در راه برگشت یک سر خوابگاهِ کوی رفتم و بازگشتم. در راه بازگشت معمولاً دانشجویانی که از کوی به سمت انقلاب میروند را مفتی با ماشین میرسانمشان. البته همچین مفتی هم حساب نمیاید. عرض میکنم. اینبار هم پسری را سوار کردم که ریش بلند و زبیایی داشت و کوله پشتی و قدی متوسط و پیرهنی آبی. سر صحبت را با حرفهایِ معمولی باز کردیم که اهل کجا هستیم و چه میخوانیم که میگفت تهرانی است. داروسازی ورودی 84 است. و در داروخانه ابن سینا کار میکند. خانه ای در میدان شهدا دارد. (نفهمیدم متاهل هست یا نه) پرسیدم میدان شهدا کجاست که گفت همان میدان ژاله. و شروع کرد از شهدای آنجا گفتن. که هر کوچه و بن بستی اسم یک شهید از همان محله را دارد . چه شهید میدان ژاله چه شهیدِ دفاع مقدس. و از تاثیر این شهدا بر روحیه و اهالی محل میگفت که در آنجا همه چیز تقریبا از باقی جاها ارزانتر است چرا که دکان دارها هم از خانواده های شهدا هستند و اکثراً آدمهای آنجا منصف و با مرام هستند و از ویژگیهای محله میگفت. بسیار دلنشین بود. به شوخی گفتم خدا زندگی در آنجا را قسمت کند... انشالله قسمت شود حداقل آنجا را ببینم و با اهالی اش درد دلی داشته باشم. این آدمها را که میبینم میفهمم که نیچه دروغ گفت. خدا هنوز زنده است.
خوب قیمتی است. میارزد. به اینکه در مسیر با کسی همدم شوی و از حرفهایش بشنوی و بیاموزی. از پولِ نقد، بیشتر. من که از اینکار بسیار لذت میبرم. با هم صحبتی و کمک کردن به بنده ای از بندگان خدا. هرکه هم اصرار میکند پول دهد، میگویم به نیتم بندازد صندوق صدقه و دعایم کند. نسخه خوبی است، نسخه ای است که برای شما هم تجویز میکنم...
<- ۲
- جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۲۵ ب.ظ
کار پسندیده ایه درکل, یادمه بابا هم همیشه این کارو میکرد...
همین دیگه نظرش هم باید کوچولو باشه تو دفترچه جا بشه;)