بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمی­اش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقه­ی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کرده­اند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی می­نشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف می­کنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف می­کردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشه­ای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازه­های پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر می­آیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل می­کنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشه­ای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلی­ها پر از پوکه­های نوشابه و آب­میوه و قهوه و ... بود. این وهابی­ها که نمی­توانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کرده­اند که می­توانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابی­ها دشداشه می­پوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کون­گشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودی­های وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق ­طلبمان.

نقشه مرکز مکه، نقشه مسجدالحرامتصویر 26- به دلیل فاصله­ ی زیاد هتل تا مسجد، برای رفت و آمد از اتوبوس استفاده می­شود.

 پس از صبحانه در مغازه­ها چرخی زدیم و فروشگاه بن داوود رفتیم. گرانی بود. بن داوود در مدینه هم شعبه داشت که در آن گشتی اجمالی زدم امّا چیز به درد بخوری نداشت. امّا بن داوودِ اینجا شسته رفته­تر از مدینه است. انگار که عرب­ها عاشق اجسام برّاق­اند؛ این­جا از انگشتر و دست­بند و تسبیح گرفته تا قاب گوشی Iphone4، همه پر نگین و برّاق هستند. در قسمت اسباب­بازی­ها، بازی فکری­ای دیدم که درباره­ی کشورهای مسلمان بود. مدل بازی را نفهمیدم امّا همین­که هدفِ بازی، آموزش مشخصات کشورهایِ مسلمان به کودکان بود، خوشم آمد. حدود 15ریال قیمت داشت. با خود فکر کردم کاش ما هم اتّحادیه­ی کشورهای مسلمان نشین با ویژگی­هایی شبیهِ اتّحادیه اروپا می­داشتیم.

نقشه مرکز مکهتصویر 27- مقیاسِ واقعی غول شاخ­دار و خرابی­های توسعه­ ی مسجدالحرام را می­توانید ببینید. با ابعادِ کعبه مقایسه کنید! مخصوصاً غول را!

از پاساژ خارج شدیم و رفتیم سمتِ آن غولِ شاخ­دار. طبقه زیرینش مثل باقی جاها، پاساژ بود. آنجا هم گشتی زدیم. خیلی از مغازه­ها هنوز راه نیافتاده بودند. تک و توک مغازه­هایی باز بودند. مقداری چشم و چالم را باز کردم ببینم می­توانم راهی برای بالا رفتن از برج پیدا کنم؟ دمِ تمام آسانسورها مأمور بود. از مأموری پرسیدم: «هیچ راهی دارد که بالا برویم؟» جواب منفی داد. فقط به کسانی که در هتلِ آنجا اقامت دارند اجازه­ی رفتن به طبقات بالا می­دهند. برادرم، که چند روزی قبل­تر از ما عمره دانشجویی مجرّدی بوده، برایم تعریف کرد که به طبقه­ی بالا هم رفته است. ولی من که دیدم شاید دردسر داشته باشد از خیرش گذشتم. چیزی هم که ندارد. برادرم می­گفت: «رفتم بالا و از بالا مسجدو دیدم!» ازش پرسیدم:«چیز خاصّی هم داره؟» گفت:«نه! فقط مسجده!» یکجوری این را گفت که حس کردم خیلی هم لوس است! همین­ها شد که خیلی اشتیاق بالا رفتن نداشتم با این­که خیلی از دوستانمان دوست داشتند بروند بالا و از بالا مسجد را ببینند. در این پاساژ مغازه­ای دیدم که وسائل فرهنگی مذهبی می­فروخت. ایستادم به نگاه کردن کتاب­ها و وسائل که یاسمن چشم غرّه­ای رفت و گفت: «از این برجِ نحس دیگه نمی­خواد چیزی بخری!» که من هم روی چشم گذاشتم و رفتیم!

پس از گشتی که زدیم به مسجد بازگشتیم. مسجدِ اینجا مختلط است! مثل مدینه نباید مدام قرار بگذاریم که چه ساعتی برگردیم. در ثانی این­جا کمتر تفتیش می­کنند. همین است که راحت­تریم. رفتیم روبروی ضلعِ ناودان طلا نشستیم به قرآن خواندن. کُلمن­هایی اطراف مسجد هست که مردم از آن آب زمزم می­خورند. در مدینه هم بودند. فقط شنیده بودم که در مدینه آب معمولی را با آب زمزم جمع می­کنند تا آب کافی حاصل شود. امّا در مسجدالحرام این­کار را نمی­کنند. یاسمن یک لیوان آب از این کُلمن­ها برداشت آورد و با همان یک لیوان وضو گرفتیم و قرآن خواندیم و نماز. به نیت خیلی­ها. مانند نمازهایی که در روضه مطهره خواندیم. در نماز اوّل خواستم به جای سوره­ی توحید، سوره­ی کوثر را بخوانم. آمدم شروع کنم که گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم// والعصر[1]// انّ الانسنَ لَفی خُسر...» و مکث کردم. ساکت شدم. نمی­دانم چرا و چطور این را گفتم؟ انگار که من نگفته باشم. ترسیدم! چون در شک بودم که این سوره­ی کوچک را تا به آخر درست حفظم یا که دست و پا شکسته؟ تا این­که دوباره خودش آمد؛ بی­اراده­ی من: «الّا الّذین آمنوا و عملوا الصلِحَتِ و تَوَاصوْا بِالْحَقّ‏ِ وَ تَوَاصوْا بِالصبر» و دوباره ماندم. چه شد؟ نمی­دانستم سوره تمام شده یا هنوز ادامه دارد؟ گیج می­زدم. در فکر بودم که رکوع رفتم. بعد از نماز قرآن را باز کردم و دیدم که درست خوانده­ام. باز به فکر رفتم که چه شد من این­را خواندم؟ در اوّلین نمازم روبروی ناودان اقرار کردم که در خُسرانم؟ یا همه در خُسرانیم؟

ساعت دوازده شده بود که بازگشتیم هتل. آقای رضایی تلفن کرد که کارم دارد. اتاقش رفتم و شروع کردیم به کشیدنِ نقشه­ی اجرایِ مسابقه­ی نقّاشی. قرار شد ساعت چهارِ همان­روز که جلسه­ی خانم­هاست، بچّه­ها بروند نقّاشی بکشند. به نفع من! من که تمهّری در ایجاد رابطه با کودکان ندارم به بهانه­ی جلسه­ی خانم­ها کار را به یاسمن سپردم و به گوشه­ی اتاق خزیدم به نوشتن. اینجا فاصله­ی هتل تا مسجدالحرام زیاد است؛ برای رفت و آمد از اتوبوس استفاده می­کنیم. دلیل این فاصله هم وجودِ منطقه­ی کوهستانی است. کوه­ها اجازه نمی­دهند اطراف مسجد خیلی شلوغ باشد. امّا در مدینه این­طور نبود؛ یک کوه در شمال بود و یکی در جنوب و دیگر چندتا کوهِ کوچک سنگی همچو کوه­سنگیِ مشهدِ خودمان. اتوبوس­ها تقریباً همیشه آماده هستند؛ به جز نیم ساعت قبل و نیم ساعت بعد از نماز که اطرافِ مسجد راه­ها بسته است. وقتی در اتاقِ هتل نشسته­ایم صدایِ هِن هِن اتوبوس­های روشن و آماده می­آید؛ خصوصاً شب­ها موقع خواب که همه­جا ساکت است و نیز زمانی مثلِ الآن که اتاق خالی است.

برای نماز مغرب و عشا دوباره به مسجدالحرام بازگشتیم؛ همراه با سعید و همسرش. سعید تعریف می­کرد از این­که صبح در مسجد جامانده و راه بازگشت را گم کرده. جایی مانده که درب ورودی­اش را موقّتاً بسته بودند. شرطه­ای او را می­بیند و مشکوک می­شود و بازجویی­اش می­کند. چندبار خواسته ببردش امّا دو دِل بوده و مدام تفتیشش می­کرده؛ حتّی موبایلش را. در موبایلش عکس سماور دیده و با تعجّب از سعید پرسیده: «این چیه؟!» سعید هم مانده که چه بگوید؟! با کلّی ایما و اشاره حالی­اش کرده تا شُرطه از خر شیطان پایین آمده. منتها ول کردنش هم جالب بوده است. یک­باره رفیقمان را بغل زده و افتاده به گریه! سعید را وِل می­کرده که برود امّا باز صدایش می­کرده و بغل می­زده و گریه می­کرده! سعید می­گفت 15 دقیقه بازجویی کرده، 15 دقیقه بغل و گریه! هرچه سعید می­پرسیده: «چرا گریه می­کنی؟» جوابی نمی­شنیده. سعید هم مدام میان تعریف کردنش تکرار می­کرد که «خدا کمکم کرد»، « اگه خدا کمک نمی­کرد معلوم نبود چی می­شه»، «خدا رحم کرد» و ... معلوم بود حسّابی ترسیده!

نماز که خواندیم بازگشتیم هتل و دوباره آقای رضایی احضارمان کرد و باقی هماهنگی­ها. چندتا از بچّه­هایی که در جلسه­ی ساعت چهارِ عصر نبودند یخه­مان را سفت چسبیدند که عمو، ما هم می­خواهیم نقّاشی کنیم! یاد گرفته بودند به یاسمن بگویند خانم معلّم! یکی­شان خیلی زبان داشت. ارث پدری­اش بود! یاسمن با بچّه­ها به اتاقِ یکی از مادرها رفت تا نقّاشی کنند و پدرها به اتاق آقایِ رضایی آمدند به بذله­گویی و خوش­گذرانی. چهار نفری می­شدند. یک ساعتی در اتاق به بطالت گذراندیم. جوان­هایِ اتاق، نقشه­ی رفتن به غار حرا می­کشیدند. به قولِ خودشان: تورِ غار حرا! می­خواستند آن وقت شب مجرّدی غار حرا بروند و صفا کنند! چون آنجا امکانات نیست و یک کوه لخت است، خانم­هایشان را نمی­خواهند ببرند. من هم وسوسه شدم که بروم، امّا بدون یاسمن دلم نمی­آمد. برنامه­ها بدجور به هم ریخته بود و آقای رضایی داشت بهشان نظم می­داد. نهاد نمایندگی رهبری بلیط بازگشتمان را برای روز شنبه­ی آینده گرفته بود، ساعت یازدهِ صبح، از جده به تهران. با این توصیف باید نماز صبح را در هتل بخوانیم و وداع را هم در هتل داشته باشیم و صبحِ زود به سمتِ جدّه راه بیافتیم. البته جدّه تا مکه فاصله­ی زیادی ندارد؛ حدود یک ساعت و نیم. مهمترین مشکل این بود که نهاد وعده­ی حرکت در روز یکشنبه یا شنبه شب را می­داد. حالا یک روز برنامه­مان تعطیل شد. به عبارتی 5روز در مکّه می­مانیم. آقای رضایی حسّابی کلافه بود. آخوندمان چند دقیقه­ای به اتاق مدیر آمد. از برنامه­ی دعای جامعه کبیره آمده بود؛ حسّابی درمانده و خسته، با صدایِ گرفته. آقای رضایی رو کرد به حاج آقا و گفت: «اون حدیثی که می­گه تو مکّه زیاد نمونین قسی القلب می­شین، راسته!» این را که گفت گوشم حسّابی تیز شد! رفتم کنار حاج آقا نشستم تا ته و تویش را در آورم. فهمیدم که حدیث از پیامبر است به این مضمون: «زیاد ماندن در مکّه آدم را قسی القلب می­کند.» از چون و چرایش که پرسیدم حاج آقا این­طور جواب داد: «مثل اینه که مهمونیِ شخصیت مهمّی بری. اگه زیاد بمونی، کم کم اون بنده خدا برات شخصیّتِ عادّی­ای میشه و از اون جلال و شکوهی که برات داشته می­افته. کم کم جلوش پاهاتم دراز می­کنی و پسرخاله می­شی. مکّه هم که زیاد بمونی مسجدالحرام برات عادّی میشه و کم کم توی مسجد پاهات رو هم دراز می­کنی» دلیل بدی به نظرم نیامد. امّا قانعم نکرد. این کلمه قساوت قلب مرا بیشتر یاد سخره­های سیاه و سخت مکّه می­اندازد. حدیث عجیبی است.

مراحل توسعه مسجدالحرامتصویر 28- این مراحل در معماریِ مسجد نیز مشخّص هستند. مانند لایه ­های یک سنگِ رسوبی که تفاوت در رنگ و شکل و ساختارشان مشخّص است.

هنگامِ شام خبر خوشی شنیدم. بحرینی­ها راه ارتباطی عربستان-بحرین را ویران کرده­اند. خلافِ اخبار فوتبال و خبرهایِ بی­خودیِ این­چنینی، خبر روح­بخشی بود. آخر اینجا موقع غذا اکثراً حرف­هایِ مبتذل شنیده می­شود. حرف از فلان بازار ارزان و فلان جنس گران و غداهایِ مک­دونالد هست تا سخن از بدی­های وهّابیان و برخی سنّی­ها و الخ... مگر چندبار این فرصت نصیبِ آدم می­شود که بیاید مکه یا مدینه؟ چرا باید میزِ ناهار و شام، فرصتِ بازگفتنِ افتخاراتِ مبتذل برخی باشد؟ حرف­های تفرقه­اندازانه بین سنّی و شیعه که الی ماشاءالله. تفرقه؟ آن هم در عمره؟ در سفر توحید؟ در سفر وحدت؟ شیطان هم زیبا عمل می­کند...


[1] در بعضی از روایات آمده که منظور ، عصر ظهور مهدی (علیه‏السلام‏) است که در آن عصر حق بر باطل به طور کامل غلبه کند.


از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.

نظر شما چیست؟

تا کنون نظری ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی