سؤالی اساسی است:
آیا بیشتر، فیلسوفان مسلمان شدهاند یا اینکه بیشتر، مسلمانان فیلسوف شدهاند؟
فکر میکنم فلسفه بلوف زن است! ادّعاهای بزرگتر از حدّ و اندازهاش دارد. ماهیّت استکباری دارد. به خود تکبّر میورزد. دروغ میگوید. فلسفه ادّعای شناخت جهان را دارد ولی کو؟ در ابتدائیاتش درجا میزند. آنجا هم که پیش میرود نه به این معناست که ابتدائیاتش را اثبات کرده بلکه آنها را به قول امروزیها skip کرده! با «بدیهی است» گذشته است! فلسفه هم مانند بسیاری دیگر از دانشها بر پایهی فرضیاتی به شدّت نامعلوم، و به اصطلاح بدیهی بنا شده. حتّی به نظرم آنقدر که فیزیک جهان را شناخته، فلسفه نشناخته! در صورتی که میگویند فلسفه مقدم بر فیزیک است! معلم عزیز شریعتی در جایی اینطور میگوید که «اندیشههای کنفسیوس در شرق بسیار مترقی تر از اندیشه های سقراط و افلاطون است امّا چرا این غربیها شناخته شده تر هستند؟ چون غربیها خود بزرگ بین هستند. تکبر دارند. فقط خود را «آدم» میپندارند. برای همین مثلاً اگر یک بابایی در طول انقلاب فرانسه عاروق هم زده باشد اسمش را در تاریخ ثبت میکنند و بزرگش میکنند و از او مجسمه و داستان میسازند ولی دیگران اینطور نیستند.» طوری سقراط و هم دستانش را بزرگ کردهاند که وقتی میخواهیم کنفسیوس را لقب دهیم چارهای نداریم جز اینکه به وی بگوییم «فیلسوف»! غرب به خود و به عاروقهای خود تکبر میورزد و دیگران را تا جایی که بتواند ذلیل و یا مصادره میکند. دانشی که از غرب هم میاید ویژگی شیطان را دارد، همان تکبر. دانش غرب نیز نافی یا مصادر کنندهی دیگران و بلوف زن است! و سؤال اساسی این است که فلسفه بعنوان یک دانش چقدر انسانها را موحدتر کرده است؟ چقدر بر ایمان انسانها افزوده است؟ چقدر از افراد اوّل فیلسوف شده اند و بعد مسلمان و از راه فلسفه، مؤمن؟ و چقدر از مسلمانان اوّل فیلسوف شده اند و بعد ملحد شده اند؟ آمار ندارم ولی فکر میکنم جواب واضح است!