روز نهم – سه شنبه 26 اردیبهشت 1391 – 23 جمادی الثانی 1433
صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمیاش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقهی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کردهاند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی مینشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف میکنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف میکردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشهای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازههای پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر میآیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل میکنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشهای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلیها پر از پوکههای نوشابه و آبمیوه و قهوه و ... بود. این وهابیها که نمیتوانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کردهاند که میتوانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابیها دشداشه میپوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کونگشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودیهای وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق طلبمان.
تصویر 26- به دلیل فاصله ی زیاد هتل تا مسجد، برای رفت و آمد از اتوبوس استفاده میشود.
پس از صبحانه در مغازهها چرخی زدیم و فروشگاه بن داوود رفتیم. گرانی بود. بن داوود در مدینه هم شعبه داشت که در آن گشتی اجمالی زدم امّا چیز به درد بخوری نداشت. امّا بن داوودِ اینجا شسته رفتهتر از مدینه است. انگار که عربها عاشق اجسام برّاقاند؛ اینجا از انگشتر و دستبند و تسبیح گرفته تا قاب گوشی Iphone4، همه پر نگین و برّاق هستند. در قسمت اسباببازیها، بازی فکریای دیدم که دربارهی کشورهای مسلمان بود. مدل بازی را نفهمیدم امّا همینکه هدفِ بازی، آموزش مشخصات کشورهایِ مسلمان به کودکان بود، خوشم آمد. حدود 15ریال قیمت داشت. با خود فکر کردم کاش ما هم اتّحادیهی کشورهای مسلمان نشین با ویژگیهایی شبیهِ اتّحادیه اروپا میداشتیم.
تصویر 27- مقیاسِ واقعی غول شاخدار و خرابیهای توسعه ی مسجدالحرام را میتوانید ببینید. با ابعادِ کعبه مقایسه کنید! مخصوصاً غول را!
از پاساژ خارج شدیم و رفتیم سمتِ آن غولِ شاخدار. طبقه زیرینش مثل باقی جاها، پاساژ بود. آنجا هم گشتی زدیم. خیلی از مغازهها هنوز راه نیافتاده بودند. تک و توک مغازههایی باز بودند. مقداری چشم و چالم را باز کردم ببینم میتوانم راهی برای بالا رفتن از برج پیدا کنم؟ دمِ تمام آسانسورها مأمور بود. از مأموری پرسیدم: «هیچ راهی دارد که بالا برویم؟» جواب منفی داد. فقط به کسانی که در هتلِ آنجا اقامت دارند اجازهی رفتن به طبقات بالا میدهند. برادرم، که چند روزی قبلتر از ما عمره دانشجویی مجرّدی بوده، برایم تعریف کرد که به طبقهی بالا هم رفته است. ولی من که دیدم شاید دردسر داشته باشد از خیرش گذشتم. چیزی هم که ندارد. برادرم میگفت: «رفتم بالا و از بالا مسجدو دیدم!» ازش پرسیدم:«چیز خاصّی هم داره؟» گفت:«نه! فقط مسجده!» یکجوری این را گفت که حس کردم خیلی هم لوس است! همینها شد که خیلی اشتیاق بالا رفتن نداشتم با اینکه خیلی از دوستانمان دوست داشتند بروند بالا و از بالا مسجد را ببینند. در این پاساژ مغازهای دیدم که وسائل فرهنگی مذهبی میفروخت. ایستادم به نگاه کردن کتابها و وسائل که یاسمن چشم غرّهای رفت و گفت: «از این برجِ نحس دیگه نمیخواد چیزی بخری!» که من هم روی چشم گذاشتم و رفتیم!
پس از گشتی که زدیم به مسجد بازگشتیم. مسجدِ اینجا مختلط است! مثل مدینه نباید مدام قرار بگذاریم که چه ساعتی برگردیم. در ثانی اینجا کمتر تفتیش میکنند. همین است که راحتتریم. رفتیم روبروی ضلعِ ناودان طلا نشستیم به قرآن خواندن. کُلمنهایی اطراف مسجد هست که مردم از آن آب زمزم میخورند. در مدینه هم بودند. فقط شنیده بودم که در مدینه آب معمولی را با آب زمزم جمع میکنند تا آب کافی حاصل شود. امّا در مسجدالحرام اینکار را نمیکنند. یاسمن یک لیوان آب از این کُلمنها برداشت آورد و با همان یک لیوان وضو گرفتیم و قرآن خواندیم و نماز. به نیت خیلیها. مانند نمازهایی که در روضه مطهره خواندیم. در نماز اوّل خواستم به جای سورهی توحید، سورهی کوثر را بخوانم. آمدم شروع کنم که گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم// والعصر[1]// انّ الانسنَ لَفی خُسر...» و مکث کردم. ساکت شدم. نمیدانم چرا و چطور این را گفتم؟ انگار که من نگفته باشم. ترسیدم! چون در شک بودم که این سورهی کوچک را تا به آخر درست حفظم یا که دست و پا شکسته؟ تا اینکه دوباره خودش آمد؛ بیارادهی من: «الّا الّذین آمنوا و عملوا الصلِحَتِ و تَوَاصوْا بِالْحَقِّ وَ تَوَاصوْا بِالصبر» و دوباره ماندم. چه شد؟ نمیدانستم سوره تمام شده یا هنوز ادامه دارد؟ گیج میزدم. در فکر بودم که رکوع رفتم. بعد از نماز قرآن را باز کردم و دیدم که درست خواندهام. باز به فکر رفتم که چه شد من اینرا خواندم؟ در اوّلین نمازم روبروی ناودان اقرار کردم که در خُسرانم؟ یا همه در خُسرانیم؟
ساعت دوازده شده بود که بازگشتیم هتل. آقای رضایی تلفن کرد که کارم دارد. اتاقش رفتم و شروع کردیم به کشیدنِ نقشهی اجرایِ مسابقهی نقّاشی. قرار شد ساعت چهارِ همانروز که جلسهی خانمهاست، بچّهها بروند نقّاشی بکشند. به نفع من! من که تمهّری در ایجاد رابطه با کودکان ندارم به بهانهی جلسهی خانمها کار را به یاسمن سپردم و به گوشهی اتاق خزیدم به نوشتن. اینجا فاصلهی هتل تا مسجدالحرام زیاد است؛ برای رفت و آمد از اتوبوس استفاده میکنیم. دلیل این فاصله هم وجودِ منطقهی کوهستانی است. کوهها اجازه نمیدهند اطراف مسجد خیلی شلوغ باشد. امّا در مدینه اینطور نبود؛ یک کوه در شمال بود و یکی در جنوب و دیگر چندتا کوهِ کوچک سنگی همچو کوهسنگیِ مشهدِ خودمان. اتوبوسها تقریباً همیشه آماده هستند؛ به جز نیم ساعت قبل و نیم ساعت بعد از نماز که اطرافِ مسجد راهها بسته است. وقتی در اتاقِ هتل نشستهایم صدایِ هِن هِن اتوبوسهای روشن و آماده میآید؛ خصوصاً شبها موقع خواب که همهجا ساکت است و نیز زمانی مثلِ الآن که اتاق خالی است.
برای نماز مغرب و عشا دوباره به مسجدالحرام بازگشتیم؛ همراه با سعید و همسرش. سعید تعریف میکرد از اینکه صبح در مسجد جامانده و راه بازگشت را گم کرده. جایی مانده که درب ورودیاش را موقّتاً بسته بودند. شرطهای او را میبیند و مشکوک میشود و بازجوییاش میکند. چندبار خواسته ببردش امّا دو دِل بوده و مدام تفتیشش میکرده؛ حتّی موبایلش را. در موبایلش عکس سماور دیده و با تعجّب از سعید پرسیده: «این چیه؟!» سعید هم مانده که چه بگوید؟! با کلّی ایما و اشاره حالیاش کرده تا شُرطه از خر شیطان پایین آمده. منتها ول کردنش هم جالب بوده است. یکباره رفیقمان را بغل زده و افتاده به گریه! سعید را وِل میکرده که برود امّا باز صدایش میکرده و بغل میزده و گریه میکرده! سعید میگفت 15 دقیقه بازجویی کرده، 15 دقیقه بغل و گریه! هرچه سعید میپرسیده: «چرا گریه میکنی؟» جوابی نمیشنیده. سعید هم مدام میان تعریف کردنش تکرار میکرد که «خدا کمکم کرد»، « اگه خدا کمک نمیکرد معلوم نبود چی میشه»، «خدا رحم کرد» و ... معلوم بود حسّابی ترسیده!
نماز که خواندیم بازگشتیم هتل و دوباره آقای رضایی احضارمان کرد و باقی هماهنگیها. چندتا از بچّههایی که در جلسهی ساعت چهارِ عصر نبودند یخهمان را سفت چسبیدند که عمو، ما هم میخواهیم نقّاشی کنیم! یاد گرفته بودند به یاسمن بگویند خانم معلّم! یکیشان خیلی زبان داشت. ارث پدریاش بود! یاسمن با بچّهها به اتاقِ یکی از مادرها رفت تا نقّاشی کنند و پدرها به اتاق آقایِ رضایی آمدند به بذلهگویی و خوشگذرانی. چهار نفری میشدند. یک ساعتی در اتاق به بطالت گذراندیم. جوانهایِ اتاق، نقشهی رفتن به غار حرا میکشیدند. به قولِ خودشان: تورِ غار حرا! میخواستند آن وقت شب مجرّدی غار حرا بروند و صفا کنند! چون آنجا امکانات نیست و یک کوه لخت است، خانمهایشان را نمیخواهند ببرند. من هم وسوسه شدم که بروم، امّا بدون یاسمن دلم نمیآمد. برنامهها بدجور به هم ریخته بود و آقای رضایی داشت بهشان نظم میداد. نهاد نمایندگی رهبری بلیط بازگشتمان را برای روز شنبهی آینده گرفته بود، ساعت یازدهِ صبح، از جده به تهران. با این توصیف باید نماز صبح را در هتل بخوانیم و وداع را هم در هتل داشته باشیم و صبحِ زود به سمتِ جدّه راه بیافتیم. البته جدّه تا مکه فاصلهی زیادی ندارد؛ حدود یک ساعت و نیم. مهمترین مشکل این بود که نهاد وعدهی حرکت در روز یکشنبه یا شنبه شب را میداد. حالا یک روز برنامهمان تعطیل شد. به عبارتی 5روز در مکّه میمانیم. آقای رضایی حسّابی کلافه بود. آخوندمان چند دقیقهای به اتاق مدیر آمد. از برنامهی دعای جامعه کبیره آمده بود؛ حسّابی درمانده و خسته، با صدایِ گرفته. آقای رضایی رو کرد به حاج آقا و گفت: «اون حدیثی که میگه تو مکّه زیاد نمونین قسی القلب میشین، راسته!» این را که گفت گوشم حسّابی تیز شد! رفتم کنار حاج آقا نشستم تا ته و تویش را در آورم. فهمیدم که حدیث از پیامبر است به این مضمون: «زیاد ماندن در مکّه آدم را قسی القلب میکند.» از چون و چرایش که پرسیدم حاج آقا اینطور جواب داد: «مثل اینه که مهمونیِ شخصیت مهمّی بری. اگه زیاد بمونی، کم کم اون بنده خدا برات شخصیّتِ عادّیای میشه و از اون جلال و شکوهی که برات داشته میافته. کم کم جلوش پاهاتم دراز میکنی و پسرخاله میشی. مکّه هم که زیاد بمونی مسجدالحرام برات عادّی میشه و کم کم توی مسجد پاهات رو هم دراز میکنی» دلیل بدی به نظرم نیامد. امّا قانعم نکرد. این کلمه قساوت قلب مرا بیشتر یاد سخرههای سیاه و سخت مکّه میاندازد. حدیث عجیبی است.
تصویر 28- این مراحل در معماریِ مسجد نیز مشخّص هستند. مانند لایه های یک سنگِ رسوبی که تفاوت در رنگ و شکل و ساختارشان مشخّص است.
هنگامِ شام خبر خوشی شنیدم. بحرینیها راه ارتباطی عربستان-بحرین را ویران کردهاند. خلافِ اخبار فوتبال و خبرهایِ بیخودیِ اینچنینی، خبر روحبخشی بود. آخر اینجا موقع غذا اکثراً حرفهایِ مبتذل شنیده میشود. حرف از فلان بازار ارزان و فلان جنس گران و غداهایِ مکدونالد هست تا سخن از بدیهای وهّابیان و برخی سنّیها و الخ... مگر چندبار این فرصت نصیبِ آدم میشود که بیاید مکه یا مدینه؟ چرا باید میزِ ناهار و شام، فرصتِ بازگفتنِ افتخاراتِ مبتذل برخی باشد؟ حرفهای تفرقهاندازانه بین سنّی و شیعه که الی ماشاءالله. تفرقه؟ آن هم در عمره؟ در سفر توحید؟ در سفر وحدت؟ شیطان هم زیبا عمل میکند...
[1] در بعضی از روایات آمده که منظور ، عصر ظهور مهدی (علیهالسلام) است که در آن عصر حق بر باطل به طور کامل غلبه کند.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
کلمات کلیدی:
عمره دانشجویی
عمره متاهلین
سفرنامه عمره دانشجویی
مسجدالحرام
سفرنامه عمر عمره
مکه
سفرنامه عمره
عمره
- ۰
- دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۱، ۱۰:۴۰ ب.ظ