جواب جالبی برای این سوال نداشته باشم اما مینویسم...

قبلا هم چادر سر کرده بودم. شاید به خاطر بافت مذهبی شهرم, یزد. محرم , اردوهای مدرسه و این قبیل مناسبت ها باعث میشدند که گهگاه چادر سر کنم. تقریبا همیشه حس خاصی با چادر پیدا میکردم, یک جور احساس غرور.

فقط حجابم نبود. کلا در حال تحول بودم. داشتم به دینم مقیدتر میشدم. درمورد حجاب, به بهانه های مختلف چادر سر میکردم. اما همیشه درمورد چادری شدن تردید داشتم. میخواستم با اطمینان کامل چادری شوم, باهمه ی وجود ... شاید میترسیدم از اینکه بعدا بخواهم کنارش بگذارم. از اینکه از تصمیمم برگردم و حرمت چادر بشکند میترسیدم.

 تابستان بود, معلم زبان شده بودم! موسسه زبان تا خانه مان فاصله ی زیادی نداشت. اغلب پیاده میرفتم وتنها. اما این مسیر خلوت برای من 18 ساله سراسر دلهره بود. حجابم کامل بود باز هم در امان نبودم از میانسال مریض دلی که باعث میشد همه ی مسیر را با وحشت بدوم یا ... برایم عادی شده بود. همان تابستان بود که حسین گفت دوست دارد چادری شوم. تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده تردید را کنار بگذارم. مطمئن بودم او کمکم میکند چادرم را حفظ کنم...چادری شدن را از همان مسیر کذایی شروع کردم و چه شروع خوبی بود! چون به واقع تفاوت را احساس کردم. دیگر نه مزاحمتی بود و نه ترسی. هر روز بیشتر به چادرم عادت کردم. حالا انس گرفته ایم با هم و من غرور و امنیتی که با چادرم پیدا کرده ام را هرگز از دست نخواهم داد. ان شا الله...

 راستش بعضی از خاطراتی که برای این طرح فرستاده شده خیلی قشنگه و خیلی هم تاثیرگذار. البته نحوه چادری شدن من برای خودم واقعا خاصه و چادری شدنم نقطه ی عطفی توی زندگیم بوده. چون چادر علاوه بر اینکه یه پوشش کامله ولی مزایای دیگه ای هم داره. (لااقل واسه من داشته) وقتی چادر سرت میکنی همین باعث میشه خیلی کارها رو کنار بذاری. یه جورایی به آدم حیا میده. "من با چادر!؟ نه خیلی زشته!..." با این وجود احساس میکنم خاطره ی چادری شدن من آنچنان هم تاثیرگذار نیست. شاید دلیلش نبود جزییات هیجان انگیز باشه یا اینکه من کلا خاطره نویس خوبی نیستم.(هیچ وقت نبودم!) در هر صورت انشاالله که مقبول افتد.

<
تنگ بود, تاریک... گاهی نوری می آمد, گاهی هم نه. دوستش داشتم؟ راستش نمیدانم یعنی نمیدانستم. آرامش نداشت اما آرام میماندم خیلی سخت نبود عادت کرده بودم. تنها دغدغه ام همان نوری بود که گاهی وارد خلوتم میشد. برایم خوشایند بود. نمیدانستم چیست و از کیست که از آن پنهان شده ام. پاسخم تنها در رهایی بود... هر چه بیشتر به رهایی فکر میکردم من بزرگتر میشدم و پیله تنگ تر. یک روز حس عجیبی پیدا کردم حسی جدید و شیرین... داشتم بال درمی آوردم. پیله بالهایم را دوست نداشت. فشارش را زیاد کرد آزارم داد. از او بیزار گشتم و مصمم شدم میخواستم رها شوم. من دیگر پروانه بودم... دست و پا زدم, آزارم داد. خسته نشدم, تقلا کردم و پیله مغلوب شد. آزاد شدم. نور را لمس کردم, زیبا بود...

برای لمس نور تعلل نکن. اگر در پیله بمانی تباه میشوی...

<