تابستونا کلا جغد میشوم. شب ها بیدار، خواب مشغلهی روز! اما تابستان امسال فرق دارد. تابستان امسال تابستان سرنوشته.باید مثل احمق ها شب که میخواهم بخوابم یک هول و وله ای در خودم بیاندازم که بتوانم صبح سر ساعت 8 بلند شوم بنشینم فلان درس را بخوانم. توی این گیری ویری، رمضان هم شده قوز بالا قوز. آنقدَر خوابیدن در شب های رمضان برایم سخت است که بعضی وقت ها فکر میکنم رب الکریم مقدر فرموده که: بندگان من شما غلط میکنین شب رمضان میخوابین! پاشین شصت تا رکعت دولا راست بشین من یک ذره کِــیف کنم که اینکار 3 تا فایده داره... یکی اینکه ثواب داره اون دنیا میرین بهشت حالشو میبرین ... دوم اینکه برای شب قدر که قراره بیدار باشین و هی دولا راست بشین و هی گریه و زاری کنین آماده میشین ... و سومیش را هم نمیگم تو کـَـفِــش بمونین!!!
از ساعت 11 که تصمیم میگیرم بخوابم تا فردا زود بیدار بشوم درس بخوانم و تا عملی شدن برنامهی خوابم، ساعت شده دوازده. ساعت 12 که سرم را میگذارم روی بالشت، دور و برم را نگاهی میاندازم و در یک لحظه تمام بدبختی های زندگیام و غم و غصه هایم عین یک دود سیاه و غلیظ جلوی چشمم را میگیرد و چشمانم گرد میشوند و از ترس محکم چشمانم را روی هم میگذارم و هی فشار میدهم تا بلکه این خاطرات و اتفاقات سیاه توی سیاهی چشمانِ بسته ام ناپدید بشوند. کمی که میگذرد و فشار روی چشمانم را کم میکنم، آرام آهی از تهِ دل میکشم طوری که در آن سکوت شب آه دلم کسی را آزار ندهد.
طول روز اصوات فضا را پر میکردند و افکارم فضایی برای خودنمایی نداشتند و در گوشه ذهنم کز کرده بودند و منتظر، که فرصتی بدست بیاورند تا فضا را محیا کنند و مانند این تی وی های فشن شروع کنند در مغزم رژه بروند و خود را یکی یکی نمایان کنند و هیکل نا متوازن و نامتقارن خود را به رخ بکشند و با لبخندی سرشار از غرور که ترس را در دل جاری میکند ذهنم را به تامل به این قیافههای فقط در ظاهر زیبا وا دارند. یکی بعد از دیگری افکارم میایند و میروند. یکی از یکی مغرورتر و یکی از یکی کریه تر. چه رشته ای قبول میشم؟ من اگه بخوام میتونم پزشکی قبول شم. شایدم دندون پزشکی. ولی اگه نشدم چی؟ حتما روانشناسی که دیگه قبول میشم. توی یک شهر خوب. نه، تهران دوست ندارم برم. مشهد خوبه.اصفهان و شیرازم دوست دارم. از شهر تبریز هم بدم نمیاد. حالا توی این شهرها تنها باشم؟ به زورم شده باید از بابا یک ماشین بگیرم برم یک جای دیگه. نـــــــــــــــــه! نمیشه. اگه تصدیقم بگیرم سال اول نمیتونم بیرون از شهر برونم. اه.خوب باید از سال دوم ماشین ببرم. اصلا چطوره سال اول با دوچرخه برم اون شهری که قبول شدم. همیشه آرزو داشتم با دوچرخه برم یک شهر دیگه. ولی اگه مشهد قبول شدم چی؟ با دوچرخه توی این بیابون برم مشهد؟ از یزد هم که بدم میاد. نمیخوام یزد بمونم دیگه. یعنی میتونم رشته خوبی قبول بشم؟ باید خیلی بخونم.از فردا دیگه باید خیلی خیلی بخونم. نه. بازم نمیشه. همه دارن میخونن پس اگه قبول نشدم حداقل باید در حدی بخونم که بگم من تلاش خودم رو کردم. ولی اگه روانپزشک بشم چی میشه. اگه نشدم چی؟ و همینطور پشت سر هم و بدون وقفه این فکرها با حالتی خرامان میایند و میروند و عینا همین تی وی فشنها لب و لوچه من را آویزان نگه میدارند و طوری وانمود میکنند که همه اینها دست نیافتنی هستند و وقتی این فکر به ذهنم میاید دوباره محکم پلکهایم را روی هم میفشارم و صورتم را روی بالشت فرو میکنم و درون بالشت نفسی گرم میکنم و تمام صورتم داغ میشود و بعد صورتم را از روی بالشت بر میدارم و حس میکنم که چقدر دنیا خنک است!
وقتی کلافه میشوم از دست رژه و رقص این افکار زیبارو، حس میکنم که وقتم را بیهوده جلوی تی وی فشن تلف میکنم. چشمانم را باز میکنم و نگاهی به ساعت میاندازم میبینم که درست یک ساعت و نیم است که به افکارم خیره شدهام. دوباره چشمم را میبندم و دیگر مجالی به افکارم نمیدهم و آنها را به همان گوشه مغزم هدایت میکنم تا همانجا کز کنند و برای این کار به ته مانده ترین صداهای باقی مانده در طبیعت گوش میدهم. صدای باد که از لای در زوزه میکشد. صدای خرخر کولر که هر یک ثانیه یکبار یک صدای غیژی هم میکند و مثل پیرمرد باز نشستهی پر حرفی میماند که گوشهای تیز مرا برای حرف زدن پیدا کرده و تیکه کلام بین حرفهایش غیژ است! در بین این صداهای آشنا یکدفعه صدایی مثل صدای یک روح سرگردان میشنوم. نه. صدای یک روح نیست. صدای دو تا روح است! انگار دو تا روح سرگردان که به وحشتناکترین شیوه ممکن کشته شدهاند، در کوچه به یکدیگر رسیدهاند و سفره دلشان را باز کرده و درد دل میکنند و دارند با آه و ناله از دردها و رنجهای خود در هنگام به قتل رسیدن صحبت میکنند. این میگوید و او نیز با آهی از ته دل این را دلداری میدهد و این صداهای نا آشنا به گوش ما آدمیان بی خبر ترسناک مینمایاند. لبخند میزنم و چشمانم را باز میکنم و گوشهایم را خوب تیز میکنم و میبینم که این صدا بسیار عجیب است. تا به حال نشنیدهام. شاید دخترک بی نوایی در کوچه در حال بازگشت به خانه بوده که با مردی که از قضا امشب آمپر شهوت چسبانده روبرو شده و مرد از دور خود را آدمی معمولی و بیخطر نشان داده و وقتی که خوب نزدیک دخترک شده در یک لحظه دخترک را غافلگیر کرده و خود را به او چسبانده و دخترک که میخواسته جیغ و داد کند هرچه داد میزده جز آن صدای ترسناک و عجیبی که من میشنیدم صدایی از وی تراوش نمیشده؛ چرا که مرد شهوتی که اولین بارش نبوده! این کاره بوده. همچین که دخترک میخواسته جیغ و داد کند لبهای پت و پهنش را به لبهای ظریف دخترک جوری چسبانده که از آن صدای جیغ بنفش دخترانه یکجور صدای بم و عجیب باقی مانده که شباهتی به صدای آدمیزاد هم نمیدهد و تا آخر کار هم آن لبهای پت و پهنش را که عین لوله جارو برقی به دهان دخترک چسبیده بود از لبهای ظریف و معصوم دخترک برنداشته که نداشته و خوب که کِــیف و حالش را برده دخترک بیهوش شده را همانجا در خون غلتیده رها کرده و باقی شرابی که ته بطریاش مانده را تا ته سر کشیده و سرمست به راهش ادامه داده. ولی آن وقت شب یک دختر آن هم معصوم و باکره در کوچه چه میکند؟
دیگر طاقت نداشتم. بلند شدم و رفتم نزدیک پنجره که به حیاط خانه باز میشد. وقتی که نزدیک میشدم احساس خوبی داشتم. دلم میخواست واقعا این صداها برای دو تا روح سرگردان باشد تا بهانه ای داشته باشم و جیغی بلند بکشم تا هم عقدههای چند ماههام خالی شود و هم خواب این خفتگان ناز را آشفته سازم. وقتی نزدیک پنجره شدم هرچه نگاه کردم اثری از دود سفیدرنگی که همیشه نمادی از روح بوده را ندیدم ولی هنوز صدا میآمد. همینطور اطراف را نگاه میکردم که یک لحظه جنبیدن سایه ای را حس کردم. در آن تاریکی رنگی پیدا نبود. همه چیز سایه بود.سایه بالای دیوار کز کرده بود و روبروی سایه هم سایه ای دیگر به قرینه همین سایه بود. داشتم نگاهشان میکردم و از افکار خودم درباره صداها لبخند میزدم که صدای پایی شنیدم. صدای پای دمپایی پوشیدهای که لخ لخ کنان داشت خود را به حیاط میکشاند. پدرم بود که او هم از صدای این ارواح! بیدار شده بود. به حیاط که رسید داشت کمرش را میخاراند و لخ لخ خود را میکشاند. نزدیک دیوار شده بود که خمیازه ای کشید و بعد یکدفعه با عصبانیت گفت: ( پیشته. چخه ) و گربه ها که تن خود را کشیده بودند و حالتی هجومی گرفته بودند و موها سیخ کرده بودند و برای یکدیگر هیکل درشت میکردند و کُرکُری برای دیگری میخواندند که شاید این دعوا قبل از زد و خورد با این ادا و اطوارها خاتمه یابد و یکی از آن یکی بترسد و قَمِه اش را غلاف کند و مراتب عذر خواهی از دیگری به جای آورد با صدای بابا پا گذاشتند به فرار و در حین فرار صداهای روح مانندشان تبدیل شده بود به صدای بچه گربه ای که از دهان مادرش افتاده!
همچنان به خاطر فکرهایی که درباره ارواح و آن دخترک میکردم لبخند بر لبانم بود که به درون رخت خواب خزیدم. ولی تا این که چشمهایم را بستم دوباره رژه رفتن افکار در مغزم شروع شد.
دیگر کلافه شدم. بی خوابی تابستانی ریخته روی بی خوابی ماه رمضانی و هر دوی اینها روی هم بهترین موقعیت را برای افکار چندش آورم مهیا کرده اند.
بلند شدم و آمدم کامپیوترم را روشن کردم و شروع کردم به نوشتن تا شاید افکارم در شکل حروف و کلمات روی صفحه مانیتور به رژه در آیند و دیگر مرا رها کنند.
حالا ساعت شده سه نصف شب و تا یک ساعت دیگر زمان سحری خوردن میشود. دیگر خوابیدن به چه درد میخورد؟
<
- ۴۵
- جمعه, ۶ شهریور ۱۳۸۸، ۰۴:۰۸ ق.ظ
این پست شاید توبه شکستن و باز کردن دوباره به نظر بیاد ولی نه.
فقط درد دلی بود برای رهایی از همین افکار چندش آوری که گفتم.
دو ماه پیش هم یکی از دوستان خواهش کردند پستی بزنم و من هم البته با عرض معذرت به خاطر بد قولی این رو الان گذاشتم.
امیدوارم همه بچه سمپادیای خوبمون چه پسر و چه دختر نتیجه دلخواه رو توی کنکور بیارین.
برای منم دعا کنین!