روز دوازدهم – جمعه 29 اردیبهشت 1391 – 26 جمادی الثانی 1433
دو سه روزی به فکر بودیم که آب زمزم به ایران بیاوریم. امّا مدام عقبش انداختیم. امروز روز آخر است و دیگر عقب انداختن ندارد. همین شد که به تقلّا افتادیم. اوّل از این و آن سراغِ دبّه گرفتیم. بالاخره آدرسمان دادند به بقّالی روبرویِ هتل. چون اکثر مسافرانِ مکّه آب زمزم را دبّهای به کشورشان میبرند، اکثرِ بقّالیها دبّه میفروشند. دبّههای سفیدرنگِ پنج یا ده لیتری با درپوش قرمز. دو تا ده لیتری گرفتیم با دو تا کیک و شیر کاکائو و یک چیپس، جمعاً بیست ریال. احتمالاً هر دبّه شش ریال است. دبّه که خریدیم با اتوبوسهای قرمز به سمتِ مسجدالحرام راه افتادیم. دور و بر مسجد از لباس ارتشیها پر بود. احتمالاً گارد امنیتیاند برایِ نماز جمعه. اینجا هم مانند ایران، اطرافِ نمازِ جمعه را قُرُق میکنند. از سمتِ غولِ شاخدار که رفتیم، پشتِ کوه ابوقبیس، جایی به نام «سبیل زمزم» بود. آب زمزم را لولهکشی کردهاند تا آنجا و برایِ استفاده، شیرِ آب گذاشتهاند. ما هم دبّههایمان را پُر کردیم و بازگشتیم. بیست کیلوگرم آب. بسیار خسته شدیم. اوّل تنهایی هر دو دبّه را میبردم امّا یاسمن هم میخواست کمک کند که از اواسطِ کار یکی را گرفت. مدام میایستادیم و خستگی در میکردیم و دوباره راه میافتادیم. با اینکه از سبیل زمزم تا پارکینگِ اتوبوسها راه زیادی نیست امّا چندینبار اینکار را انجام دادیم. مقداری از راه را که آمدیم، عربِ مسلمی دید یاسمن ناراحت است. کمک آمد و دبّه را از او گرفت و تا خودِ اتوبوس آورد. هرچه خواستم تشکّری کنم و اجری بدمش قبول نمیکرد. بندهی خدا آدم خوبی بود. به اصرار توانستم مقداری از خجالتش بیرون بیایم.
هتل رسیدیم و هر دو وا رفتیم. خواستیم برایِ نماز بازگردیم مسجد که دیر جنبیدیم و اتوبوسها رفتند. شبکهی «مباشر القرآن الکریم» را گرفتم که صبح تا شب تصاویر زندهی مسجدالحرام را پخش میکند. دستم آمد که اینجا هم مانند مدینه خیلی شلوغ میشود. و حتّی بدتر از مدینه، خیابانها هم قفل میشوند. از جهتی بهتر شد که نرفتیم، بالاخره که باید اعاده میکردیم. با این شلوغی لابد مسجد مثل سونا گرم و مرطوب است. خطبههای نماز را هم تلویزیون نشان میدهد. خطیب را هم ایضاً. خطیب سالخُردهای بود که سلاح در دست نداشت. فقط یک عصا بود که شاید همان عصا، سلاح میشُد. در راه رفتن هم میلنگید. دربارهی تزکیه نفس سخن میگفت و شرح صدر. در بین نماز و صحبتهایِ خطیب، تلویزیونِ سعودی چندین بار زوم بک و زوم این، روی غول شاخدار رفت. مشخّص است که سعودیها خیلی به این غولِ شاخدارشان مینازند.
ساعت شانزده آخرین جلسهی کاروان بود. حرفهایِ آخر بود و خداحافظی. به همه یک سجّاده هدیه دادند. ما هم هدیهای که برای بچّهها گرفته بودیم، تقدیم کردیم. درخواستِ پیشنهاد و انتقاد کردند که من هم با ذکر نامم، روی کاغذ نوشتم:
یاحق
در مورد کودکانِ کاروانهای متأهلین، به نظرم یک کاری خوب است که انجام بشود. یک دفترچهای از طرف بعثه و نهاد رهبری چاپ بشود که بچّهها هم از این سفر معنوی استفاده بیشتری ببرند. در این دفترچه صفحهی سفیدی میتواند باشد برای نقّاشی یا صفحهای برای رنگآمیزی و حتّی داستان به زبانِ کودکان دربارهی حجّ یا هر نوع کار مفید دیگری. از نهاد رهبری که اینهمه کتاب برای بزرگسالان چاپ میکند که البته بسیار مفید و خوب است، انتظار میرود جای خالی چنین کاری برایِ کودکان را نیز پر کند. بنده نیز در این راستا اگر کاری از دستم بر بیاید مایل به همکاری هستم.[1]
آخرِ جلسه که شد مدیر کاروانمان شروع به خداحافظی کرد. لابهلای حرفهایش گفت: «عمر سفر کوتاست» که سخت من را به فکر برد. آیا عمرِ این سفر هم کوتاه است؟ این سفر هم مانند همهی سفرهاست؟ اصلاً اصطلاحِ سفرِ عمره درست است؟ عمرِ عمره هم کوتاه است؟ به نظرم عمرِ عمره کوتاه نیست. عمره اگر نمادی از کلّ یک زندگی باشد چه؟ عمره نمادی از تمامِ عبادات انسان در زندگیاش باشد. و مگر عبادت انسان با زندگیاش چقدر جداست؟ حال که خدا انسان را تنها برایِ عبادت آفریده است. در همین فکرها بودم که جلسه تمام شد و رفتیم ساکهایمان را جمع کردیم و گذاشتیم بیرون، تا انتقالشان دهند. کارمان که تمام شد برایِ آخرین بار به مسجدالحرام رفتیم.
[1] میدیدم که نهاد رهبری کتابهای پر هزینه، بسیار چاپ میکند. کتابهای تمام گلاسه و تمام رنگی با قطر زیاد و طرّاحیهای گرافیکی سنگین؛ حیفم میآمد این انتقاد را نکنم. راستش ما بزرگسالان به این چیزها کمتر نگاه میکنیم! خود بنده این کتابهایی که بعثه داد را به دقّت کافی نخواندم و مجمل و مختصر مروری کردم. اکثر مسافران احتمالاً مانند بنده به این کتابها اهمّیّت دادهاند. آنهایی که به فکر بازارهای مکّه و مدینه و بعضاً جدّه هستند که دیگر هیچ! ولی کودکان عاشق چنین چیزهایی هستند. کتاب تمام رنگی را به دقّت فراوان نگاه میکنند؛ حدّاقل عکسهایش را. حتّی کودکِ خانوادهای که همهاش به فکر بازار هستند نیز کتاب تمام رنگی را دوست دارد. خوب وقتی این بچّه یک کتاب مناسب در این سفر داشته باشد، مدام نقّاشیها و عکسهایش را میبیند و دلش میخواهد مکانِ اصلی آنها را نیز ببیند و مادر و پدرش را مجبور میکند که به وی اهمیت بدهند. کودک که اساساً دلِ خوشی از بازار ندارد! مگر برایِ اسباب بازی و چیزهای رنگ و لعاب دار! کودکی که چنین کتابی داشته باشد به نوعی همیارِ پلیسِ خانواده میشود و حدّاقل نمیگذارد خانواده الکی بروند جدّه! بگذریم از اینکه وقتی بزرگتر شد چقدر این کتابچهای که در آن رنگآمیزی کرده برایش جالب خواهد بود و حتماً تأثیرات عمیقی در قلب وی و حبّ وی نسبت به مکّه و مدینه خواهد داشت.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
کلمات کلیدی:
عمره دانشجویی
عمره متاهلین
عمره
سفرنامه عمر عمره
سفرنامه عمره
سفرنامه عمره دانشجویی
- ۱
- جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۰۳ ب.ظ
سلام
اولش ک میبینم اینهمه نوشته اید و باید بخوانم با اکراه شروع میکنم...
اما وقتی ب اواسطش میرسم آنقدر جذب میشوم ک یادم میرود چقدر طولانی بود!
عمر عمره تان هم تمام شد.. انشاءالله اثراتش تا آخر عمر در زندگیتان باقی بماند...
یاعلی
سلام
شما لطف دارین
این روز البته کوتاه ترین روزنوشت بود!
و روز سیزدهم هم هست.
تازه هنوز میخواهم نتیجه بگیرم که عمر عمره، به این زودیا تموم نمیشه! :دی
یاعلی