بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

فصل سوم: بی خوابی

دفتر جغجغه داستان کوتاه
جمعه, ۶ شهریور ۱۳۸۸، ۰۴:۰۸ ق.ظ

تابستونا کلا جغد می‌شوم. شب ها بیدار، خواب مشغله‌ی روز! اما تابستان امسال فرق دارد. تابستان امسال تابستان سرنوشته.باید مثل احمق ها شب که میخواهم بخوابم یک هول و وله ای در خودم بیاندازم که بتوانم صبح سر ساعت 8 بلند شوم بنشینم فلان درس را بخوانم. توی این گیری ویری، رمضان هم شده قوز بالا قوز. آنقدَر خوابیدن در شب های رمضان برایم سخت است که بعضی وقت ها فکر می‌کنم رب الکریم مقدر فرموده که: بندگان من شما غلط میکنین شب رمضان می‌خوابین! پاشین شصت تا رکعت دولا راست بشین من یک ذره کِــیف کنم که اینکار 3 تا فایده داره... یکی اینکه ثواب داره اون دنیا میرین بهشت حالشو میبرین ... دوم اینکه برای شب قدر که قراره بیدار باشین و هی دولا راست بشین و هی گریه و زاری کنین آماده میشین ... و سومیش را هم نمیگم تو کـَـفِــش بمونین!!!

از ساعت 11 که تصمیم میگیرم بخوابم تا فردا زود بیدار بشوم درس بخوانم و تا عملی شدن برنامه‌ی خوابم، ساعت شده دوازده. ساعت 12 که سرم را میگذارم روی بالشت، دور و برم را نگاهی میاندازم و در یک لحظه تمام بدبختی های زندگی‌ام و غم و غصه هایم عین یک دود سیاه و غلیظ جلوی چشمم را میگیرد و چشمانم گرد میشوند و از ترس محکم چشمانم را روی هم می‌گذارم و هی فشار میدهم تا بلکه این خاطرات و اتفاقات سیاه توی سیاهی چشمانِ بسته ام ناپدید بشوند. کمی که میگذرد و فشار روی چشمانم را کم میکنم، آرام آهی از تهِ دل می‌کشم طوری که در آن سکوت شب آه دلم کسی را آزار ندهد.

طول روز اصوات فضا را پر می‌کردند و افکارم فضایی برای خودنمایی نداشتند و در گوشه ذهنم کز کرده بودند و منتظر، که فرصتی بدست بیاورند تا فضا را محیا کنند و مانند این تی وی های فشن شروع کنند در مغزم رژه بروند و خود را یکی یکی نمایان کنند و هیکل نا متوازن و نامتقارن خود را به رخ بکشند و با لبخندی سرشار از غرور که ترس را در دل جاری می‌کند ذهنم را به تامل به این قیافه‌های فقط در ظاهر زیبا وا دارند. یکی بعد از دیگری افکارم میایند و میروند. یکی از یکی مغرورتر و یکی از یکی کریه تر. چه رشته ای قبول میشم؟ من اگه بخوام میتونم پزشکی قبول شم. شایدم دندون پزشکی. ولی اگه نشدم چی؟  حتما روانشناسی که دیگه قبول میشم. توی یک شهر خوب. نه، تهران دوست ندارم برم. مشهد خوبه.اصفهان و شیرازم دوست دارم. از شهر تبریز هم بدم نمیاد. حالا توی این شهرها تنها باشم؟ به زورم شده باید از بابا یک ماشین بگیرم برم یک جای دیگه. نـــــــــــــــــه! نمیشه. اگه تصدیقم بگیرم سال اول نمیتونم بیرون از شهر برونم. اه.خوب باید از سال دوم ماشین ببرم. اصلا چطوره سال اول با دوچرخه برم اون شهری که قبول شدم. همیشه آرزو داشتم با دوچرخه برم یک شهر دیگه. ولی اگه مشهد قبول شدم چی؟ با دوچرخه توی این بیابون برم مشهد؟ از یزد هم که بدم میاد. نمیخوام یزد بمونم دیگه. یعنی میتونم رشته خوبی قبول بشم؟ باید خیلی بخونم.از فردا دیگه باید خیلی خیلی بخونم. نه. بازم نمیشه. همه دارن میخونن پس اگه قبول نشدم حداقل باید در حدی بخونم که بگم من تلاش خودم رو کردم. ولی اگه روانپزشک بشم چی میشه. اگه نشدم چی؟ و همینطور پشت سر هم و بدون وقفه این فکرها با حالتی خرامان میایند و میروند و عینا همین تی وی فشن‌ها لب و لوچه من را آویزان نگه میدارند و طوری وانمود میکنند که همه اینها دست نیافتنی هستند و وقتی این فکر به ذهنم میاید دوباره محکم پلکهایم را روی هم می‌فشارم و صورتم را روی بالشت فرو می‌کنم و درون بالشت نفسی گرم می‌کنم و تمام صورتم داغ میشود و بعد صورتم را از روی بالشت بر می‌دارم و حس میکنم که چقدر دنیا خنک است!

 

 وقتی کلافه میشوم از دست رژه و رقص این افکار زیبارو، حس میکنم که وقتم را بیهوده جلوی تی وی فشن تلف می‌کنم. چشمانم را باز میکنم و نگاهی به ساعت میاندازم میبینم که درست یک ساعت و نیم است که به افکارم خیره شده‌ام. دوباره چشمم را میبندم و دیگر مجالی به افکارم نمیدهم و آنها را به همان گوشه مغزم هدایت میکنم تا همانجا کز کنند و برای این کار به ته مانده ترین صداهای باقی مانده در طبیعت گوش میدهم. صدای باد که از لای در زوزه میکشد. صدای خرخر کولر که هر یک ثانیه یکبار یک صدای غیژی هم می‌کند و مثل پیرمرد باز نشسته‌ی پر حرفی می‌ماند که گوشهای تیز مرا برای حرف زدن پیدا کرده و تیکه کلام بین حرفهایش غیژ است! در بین این صداهای آشنا یکدفعه صدایی مثل صدای یک روح سرگردان می‌شنوم. نه. صدای یک روح نیست. صدای دو تا روح است! انگار دو تا روح سرگردان که به وحشتناک‌ترین شیوه ممکن کشته شده‌اند، در کوچه به یکدیگر رسیده‌اند و سفره دلشان را باز کرده و درد دل می‌کنند و  دارند با آه و ناله از دردها و رنجهای خود در هنگام به قتل رسیدن صحبت میکنند. این می‌گوید و او نیز با آهی از ته دل این را دلداری میدهد و این صداهای نا آشنا به گوش ما آدمیان بی خبر ترسناک می‌نمایاند. لبخند میزنم و چشمانم را باز میکنم و گوشهایم را خوب تیز می‌کنم و می‌بینم که این صدا بسیار عجیب است. تا به حال نشنیده‌ام. شاید دخترک بی نوایی در کوچه در حال بازگشت به خانه بوده که با مردی که از قضا امشب آمپر شهوت چسبانده روبرو شده و مرد از دور خود را آدمی معمولی و بی‌خطر نشان داده و وقتی که خوب نزدیک دخترک شده در یک لحظه دخترک را غافلگیر کرده و خود را به او چسبانده و دخترک که می‌خواسته جیغ و داد کند هرچه داد میزده جز آن صدای ترسناک و عجیبی که من می‌شنیدم صدایی از وی تراوش نمی‌شده؛ چرا که مرد شهوتی که اولین بارش نبوده! این کاره بوده. همچین که دخترک میخواسته جیغ و داد کند لبهای پت و پهنش را به لبهای ظریف دخترک جوری چسبانده که از آن صدای جیغ بنفش دخترانه یکجور صدای بم و عجیب باقی مانده که شباهتی به صدای آدمیزاد هم نمی‌دهد و تا آخر کار هم آن لبهای پت و پهنش را که عین لوله جارو برقی به دهان دخترک چسبیده بود از لبهای ظریف و معصوم دخترک برنداشته که نداشته و خوب که کِــیف و حالش را برده دخترک بیهوش شده را همانجا در خون غلتیده رها کرده و باقی شرابی که ته بطری‌اش مانده را تا ته سر کشیده و سرمست به راهش ادامه داده. ولی آن وقت شب یک دختر آن هم معصوم و باکره در کوچه چه میکند؟

دیگر طاقت نداشتم. بلند شدم و رفتم نزدیک پنجره که به حیاط خانه باز می‌شد. وقتی که نزدیک می‌شدم احساس خوبی داشتم. دلم میخواست واقعا این صداها برای دو تا روح سرگردان باشد تا بهانه ای داشته باشم و جیغی بلند بکشم تا هم عقده‌های چند ماهه‌ام خالی شود و هم خواب این خفتگان ناز را آشفته سازم. وقتی نزدیک پنجره شدم هرچه نگاه کردم اثری از دود سفیدرنگی که همیشه نمادی از روح بوده را ندیدم ولی هنوز صدا می‌آمد. همینطور اطراف را نگاه می‌کردم که یک لحظه جنبیدن سایه ای را حس کردم. در آن تاریکی رنگی پیدا نبود. همه چیز سایه بود.سایه بالای دیوار کز کرده بود و روبروی سایه هم سایه ای دیگر به قرینه همین سایه بود. داشتم نگاهشان میکردم و از افکار خودم درباره صداها لبخند میزدم که صدای پایی شنیدم. صدای پای دمپایی پوشیده‌ای که لخ لخ کنان داشت خود را به حیاط می‌کشاند. پدرم بود که او هم از صدای این ارواح! بیدار شده بود. به حیاط که رسید داشت کمرش را میخاراند و لخ لخ خود را می‌کشاند. نزدیک دیوار شده بود که خمیازه ای کشید و بعد یکدفعه با عصبانیت گفت: ( پیشته. چخه ) و گربه ها که تن خود را کشیده بودند و حالتی هجومی گرفته بودند و موها سیخ کرده بودند و برای یکدیگر هیکل درشت میکردند و کُرکُری برای دیگری میخواندند که شاید این دعوا قبل از زد و خورد با این ادا و اطوارها خاتمه یابد و یکی از آن یکی بترسد و قَمِه اش را غلاف کند و مراتب عذر خواهی از دیگری به جای آورد با صدای بابا پا گذاشتند به فرار و در حین فرار صداهای روح مانندشان تبدیل شده بود به صدای بچه گربه ای که از دهان مادرش افتاده!

همچنان به خاطر فکرهایی که درباره ارواح و آن دخترک می‌کردم لبخند بر لبانم بود که به درون رخت خواب خزیدم. ولی تا این که چشمهایم را بستم دوباره رژه رفتن افکار در مغزم شروع شد.

دیگر کلافه شدم. بی خوابی تابستانی ریخته روی بی خوابی ماه رمضانی و هر دوی اینها روی هم بهترین موقعیت را برای افکار چندش آورم مهیا کرده اند.

بلند شدم و آمدم کامپیوترم را روشن کردم و شروع کردم به نوشتن تا شاید افکارم در شکل حروف و کلمات روی صفحه مانیتور به رژه در آیند و دیگر مرا رها کنند.

حالا ساعت شده سه نصف شب و تا یک ساعت دیگر زمان سحری خوردن می‌شود. دیگر خوابیدن به چه درد میخورد؟

<

نظر شما چیست؟

تا کنون ۴۵ نظر ثبت شده است
سلام دوستان
این پست شاید توبه شکستن و باز کردن دوباره به نظر بیاد ولی نه.
فقط درد دلی بود برای رهایی از همین افکار چندش آوری که گفتم.
دو ماه پیش هم یکی از دوستان خواهش کردند پستی بزنم و من هم البته با عرض معذرت به خاطر بد قولی این رو الان گذاشتم.
امیدوارم همه بچه سمپادیای خوبمون چه پسر و چه دختر نتیجه دلخواه رو توی کنکور بیارین.
برای منم دعا کنین!
سلام
بعد این همه وقت طومار نوشتی که!!!
انشاالله موفق باشی
انشاالله همه نتیجه ی خوبی بگیرن چه سمپادی چه غیر سمپادی
وقتی خوندم اگه حرفی بود می زنم.
به غیر از اون همه نظر و انتقاد که به خودت گفتم فکر نمی کنم چیزی واسه گفتن باشه.

فقط موفق باشی
سلام
آدم همیشه تو این ساله لعنتی همین فکرا آزارشون میده!
دیر بجونبی همه ی این مدت رو تو فکر و خیاله آینده بودی و حالا وقتت رفته!

باقیشم بعدش با هم اختلاط میکنیم
سلام من فکر میکنم شما حتما سناریو نویس موفقی میشی زیبا ساده و روان مینویسی
امید وارم این سال رو هم پشت سر بذازی جایی قبول بشی که بتونی سرت رو بالا بگیری و سینه سپر کنی گرچه بعد ها میفهمی که بی خودی اینقدر به خودت زحمت دادی ولی خوب تا این یکی دو سال زجر آور رو نگذرونی باور نمی کنی امید وارم این جو برای جوونای ما عوض بشه و اونا و پدر و مادراشون بدونن قبولی دانشگاه تضمین خوشبختی نیست
سلام
امشب به سرم بی خوابی زد و اومدم پشت پی.سی.
باز هم به یاد قدیما وب گردی
نصفه شبی ترسیدم
حالا هی دارم فکر میکنم که تو سرم چیزی هست یا نه
تو سر من فرا تر از یه سالن مد هست
تو کلم پارتی گرفتن نمیدونم به کی نگاه کنم
شب خوش
التماس دعا
دوست عزیز "اهلی شده" خیلی ممنون...نظر لطفتونه... خیلی دوست دارم نوشتن رو ادامه بدم و به قول جلال آل احمد "جا پا"م بمونه!

به به...دوست قدیمی نقطه جان
نمیدونین چقدر کیف کردم وقتی نظرتونو خوندم... یکجور شیطنت امیخته با شادی مضاعف از اینکه میبینم یکی دیگه هم مثل منه... اصلا دلم خنک شد! حال کردم...جیگرم حال اومد...!!!
ایشالله سال دیگه همه چیز تمومه...
اول سلام چون شرط ادب
دوم اینکه خیلی خزی
پسر احمق.منم سمپادیم ولی مثل شما ها عقده ای نیستم.بابا واسه چی فکر میکنین آسمون پاره شده و فقط بچه های سمپاد از توش ریختن بیرون.خاک بر سر مغرور همتون
راستی عقل کل که ادعات میشه سمپادی هستی وقتی مدیر وبلاگ میاد توی قسمت نظرات و میخواد جواب نظر بقیه رو بگه از اکانتش میره و یه خط زیر اون نظر میکشه و جواب میده و اگر هم خودش بخواد یه چیزی یگه وقتی نظر رو گذاشت دیگه لازم نیست مثل اسکول ها آدرس وبش رو هم بذاره
اسمت چی بود.ممد قلی.....اوه مای گاد نه ....اسمت نییییییییما بود.
خل و چل
هم اسمم رو گذاشتم هم ایمیلمو.چون چیزی جز حقیقت نگفتم.اگه حرف حق جواب داره میتونی واسم میل کنی

موفق باشین
سلام همشهری!
سلام فکر می کنم سرتون بادرسا زیادی گرمو ایشالله یه جای خوب قبول می شین ولی باور کنید هیج جا یزد خودمون نمی شه
درسته ما سمپدیا بعضی وقتا به خودمون مغرور میشیم ولی خداییش این بخاطر بقیست تمام معلما و فک و فامیل ازما به خاطر سمپادی بودنمون انتظار بیشتری دارن ومی گن شما که سمپادی هستین این کار ازتون بعیده نباید فلان کارو انجام می دادی ناسلامتی شما تیز هوشانی هستین امام حسینیا اول می شن خوب آدم به خودش مغرور میشه دیگه فکر می کنه واقعا خبریه....
امیدوارم زود تر آپ کنی
سلام
خوبین؟
من وبتونو خیلی وقته میخونم اما نظر نمیدادم
هنوز پستو نخوندم
بعدا میخونم
درسته که یه خورده سختی میکشین
اما ارزش داره
امیدوارم یه پزشک خوب شین البته اگه میخواین پزشکی بخونین
  • یه اشنا از راه دور
  • ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    چی اینقدر تعجب آور و سوال انگیز بوده؟
    یه سوال

    خیلی این تیریپتو دوست داری؟ (face book)

    زیاد با این لباسا و این کیف دیدمت.
    سوال جالب و باحالی بود... خوب... هرکسی یک ژستی رو دوست داره... علاقه هست دیگه... حالا نه اینکه خیـــــلی دوست داشته باشم و خودشیفته و اینا... منتها خوشم میاد این عکس رو برای آواتار انتخاب کنم... به نظرم بد هم نیست و قشنگه... همین... فکر نمیکنم چیز عجیبی باشه...
    در هر صورت سوال خیلی جالبی بود... خیلی مرسی!
    آره آره میدونم که اصلا تو تیریپ خودشیفتگیو اینا نیستی!!

    باهات موافقم.

    خواهش میشه.
    بعد از کنکور ادامه میدین وبو؟؟
    صد در صد ...
    پس آخ جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون هوراااااااااااااااااااا
    بعد پست نماز شبتون من برای اولین بار نماز شب خوندم
    وبتونو هم به یکی از دوستان معرفی کردم کل پستاتونو save کرده بود بخونه
    نماز شبم خونده بود اونم تصمیم گرفت نماز شب بخونه
    واقعـــــــــــــــــــاً؟
    من جداً خوشحال شدم وقتی کامنتتون رو خوندم...
    برام واقعاً باعث خوشحالیه که "نماز شب" اینقدر براتون تاثیر گذار بوده...خیلی خوشحال شدم.
    خلاصه که رنده باشین...
    حوشحالم کردین
    خواهش میکنم
    دوباره اومدم اظهار(املاش درسته؟) وجود کنم و بگم هستم و منتظرم
    سلام
    (از همین اول کار بگم که قراره زیاد حرف بزنم)
    با دخترخالم داشتیم در مورد دین و نماز و این چیز ها حرف میزدیم که اون وبلاگ شمارو به من معرفی کرد.اولین پستی هم که خوندم نماز شب بود.وقتی خوندم خواستم براتون کامنت بزارم،ولی گفتم کسی که همچین قلمی داره،باید تمام نوشته هاش رو خوند و بعد نظر داد

    همه پست هاتون رو سیو کردم و یه روزه همشو خوندم.

    دست نوشته تون،افکارتون،عقایدتون و کلا همه چیز وبلاگتون فکر منو کلی مشغول کرد.کلی فکر کردم.اولین بار بود یه وبلاگی این قدر فکر منو مشغول میکرد.

    اگه بخوام راستشو بگم،برای منی که این قدر به پسرها بدبینم و تا حالا هییییییییچ کسی نتونسته عقیده منو نسبت به پسرها،یه پسر تونست برای اولین بار نظر منو عوض کنه.حتی خودم هم در عجب بودم...

    تفکر عمیقتون واقعا قابل تحسینهتو این عصر آخرالزمانی نوشته های شما کمی منو دلخوش کرد.
    (نماز شب،چت با دوستتون حسن،سینما یا شیپور،رو که نیست سنگ پا قزوینه)اینا نوشته هاییی بود که واقعا دوست داشتم.مخصوصا اون آخری که دیگه حرف نداشت.
    گفتم تفکر عمیقتون واقعا قابل تحسینه،چون تو نوشته سینما یا شیپور نشون دادین که اصلا سطحی فکر نمیکنین.

    (سرتون رو درد آوردم،ببخشید)

    ***خلاصه اینکه شما رو من تاثیر داشتین و تفکر منو عوض کردین***

    وبتون رو به دوستم هم معرفی کردم.اون هم کاملا نظر منو داشت و نوشته هاتون رو خیلی پسندید.اونم همه پست هاتون رو سیو کرده با این تفاوت که من همشو یه روزه خوندم ولی اون دلش نمیاد و نمیخواد زود تموم بشه و هر روز یکی-دوتا میخونه.

    بنابراین فکر میکنم باید سریعتر نوشتن رو دوباره شروع کنید.شما واقعا زیبا و بیییییییی نظیر مینویسین.اصلا هم اغراق نمیکنم پس به خاطر اینکه دل یه عده رو که نوشته های شما رو خیلی دوست دارن،نشکنین،باید هرچه زودتر ادامه بدین.

    من اصلا آدم پرحرفی نیستم ولی احساس کردم اگه اینارو ننویسم یه دینی رو دوشم هست.امیدوارم تونسته باشم که قانعتون کنم که دوباره ادامه بدین.
    براتون آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم به همه آرزوهاتون برسین

    (girl 74 همون دخترخاله بنده هستن)
    1- من فکر کنم اظهار رو همونجوری مینویسند
    2- خانوم وحیده... اینقدر نظرتون خوشحال کننده و امیدوار کننده و نمیدونم چیچی کننده بود که اگه هیچی نگم بهتره...

    راستی... نوشته "رو که نیست سنگ پا قزوینه" یکی از نوشته هایی بود که دوستام بهم گفتن واقعا که سطحی و بیخود حرف میزنی!!! و شما اینجوری میگین و اینکه الان خودتون هم میبینین چقدر متن "صف نانوایی" در این مقوله جای بحث دارد!

    من همین الان هم مینویسم... توی دفترم مینویسم ولی روی وبلاگ نیاوردم... اصلا بدون نوشتن و نقاشی کشیدن من میمیرم! و به قول علی شریعتی "قلم من توتم من است!"

    نظر لطفتون بود و اینجوری به نظرم نگاه نکنین که خیلی سنگین و رنگینه... اینجا من با خوندن نظرتون خیـــــلی خوشحالم و به قول گفتنی در پوست خودم نمیگنجم و از اینجور حرفا!
    سلام.
    ممنون که به وبم اومدید و کلشو خوندید
    گفتید جاهایی از متنم رو نفهمیدین
    خوب یکی از ایرادهای بزرگه نوشتنم(متنهام پر ایرادن متاسفانه)اینه که پراکنده مینویسم شاید به این دلیله که این روزها افکارم واقعا پراکنده است
    سعی میکنم نکاتی رو که گفتین رعایت کنم
    براتون از صمیم قلب آرزوی موفقیت میکنم
    کنکور هم ایشاالله خوب میدین
    حقتونه که یه رشته ی خوب قبول شین
    پس از حقتون دفاع کنین شدیدا
    نظر خصوصی رو الآن خوندم
    من وبلاگه شما رو وقتی پیدا کردم که کلاس اول راهنمایی بودم
    یه بار بهتون نظر دادم اون موقع وبلاگ "یک بعد فراتر از آن چه هست" می رفتم که از اونجا اومدم وبتون
    سمپادی نیستم چون اینجا مرکز سمپاد نداره متاسفانه
    خیلی دوست داشتم که سمپاد درس بخونم
    که نشد
    اما حالا به این نتیجه رسیدم سمپادی یا دولتی...
    اصن چه فرقی میکنه
    مهم انسان بودنه!
    من در حق شما لطفی نکردم
    فقط یه سری واقعات رو گفتم
    چون حیف بود ازتون تعریفی نشه
    میدونین چرا اینقدر خوب مینویسی؟
    چون درونتون خوب
    چون افکارتون خوبه
    کسی که بخواد برا دیگران بنویسه
    نمیتونه خوب بنویسه
    جوگیر شدن هم که بد نیست
    من خودمم خیلی جو گیر میشم
    سلام
    فکر میکنم جایی دیگه نظرمو گفته باشم
    اما بازهم تاکید میکنم
    قلمتون رو تحسین میکنم

    ارادتمند
    سما
    سلام
    با توجه به سنت قلم خوبی داری..منم پشت کنکوری ام البته رشتم ریاضیه...امیدوارم مشهد که دوست داری قبول شی...شهر ما هم خیلی فاز داره هم خوش اب و هوا است...فزش به خاطر عزیزمون امام رضا است...یا حق.
    با سلام گفتی پادکست جلبک سبز کلی ژخش شد کجاها بیشتر؟
    ای ول اخوی همسنگری و هم جبهه ای یعنی همین . یکی متخصص تولید باشه یکی متخصص توزیع جبهه انقلاب اسلامی در حوزه فرهنگ همینطوری شکل میگیرد اگر تولید گری بیشتر وقت بگذار اگر هم وقت نداری یاتوان حداقل خوب توزیع کن
    سلام
    سال نو مبارک
    iraniyane bastan avalin fasle sal ra BEH-AR yani avarandeye behtariha namidand...

    behtarinha ra barayetan arezu mandam.

    *sale no Mobarak*
    با سلام آقا کار جدیدمو هم ببین تونستی پخش کن همون جاهای قبلی که گفتی
    موفق باشی رفیق گل....
    من سال دیگه همین احساس تورو دارا می باشم.....
    هستــــــــــــــیم
  • حسین بوذرجمهری
  • سلام دوستان گلم
    شرمندگی سراپای این بنده سراپا تقصیر را چونان در بر گرفته که نگو و نپرس!
    میدونم خیلی دیره... ولی دیگه چه کنیم...کنکور زندگی برای آدم نمیزاره...
    عید همه مبارک...مرسی از لطفتون...
    یا علی
    عید شما هم پساپس مبارک
    کی شما بلاخره کنکورتون رو میدین و این وبلاگ رو آپ میکنین ان شاءالله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    واسه شما و همه منکوری ها آرزوی موفقیت میکنم
    و نزدیک میشویم به روزی مهم برای خیلی از دوستان....

    با آرزوی موفقیت
    حرف دل ما رو میزنین بخدا...
    ایشالله به همین زودیا...
    10 روز دیگه کنکورمونو قورت میدیم...!البته به حول و قوه الهی...
    این نیز بگذرد
    کنکورو میگم!
    کلی آرزو برای موفقیت...
    قورتش دادی؟ چه طور بود آزمون؟

    امیدوارم نتیجه ای رو که می خواستی بگیری.

    راستی شنیدم اینجا قراره بترکه! خبرو تایید می کنی؟!!
    حالا دیگه شروع کنین دوباره!
    قورتش دادم نافرم
    در این مکان از 2سال پیش برای امشب یک بمب ساعتی نهادینه شده که با شمارش معکوس قراره که ...
    3
    2
    1
    BoOoOo0O0O0o0o0M!!!

    تو پرانتز:من مشتاقم "یه نفر"و بشناسم!
  • صابر(دانشجوی فنی)
  • خوندم
    جالب بود
    و خیلی طبیعی...
    ضمنا ایشالا تا شب برنامه رو بهت میدم
    یا علی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی