بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

این آخرین زیارتمان است. دوباره از آخرین سراشیبی­ای که با اتوبوس پایین می­آمدیم همه­ی آن اندوه­های بار اوّل سراغم آمد. حالا در مسجد نشسته­ایم. روبرویِ رکنِ عراقی و پشت به باب فتح. از این­جا هم ناودانِ طلا را می­بینیم و هجر اسماعلیل را و هم حجرالاسود و دربِ کعبه و مقام ابراهیم را و هم آن غولِ شاخ­دار را. همه در یک صحنه جمع­اند. یک صحنه­ی کامل و جامع از کعبه. روی زمین نشسته­ایم به کعبه نگاه می­کنیم، که گناهان را می­آمرزاند. روبرویِ این رکن که نماز می­خوانی، نمی­فهمی برایِ کعبه سجده می­کنی یا آن غولِ شاخ­دار؟ مدام حواسِ آدم را پرت می­کند. هوا مثل همیشه صاف است و آرام. صدایِ جیغ و گریه­ی کودکان از دور و نزدیک موسیقیِ زمینه است. البته بعلاوه­ی یک ولوله­ی آهسته و همیشگی که از طوافِ جمعیت ناشی است. پنکه­های چسبیده به دیوار و سقف، به حدّ اعلایِ توانِ خود کار می­کنند. هوا خنک است. ساعت دو بامداد است و قرار است پنجِ صبح از مکّه خارج شویم. ولی مگر دِلِمان می­گذارد برویم؟

چشم هر دوتامان از خستگی باز نمی­شود. چشم و دست و پا و گوش و پوست، همه خسته­اند و زور می­کنند که برویم. امّا مگر این قلب می­گذارد؟ دو دستی کعبه را سفت چسبیده و ول کن نیست. معمولاً روبروی بابِ فتح، ایرانی­ها زیاد می­نشینند. اطرافِ ما هم هستند. بعضی­هاشان وضعِ ما را دارند. یکی­شان که بچّه هم دارد سمتِ چپِ ما نشسته است. بچّه را خوابانده و با دستِ راست جغجغه­ای برایِ بچّه­اش تکان می­دهد تا آرام بگیرد. امّا چشم­های خودش را به پرده­ی کعبه دوخته و مثلِ ابر بهار، می­گرید. انگار کعبه، جغجغه­ی اوست تا آرام بگیرد. و جغجغه­ی من هم، و جغجغه­ی یاسمن هم. جغجغه­ام را جای بگذارم و بروم؟

صدای لبّیک از فاصله­ی دور می­آید. از مسعاست. دارند سعی می­کنند و بلند ذکر می­گویند و لبّیک هم. در آسمان هر از چندی پرنده­ای می­آید و می­رود. بعضی­هاشان یک دورِ کامل هم به دورِ کعبه می­گردند. جالب هستند. خانه­هاشان را دیده­ام. در زاویه­ی دیوار و سقف خانه می­کنند. زیاد هم هستند. یعنی ابابیل­اند؟ همان لشکر مقتدر؟ بعید نیست! این را از طوافی که به دور کعبه می­کنند می­گویم. انگار اطرافِ کعبه هیچ­گاه خالی نمی­شود. همینطور می­چرخند. عین یک منظومه. منظّم.

این­جا جای عجیبی است. انگار وسط زمین است. وسط کعبه، وسط زمین است و آن­جا بی­وزنی. هرچه از کعبه بیشتر فاصله بگیری، وزنت بیشتر می­شود؛ سنگین­تر می­شوی و بال پروازت ناتوان­تر. این­جا که هستی، بال نزده رویِ هوا هستی! با اندک تلاش، به اوج می­روی و بالاتر. حالا می­خواهی از آن اوج پایین بیایی و برگردی به زندگی روزمرّه؟ چه سخت است. ولی وظیفه است. حکم است. فکر بازگشت عذاب آور است. این­جا هیچ­کس دیگری را نمی­شناسد، امّا انگار همه دوستیم. همه اهل یک خانواده­ایم. همه برادریم. و خانه­ی­مان، خانه­ی خداست. چقدر دل کندن از این خانواده سخت است.

کعبه همچنان آرام و متین، با لبخند همیشگی­اش روبروی من ایستاده است. انگار آرامم می­کند. اشکانم را پاک می­کند. اینجا کجاست که چنین بی­وزنم؟ ساعات آخر است. یا بهتر بگویم؛ ساعت آخر است. یک چشمم به دفترچه و چشم دیگرم به کعبه است. نمی­شود چشم برداشت. دوباره به یاد حرف آقای رضایی افتادم. عمر سفر کوتاه است. امّا عمرِ عمره؟ عمرِ عمره به بلندایِ عمر است. هفت بار طواف کردیم و هفت بار سعی؛ و هفت عدد کثرت است. یک مسلمان همه­ی زندگی اش در مطاف است و در مسعا. مأمور به وظیفه هستیم. مأمور به سعی. سعیِ پوچ، به تمنّای آب امّا پِیِ سراب. نتیجه چیست؟ ما مأمور به تکلیفیم نه به نتیجه. نتیجه را خودش حاصل می­کند. نه در سعی، که در مطاف. امّا بعد از سعی.

در طوافِ وداع لال بودم. همان دعاهایم را تکرار می­کردم. دیدم که دعای طوافِ وداع همان دعایی است که از مدینه داشته­ام. امّا انگار سامانش داده باشند و تمیز و آبرومند گذاشته باشندش در دعایِ وداع. باز در این فکر بودم که آیا می­شود؟ دوباره باز می­گردم یا نه؟ در سفر گاهی وقت­ها به شوخی به یاسمن رو می­کردم و می­گفتم: «ان­شاءلله دفعه­ی بعد با ماشین میایم مکّه! سرِ راه هم می­ریم زیارتِ کربلا. ان­شاءلله اون موقع هم دیر نیست. همون وقتیه که سرزمین اسلامی به دست صاحبش یک­پارچه شده. دیگه پاسپورت و این­جور قرطی بازی­ها هم نیازی نیست.» برای بازگشت به خانه­ات هم باید پاسپورت بگیری؟ بعضی وقت­ها به کعبه نگاه می­کردم و می­گفتم چه می­شد این جمعه مردی با قرآن و سلاح، به این کعبه تکیه دهد؟

پروردگارا، مرا با حاجاتِ برآورده و با رستگاری و دعایِ مستجاب بازگردان. به بهترین صورتی که فردی از واردان بر خویش را با مغفرت و خوشنودی و عافیت باز می­گردانی. آن­چه را از تو می­توانم بخواهم به بهترین صورتی که به بهترین بنده­ات می­بخشی به من ببخشای. پروردگارا، برایِ آخرین لحظات به خانه­ات نگاه می­کنم؛ به حقّ این حزن و اندوهی که بر من غالب شده و به حقّ این نگاه­ها، گناهانم بیامرز. تو آن­چه می­گویم و نمی­گویم می­دانی. تو آن­چه هست و نیست می­دانی. پس از تقصیر و کوتاهی­ام بگذر و اگر همچون بندگانِ دیگرت، آن­چنان درخور تضرّع نکرده­ام، ببخش.

آخرین دعاهایمان را کردیم و آخرین مناجات­ها را با چشمانِ بارانی ادا کردیم و هم­چنان که زمان می­گذشت، عقب عقب از مسجد خارج شدیم. ساعت سه صبح شده بود. باید می­رفتیم امّا مگر می­شد از این کعبه چشم برداشت؟ این یگانه کعبه­ی عهد عتیق چه دارد که چشم ما به پیرهنِ سیه­اش وصله خورده؟ و باران بی­امان، چشم­هایمان را می­شست. صد حیف که این بارانِ دیدگان، این صادق­ترین زبان، زلال­ترین و پاک­ترین احساس؛ آخر باید بند بیاید.[1] دل کندیم. همچون کودکی که از جغجغه­اش جدا شود. کودک آرام نمی­شود مگر با اشک. ولی چاره چیست؟ خارج که می­شدیم کُلمنِ آب زمزم را دیدیم. برایِ بار آخر از آن آب خوردیم. باز به کعبه نگاه کردیم و عقب عقب رفتیم تا کعبه از دید خارج شد و رفتیم. تا رسیدیم هتل ساعت چهار صبح شده بود. نماز را در هتل خواندیم و باقی وسایل را جمع کردیم و ساعت شش، به قصد جدّه در اتوبوس نشستیم.

به فکر بودم که باز باید بازگردیم به مسعا. به سعیِ پوچ. در دنیا، برایِ عقبی. به دنبالِ سراب، برایِ آب. راهی جز این سعیِ پوچ نیست. حکم الهی است. سعی را باید در پی سراب کنی امّا حاصلش آب حقیقی در نزد خداست. آنجایی که به دنبالِ سراب می­دوی، آب نیست. تا ابد فکرش را هم نمی­کردی که آب زیر پای آن طفل معصوم باشد. امّا شرطِ آب، طواف است. به همان مقدار که سعی می­کنی اوّل باید طواف کنی. طواف که کردی سعی هم باید انجام دهی. نه طوافِ بی سعی تو را به مقصود می­رساند و نه سعیِ بی طواف. طواف حتماً همان سجده­ی دائم است. طوافِ منظومه­وار. منظّم به دور حق. این است که همه­ی عالم در سجودند. همه­ی عالم در طواف­اند. همه بنده­ی اویند؛ چه بخواهند، چه نخواهد. و همه هر لحظه عبادت می­کنیم. اصلاً عبادت چیست؟ بندگی چیست؟ بندگی، انجام دادن آن چیزهایی است که باید انجام داد. بندگی همه­ی عمر است و خلاصه­ی همه­ی عمر، عمره. اگر قبول کنیم که ما عبد و بنده­ هستیم، پس عمره، دستورالعملِ[2] بندگی ما در تمامِ عمر است؛ در ابتدایش هم باید با الله بیعت کنی و بر حجرالاسود، یمین الله، دست بکشی. مسلمان کیست؟ انسانِ تسلیم. انسانی که به خدا و آن­چه از اوست، سلام می­گوید. انسانِ سلیم، درست. انسانِ سِلم، آشتی. یک کلام، عبد! عبد چه می­کند؟ همه­ی عمر را بندگی می­کند؛ نه تنها بخشی از آن را. عبد فقط پنج وعده در روز به اربابش سلام نمی­گوید. تنها پنج وعده در روز تسلیم اربابش نیست. عبد، همه­ی زندگی­اش بنده­ی ارباب است. منتظر امرِ ارباب است تا او انجام دهد. بگوید طواف کن، می­کند. بگوید سعی کن، می­کند. بگوید تقصیر کن، می­کند. بگوید زنِ حلال برایت حرام شده، روی چشم می­گذارد. بگوید حالا زنت بر تو حلال شده، چشم می­گوید. بگوید حتّی در سایه نرو، نمی­رود! عبد، تسلیم است، و سالم است و سلیم.[3]

به روزمرّگی باید لبّیک گفت. همچو یک بنده. که الله می­خواهد ما را در سعی ببیند. روزمرّگی­ای که این­همه با افاده از آن می­نالیم و از آن در عذابیم. مدام نق می­زنیم که ای وای دچار روزمرّگی شده­ایم و به کار و عبادتمان نمی­رسیم. بنده­ی خدا، خدا می­خواهد ما را در همین کارهایِ هر روزه ببیند. عبادتِ ما همین سعیِ روزمرّه است. روزمرّه نه به معنایِ درجا زدن و پیش­رفت نکردن. بلکه به معنایِ هر روز دویدن، هر روز در سعیِ سراب بودن. سعی در همین دورِ باطل و پوچ است که مایه­ی زندگی است. خدا می­خواهد بنده­اش را در بند سعیِ همیشگی برایِ سرابِ واهی ببیند.

در همین فکرها بودم که خوابم برد. راننده­ی اتوبوس بی­حوصله بود. تند می­رفت و تا می­توانست بوق می­زد. نمی­گذاشت بخوابیم. صدایِ همه در آمده بود. خواب و بیدار بودم که رسیدیم فرودگاه جدّه. و دوباره گذشتنِ از گِیت­ها و ماندن در صف­هایِ کِسِل کننده. پشتِ آخرین گیت اجازه­ی عبورِ اسپری نمی­دادند. حملِ آن به داخل هواپیما ممنوع است. چندتایی از همسفرانمان اسپری خریده بودند و در کیف داشتند. وقتی اجازه­ی عبور اسپری ندادند، بنده­ی خدایی اسپری را استفاده کرد و به نفر پشتی­اش داد و داد زد: «دست به دست استفاده کنین تا آخرِ صف تا تموم شه!» شلم­شوربایی شد. هر که اسپری را می­گرفت تا جایی که می­شد استفاده می­کرد! از زیر بغل و گردن گرفته تا توی کفش! یکی به دیگری اسپری می­زد و آن یکی به این! یکی دو نفرِ دیگر هم که اسپری داشتند در آوردند و به همین منوال. آخرِ سر انواع بوها بدجور قاتی پاتی شده بود. بعد انگار تخم شوخی و خنده پاشیده باشند، صف حلقه حلقه شد و همسفران شروع به شوخی کردند. حلقه­ای که در آن بودم از نماز صبح در مسجدالحرام می­گفتند که چقدر طولانی نماز می­خوانند و دو رکعت نماز را کلّه­ی صبح، نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه کش می­دهند. یکی می­گفت که یک­بار وسطِ خواندنِ حمد و سوره، امام آیه­ی سجده­دار خوانده و همه به سجده رفته­اند! این وسط دوستانِ ایرانیِ ما نمی­دانستند چه بکنند؟! هول کردند و بالاخره یکی رفته سجده، دیگری همانطور سیخ ایستاده، یکی دیگر هم حدّ وسطش را گرفته و رکوع رفته! کلّه­ی سحر نیم ساعت سرِ پا ایستاده­اند آخر هم نمازشان اشتباه شده و مجبور شدند دوباره بخوانند! انگار خیلی زورشان آمده!

الآن هم در هواپیما نشسته­ایم. در حالِ عبور از آسمان عربستان هستیم. باز یاسمن از من جداست و باز، همان 3نفری که در راهِ آمدن کنارم بودند، کنارم نشسته­اند! به این فکر افتادم که نکند این مسئله آیتِ این باشد که من در این سفر هیچ تغییری نکرده­ام؟ یعنی دورِ باطل زده­ام؟ همان­طور که آمده­ام، دارم بازمی­گردم؟! ولی خدا رحیم­تر از این حرف­هاست. من به رحمتِ خدا ایمان دارم. نا امید هم نمی­شوم. شاید آیتِ این است که باید نگاهم را عوض کنم. آیتِ این است که نباید در راهِ آمدن به­شان سخت می­گرفتم. این­ها هم بندگان خدا هستند. حتماً آن فکرهایی که کرده­ام نا به جا بوده­اند.

خیلی خسته­ایم. دیشب که نخوابیدیم. چشمهایمان هم قرمز شده است. تلویزیونِ هواپیما نشان می­دهد که از بالایِ مکّه می­گذریم. همه­ی دعاهایم دوباره یادم آمد. خداحافظ ای خانه، ای وطن...

***

 

شب دید و بازدیدها شروع شد. خانه غلغله بود. مادرِ من و مادر و مادر بزرگ و داییِ یاسمن هم برای پیشوازمان از یزد به تهران آمدند. خدا خیرشان دهد، راضی به زحمت و این­همه خستگی نبودیم. مادرم برایِ ورودمان دستی بر خانه کشیده و جلایی بخشیده بود. از اقوام دیگر نیز خانه­مان آمدند. ما هم سوغاتی، یکی از آن دبّه­های ده لیتریِ آب زمزم را برای پذیرایی از مهمانانمان باز کردیم. مقداری از شب که گذشت، مهمان­هامان رفتند.

خسته بودیم. شبِ قبل هم کم خوابیده بودیم. خواستیم شب زود بخوابیم امّا همسایه­مان در حالِ ساخت و ساز آپارتمان بود. سر که روی بالشت گذاشتیم و همه جا ساکت شد، صدای کارشان آزاردهنده شد. ماشینِ سنگینی در کوچه روشن بود و صدایش زیاد. ما که به صدایِ اتوبوس­هایِ پایینِ هتل عادت کرده بودیم، زیاد متوجّه صدا نشدیم. تا این­که برگشتم و به یاسمن گفتم: «اتوبوسا دمِ در هستن. بخواب که برا نمازِ صبح مسجد باشیم...» یاسمن لبخندی زد و بغضمان ترکید...



[1] مانند همیشه آن­چه زیباترین و زلال­ترین و صادق­ترین است، در عین حال می­تواند زشت­ترین و دروغگوترین و ریاکارترین نیز باشد. این زبانِ صادق می­تواند جاهایی چنان نیش بزند که دلِ آدم خون بشود. فرقشان این است: زبانِ صادق همیشه کم می­گوید و پر مغز ولی زبانِ دروغگو همیشه پر می­گوید و کم مغز.

[2] منظور از دستورالعمل، دقیقاً مفهومِ دستورِ عمل، روشِ عمل، دستورِ کار و روش استفاده از یک کالا یا محصول است. اگر قرآن کتاب راهنمایِ انسان باشد، به نظرم حجّ نمایشی است که سناریواش قرآن است.

[3] در خصوص مسئله­ی عبد، ارجاعتان می­دهم به سخن­رانیِ آیتِ خدا، علی­رضا پناهیان در دهه­ی اوّل محرّم 91 و در مسجدِ دانشگاهِ امام صادق. مخصوصاً سخنرانیِ شب­هایِ تاسوعا و عاشورای 91. از سایت هیئت میثاق با شهدا می­توان سخنرانی­ها را رایگان شنید: http://www.misaq.basijisu.com


از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.

نظر شما چیست؟

تا کنون ۲ نظر ثبت شده است

سلام

واااااااای

خییییلیییی طولااانییییییییییییییی است..!

اما عکسش خیلی جالب بود..!

 

  • احمدزاده
  • دعا کنید قسمت شه امسال بریم!

    محتاجیم به دعا
    انشالله قسمت همه بشه
    توی حکومت امام زمان به راحتی همه برن حج و عمره
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی