روز سیزدهم – شنبه 30 اردیبهشت 1391 – 27 جمادی الثانی 1433
این آخرین زیارتمان است. دوباره از آخرین سراشیبیای که با اتوبوس پایین میآمدیم همهی آن اندوههای بار اوّل سراغم آمد. حالا در مسجد نشستهایم. روبرویِ رکنِ عراقی و پشت به باب فتح. از اینجا هم ناودانِ طلا را میبینیم و هجر اسماعلیل را و هم حجرالاسود و دربِ کعبه و مقام ابراهیم را و هم آن غولِ شاخدار را. همه در یک صحنه جمعاند. یک صحنهی کامل و جامع از کعبه. روی زمین نشستهایم به کعبه نگاه میکنیم، که گناهان را میآمرزاند. روبرویِ این رکن که نماز میخوانی، نمیفهمی برایِ کعبه سجده میکنی یا آن غولِ شاخدار؟ مدام حواسِ آدم را پرت میکند. هوا مثل همیشه صاف است و آرام. صدایِ جیغ و گریهی کودکان از دور و نزدیک موسیقیِ زمینه است. البته بعلاوهی یک ولولهی آهسته و همیشگی که از طوافِ جمعیت ناشی است. پنکههای چسبیده به دیوار و سقف، به حدّ اعلایِ توانِ خود کار میکنند. هوا خنک است. ساعت دو بامداد است و قرار است پنجِ صبح از مکّه خارج شویم. ولی مگر دِلِمان میگذارد برویم؟
چشم هر دوتامان از خستگی باز نمیشود. چشم و دست و پا و گوش و پوست، همه خستهاند و زور میکنند که برویم. امّا مگر این قلب میگذارد؟ دو دستی کعبه را سفت چسبیده و ول کن نیست. معمولاً روبروی بابِ فتح، ایرانیها زیاد مینشینند. اطرافِ ما هم هستند. بعضیهاشان وضعِ ما را دارند. یکیشان که بچّه هم دارد سمتِ چپِ ما نشسته است. بچّه را خوابانده و با دستِ راست جغجغهای برایِ بچّهاش تکان میدهد تا آرام بگیرد. امّا چشمهای خودش را به پردهی کعبه دوخته و مثلِ ابر بهار، میگرید. انگار کعبه، جغجغهی اوست تا آرام بگیرد. و جغجغهی من هم، و جغجغهی یاسمن هم. جغجغهام را جای بگذارم و بروم؟
صدای لبّیک از فاصلهی دور میآید. از مسعاست. دارند سعی میکنند و بلند ذکر میگویند و لبّیک هم. در آسمان هر از چندی پرندهای میآید و میرود. بعضیهاشان یک دورِ کامل هم به دورِ کعبه میگردند. جالب هستند. خانههاشان را دیدهام. در زاویهی دیوار و سقف خانه میکنند. زیاد هم هستند. یعنی ابابیلاند؟ همان لشکر مقتدر؟ بعید نیست! این را از طوافی که به دور کعبه میکنند میگویم. انگار اطرافِ کعبه هیچگاه خالی نمیشود. همینطور میچرخند. عین یک منظومه. منظّم.
اینجا جای عجیبی است. انگار وسط زمین است. وسط کعبه، وسط زمین است و آنجا بیوزنی. هرچه از کعبه بیشتر فاصله بگیری، وزنت بیشتر میشود؛ سنگینتر میشوی و بال پروازت ناتوانتر. اینجا که هستی، بال نزده رویِ هوا هستی! با اندک تلاش، به اوج میروی و بالاتر. حالا میخواهی از آن اوج پایین بیایی و برگردی به زندگی روزمرّه؟ چه سخت است. ولی وظیفه است. حکم است. فکر بازگشت عذاب آور است. اینجا هیچکس دیگری را نمیشناسد، امّا انگار همه دوستیم. همه اهل یک خانوادهایم. همه برادریم. و خانهیمان، خانهی خداست. چقدر دل کندن از این خانواده سخت است.
کعبه همچنان آرام و متین، با لبخند همیشگیاش روبروی من ایستاده است. انگار آرامم میکند. اشکانم را پاک میکند. اینجا کجاست که چنین بیوزنم؟ ساعات آخر است. یا بهتر بگویم؛ ساعت آخر است. یک چشمم به دفترچه و چشم دیگرم به کعبه است. نمیشود چشم برداشت. دوباره به یاد حرف آقای رضایی افتادم. عمر سفر کوتاه است. امّا عمرِ عمره؟ عمرِ عمره به بلندایِ عمر است. هفت بار طواف کردیم و هفت بار سعی؛ و هفت عدد کثرت است. یک مسلمان همهی زندگی اش در مطاف است و در مسعا. مأمور به وظیفه هستیم. مأمور به سعی. سعیِ پوچ، به تمنّای آب امّا پِیِ سراب. نتیجه چیست؟ ما مأمور به تکلیفیم نه به نتیجه. نتیجه را خودش حاصل میکند. نه در سعی، که در مطاف. امّا بعد از سعی.
در طوافِ وداع لال بودم. همان دعاهایم را تکرار میکردم. دیدم که دعای طوافِ وداع همان دعایی است که از مدینه داشتهام. امّا انگار سامانش داده باشند و تمیز و آبرومند گذاشته باشندش در دعایِ وداع. باز در این فکر بودم که آیا میشود؟ دوباره باز میگردم یا نه؟ در سفر گاهی وقتها به شوخی به یاسمن رو میکردم و میگفتم: «انشاءلله دفعهی بعد با ماشین میایم مکّه! سرِ راه هم میریم زیارتِ کربلا. انشاءلله اون موقع هم دیر نیست. همون وقتیه که سرزمین اسلامی به دست صاحبش یکپارچه شده. دیگه پاسپورت و اینجور قرطی بازیها هم نیازی نیست.» برای بازگشت به خانهات هم باید پاسپورت بگیری؟ بعضی وقتها به کعبه نگاه میکردم و میگفتم چه میشد این جمعه مردی با قرآن و سلاح، به این کعبه تکیه دهد؟
پروردگارا، مرا با حاجاتِ برآورده و با رستگاری و دعایِ مستجاب بازگردان. به بهترین صورتی که فردی از واردان بر خویش را با مغفرت و خوشنودی و عافیت باز میگردانی. آنچه را از تو میتوانم بخواهم به بهترین صورتی که به بهترین بندهات میبخشی به من ببخشای. پروردگارا، برایِ آخرین لحظات به خانهات نگاه میکنم؛ به حقّ این حزن و اندوهی که بر من غالب شده و به حقّ این نگاهها، گناهانم بیامرز. تو آنچه میگویم و نمیگویم میدانی. تو آنچه هست و نیست میدانی. پس از تقصیر و کوتاهیام بگذر و اگر همچون بندگانِ دیگرت، آنچنان درخور تضرّع نکردهام، ببخش.
آخرین دعاهایمان را کردیم و آخرین مناجاتها را با چشمانِ بارانی ادا کردیم و همچنان که زمان میگذشت، عقب عقب از مسجد خارج شدیم. ساعت سه صبح شده بود. باید میرفتیم امّا مگر میشد از این کعبه چشم برداشت؟ این یگانه کعبهی عهد عتیق چه دارد که چشم ما به پیرهنِ سیهاش وصله خورده؟ و باران بیامان، چشمهایمان را میشست. صد حیف که این بارانِ دیدگان، این صادقترین زبان، زلالترین و پاکترین احساس؛ آخر باید بند بیاید.[1] دل کندیم. همچون کودکی که از جغجغهاش جدا شود. کودک آرام نمیشود مگر با اشک. ولی چاره چیست؟ خارج که میشدیم کُلمنِ آب زمزم را دیدیم. برایِ بار آخر از آن آب خوردیم. باز به کعبه نگاه کردیم و عقب عقب رفتیم تا کعبه از دید خارج شد و رفتیم. تا رسیدیم هتل ساعت چهار صبح شده بود. نماز را در هتل خواندیم و باقی وسایل را جمع کردیم و ساعت شش، به قصد جدّه در اتوبوس نشستیم.
به فکر بودم که باز باید بازگردیم به مسعا. به سعیِ پوچ. در دنیا، برایِ عقبی. به دنبالِ سراب، برایِ آب. راهی جز این سعیِ پوچ نیست. حکم الهی است. سعی را باید در پی سراب کنی امّا حاصلش آب حقیقی در نزد خداست. آنجایی که به دنبالِ سراب میدوی، آب نیست. تا ابد فکرش را هم نمیکردی که آب زیر پای آن طفل معصوم باشد. امّا شرطِ آب، طواف است. به همان مقدار که سعی میکنی اوّل باید طواف کنی. طواف که کردی سعی هم باید انجام دهی. نه طوافِ بی سعی تو را به مقصود میرساند و نه سعیِ بی طواف. طواف حتماً همان سجدهی دائم است. طوافِ منظومهوار. منظّم به دور حق. این است که همهی عالم در سجودند. همهی عالم در طوافاند. همه بندهی اویند؛ چه بخواهند، چه نخواهد. و همه هر لحظه عبادت میکنیم. اصلاً عبادت چیست؟ بندگی چیست؟ بندگی، انجام دادن آن چیزهایی است که باید انجام داد. بندگی همهی عمر است و خلاصهی همهی عمر، عمره. اگر قبول کنیم که ما عبد و بنده هستیم، پس عمره، دستورالعملِ[2] بندگی ما در تمامِ عمر است؛ در ابتدایش هم باید با الله بیعت کنی و بر حجرالاسود، یمین الله، دست بکشی. مسلمان کیست؟ انسانِ تسلیم. انسانی که به خدا و آنچه از اوست، سلام میگوید. انسانِ سلیم، درست. انسانِ سِلم، آشتی. یک کلام، عبد! عبد چه میکند؟ همهی عمر را بندگی میکند؛ نه تنها بخشی از آن را. عبد فقط پنج وعده در روز به اربابش سلام نمیگوید. تنها پنج وعده در روز تسلیم اربابش نیست. عبد، همهی زندگیاش بندهی ارباب است. منتظر امرِ ارباب است تا او انجام دهد. بگوید طواف کن، میکند. بگوید سعی کن، میکند. بگوید تقصیر کن، میکند. بگوید زنِ حلال برایت حرام شده، روی چشم میگذارد. بگوید حالا زنت بر تو حلال شده، چشم میگوید. بگوید حتّی در سایه نرو، نمیرود! عبد، تسلیم است، و سالم است و سلیم.[3]
به روزمرّگی باید لبّیک گفت. همچو یک بنده. که الله میخواهد ما را در سعی ببیند. روزمرّگیای که اینهمه با افاده از آن مینالیم و از آن در عذابیم. مدام نق میزنیم که ای وای دچار روزمرّگی شدهایم و به کار و عبادتمان نمیرسیم. بندهی خدا، خدا میخواهد ما را در همین کارهایِ هر روزه ببیند. عبادتِ ما همین سعیِ روزمرّه است. روزمرّه نه به معنایِ درجا زدن و پیشرفت نکردن. بلکه به معنایِ هر روز دویدن، هر روز در سعیِ سراب بودن. سعی در همین دورِ باطل و پوچ است که مایهی زندگی است. خدا میخواهد بندهاش را در بند سعیِ همیشگی برایِ سرابِ واهی ببیند.
در همین فکرها بودم که خوابم برد. رانندهی اتوبوس بیحوصله بود. تند میرفت و تا میتوانست بوق میزد. نمیگذاشت بخوابیم. صدایِ همه در آمده بود. خواب و بیدار بودم که رسیدیم فرودگاه جدّه. و دوباره گذشتنِ از گِیتها و ماندن در صفهایِ کِسِل کننده. پشتِ آخرین گیت اجازهی عبورِ اسپری نمیدادند. حملِ آن به داخل هواپیما ممنوع است. چندتایی از همسفرانمان اسپری خریده بودند و در کیف داشتند. وقتی اجازهی عبور اسپری ندادند، بندهی خدایی اسپری را استفاده کرد و به نفر پشتیاش داد و داد زد: «دست به دست استفاده کنین تا آخرِ صف تا تموم شه!» شلمشوربایی شد. هر که اسپری را میگرفت تا جایی که میشد استفاده میکرد! از زیر بغل و گردن گرفته تا توی کفش! یکی به دیگری اسپری میزد و آن یکی به این! یکی دو نفرِ دیگر هم که اسپری داشتند در آوردند و به همین منوال. آخرِ سر انواع بوها بدجور قاتی پاتی شده بود. بعد انگار تخم شوخی و خنده پاشیده باشند، صف حلقه حلقه شد و همسفران شروع به شوخی کردند. حلقهای که در آن بودم از نماز صبح در مسجدالحرام میگفتند که چقدر طولانی نماز میخوانند و دو رکعت نماز را کلّهی صبح، نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه کش میدهند. یکی میگفت که یکبار وسطِ خواندنِ حمد و سوره، امام آیهی سجدهدار خوانده و همه به سجده رفتهاند! این وسط دوستانِ ایرانیِ ما نمیدانستند چه بکنند؟! هول کردند و بالاخره یکی رفته سجده، دیگری همانطور سیخ ایستاده، یکی دیگر هم حدّ وسطش را گرفته و رکوع رفته! کلّهی سحر نیم ساعت سرِ پا ایستادهاند آخر هم نمازشان اشتباه شده و مجبور شدند دوباره بخوانند! انگار خیلی زورشان آمده!
الآن هم در هواپیما نشستهایم. در حالِ عبور از آسمان عربستان هستیم. باز یاسمن از من جداست و باز، همان 3نفری که در راهِ آمدن کنارم بودند، کنارم نشستهاند! به این فکر افتادم که نکند این مسئله آیتِ این باشد که من در این سفر هیچ تغییری نکردهام؟ یعنی دورِ باطل زدهام؟ همانطور که آمدهام، دارم بازمیگردم؟! ولی خدا رحیمتر از این حرفهاست. من به رحمتِ خدا ایمان دارم. نا امید هم نمیشوم. شاید آیتِ این است که باید نگاهم را عوض کنم. آیتِ این است که نباید در راهِ آمدن بهشان سخت میگرفتم. اینها هم بندگان خدا هستند. حتماً آن فکرهایی که کردهام نا به جا بودهاند.
خیلی خستهایم. دیشب که نخوابیدیم. چشمهایمان هم قرمز شده است. تلویزیونِ هواپیما نشان میدهد که از بالایِ مکّه میگذریم. همهی دعاهایم دوباره یادم آمد. خداحافظ ای خانه، ای وطن...
***
شب دید و بازدیدها شروع شد. خانه غلغله بود. مادرِ من و مادر و مادر بزرگ و داییِ یاسمن هم برای پیشوازمان از یزد به تهران آمدند. خدا خیرشان دهد، راضی به زحمت و اینهمه خستگی نبودیم. مادرم برایِ ورودمان دستی بر خانه کشیده و جلایی بخشیده بود. از اقوام دیگر نیز خانهمان آمدند. ما هم سوغاتی، یکی از آن دبّههای ده لیتریِ آب زمزم را برای پذیرایی از مهمانانمان باز کردیم. مقداری از شب که گذشت، مهمانهامان رفتند.
خسته بودیم. شبِ قبل هم کم خوابیده بودیم. خواستیم شب زود بخوابیم امّا همسایهمان در حالِ ساخت و ساز آپارتمان بود. سر که روی بالشت گذاشتیم و همه جا ساکت شد، صدای کارشان آزاردهنده شد. ماشینِ سنگینی در کوچه روشن بود و صدایش زیاد. ما که به صدایِ اتوبوسهایِ پایینِ هتل عادت کرده بودیم، زیاد متوجّه صدا نشدیم. تا اینکه برگشتم و به یاسمن گفتم: «اتوبوسا دمِ در هستن. بخواب که برا نمازِ صبح مسجد باشیم...» یاسمن لبخندی زد و بغضمان ترکید...
[1] مانند همیشه آنچه زیباترین و زلالترین و صادقترین است، در عین حال میتواند زشتترین و دروغگوترین و ریاکارترین نیز باشد. این زبانِ صادق میتواند جاهایی چنان نیش بزند که دلِ آدم خون بشود. فرقشان این است: زبانِ صادق همیشه کم میگوید و پر مغز ولی زبانِ دروغگو همیشه پر میگوید و کم مغز.
[2] منظور از دستورالعمل، دقیقاً مفهومِ دستورِ عمل، روشِ عمل، دستورِ کار و روش استفاده از یک کالا یا محصول است. اگر قرآن کتاب راهنمایِ انسان باشد، به نظرم حجّ نمایشی است که سناریواش قرآن است.
[3] در خصوص مسئلهی عبد، ارجاعتان میدهم به سخنرانیِ آیتِ خدا، علیرضا پناهیان در دههی اوّل محرّم 91 و در مسجدِ دانشگاهِ امام صادق. مخصوصاً سخنرانیِ شبهایِ تاسوعا و عاشورای 91. از سایت هیئت میثاق با شهدا میتوان سخنرانیها را رایگان شنید: http://www.misaq.basijisu.com
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
کلمات کلیدی:
سفرنامه عمر عمره
سفرنامه عمره
سفرنامه عمره دانشجویی
عمره
عمره دانشجویی
عمره متاهلین
مکه
- ۲
- يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۲۷ ب.ظ
سلام
واااااااای
خییییلیییی طولااانییییییییییییییی است..!
اما عکسش خیلی جالب بود..!