امشب یاد مناظرهی احمدینژاد و موسوی افتادم. سال 88 امتحانات نهایی دیپلم را داشتم. توی آن انتخاباتِ داغ اصلاً یادم نیست چطور درس خواندم. اصلاً یادم نمیاید درس میخواندم؟ نمیخواندم؟ نمراتش برایم مهم نبود. نمیدانم این خاطره را پیش از این نوشتهام یا نه. در دیپلم فقط یک درس را بیست شدم، آن هم فیزیک بود. آن سال هم برای احمدینژاد کم و بیش فعالیتهای انتخاباتیِ دلی کردم. یکی از کارهایی که میکردم این بود که مسیر مدرسه تا خانه یا دیگر مسیرها را که با دوچرخه میرفتم، به خودم پوسترهای احمدینژاد را آویزان میکردم! بعضاً در مسیر با طرفداران موسوی که روبرو میشدم، مذاکراتی از طریق اشارات انگشتان (!) نیز داشتم! بعدها دیدم خبرگزاریهای سبزی یک خبری گذاشتهاند از اینکه در برخی شهرستانها ستادهای احمدینژاد دوچرخهسواران را برای تبلیغات استخدام کردهاند! یزد هم که شهر اصلاحات است! نمیدانم اینها خبر من را رفته بودند یا موارد مشابه دیگری هم داشته؟ داشتم از فیزیک دیپلم میگفتم! برگهی امتحان را کامل نوشته بودم. آخر برگه یک ریسکی کردم و آن اینکه نوشتم: «احمدینژاد تنهاست! تنهایش نگذاریم!» تا موقع اعلام نتایج دل توی دلم نبود که آن مصحح نکند سبزی باشد و پدرم را در آورد؟! ولی خوب خدا را شکر بیستم را گرفتم! و شاید اگر از نمرهام مطمئن نبودم آنرا نمینوشتم! همانطور که در امتحان زمینشناسی که ناپلئونی پاس کردم جرئت چنین کاری نداشتم! (باید بشینم خاطرات سال 88م را بنویسم. اصلاً شاید بد نباشد چند نفری جمع شویم و یک مجموعه خاطرات کوچولو و باحال از اینها بنویسیم. چطور است خاطرات هشت سال دفاع مقدس آنقدر حیاتی و ارزشمند است ولی این خاطرات هشت ماه نبرد هشتاد و هشت آن اهمیت را پیدا نکرده؟ اصلا شاید شما که میخوانید پایه بودید و گفتید چند نفری جمع شویم یک مجموعه خاطرات از آن چیزهایی که به چشم خودمان دیدیم چاپ کردیم!)
از خودم بدم آمده است. از یک طرف در سرم کلّی رؤیا و آرزو دربارهی آن آرمانشهر تمدن-ایرانی اسلامی و از اینجور حرفها میپرورانم. از طرف دیگر، در عمل درگیر سادهترین مسائل و مشکلات جامعه هستیم و باید برای آنها بجنگیم! برای مثال خود مسئلهی شفافیت یک چیز کاملا عقلی، مفهوم، شدنی، ساده و اولیه است. بعد عمرمان را باید بگذاریم برای چهارتا مسئول جاهل یا خائن که ظالمانه در مسندهای قدرت نشستهاند قسم خدا و پیغمبر بخوریم که آقا شفافیت چیز خوبی است.
نمیتوانم کتمان کنم که از رئیسجمهور شدن ترامپ خوشحال شدم! دشمن خوبی است! دشمن خوب هم نعمت است! یک دشمن خوب میتواند ما را متحد کند. معاویه دشمن خوبی بود تا اینکه حیلههای عمروعاص وارد شد. دشمنیهای معاویه یاران علی را متحد کرد اما حیلههای عمروعاص این اتحاد را شکست و پیروز شد. ترامپ هم در دشمنیاش صادق است و این چیز خوبی است.
هنوز هم هر از چندی درباره انتخابات ریاست جمهوری سال 1392 بحث میشود و بحث میکنیم و فکر میکنم. دوستانی هستند که هنوز هم هرچه میشود دق دلی خود را سر آیت الله مصباح خالی میکنند. ظریف که با اوباما دست میدهد به جبهه پایداری فحش میدهند و زمانی که مجلس نمیتواند سد راه برجام شود یاد جفای سعید جلیلی میافتند!
دوستان توقع دارند سعید جلیلی هم از صحنه کنار میرفت مثل حداد عادل. باری در مقابل این حرف کمی تأمل کردم و دیدم کنار رفتن این دو مثل هم نیست. قطعا کسانی که به سعید جلیلی رأی میدادند به روحانی رأی نمیدادند. بنابراین اگر او کنار میرفت باز هم روحانی با همین رأی خودش یکسره رئیس جمهور میشد فقط با این تفاوت که مقداری آراء دیگر کاندیداهای اصولگرا بیشتر میشد. امّا بعید نبود که حداد عادل بتواند آراء حسن روحانی را کم کند و همان اختلاف کوچک را از بین ببرد و کار را به مرحله دوم انتخابات بکشاند!
بنابراین هرچند رفتن سعید جلیلی دردی را دوا نمیکرد امّا شاید ماندن حداد عادل موجب خیر میگشت. امّا صد حیف که برخی عمل حداد عادل را شجاعانه و کمک کننده توصیف میکنند و عمل سعید جلیلی را غیر منطقی!
عنوان به مطلب دیگری به نام «چند پند» اشاره دارد.
حالا در بحبوحهی مذاکرات ایران و 1+5 و بعد از گذشت 5ماه از انتخابات 92 خیلی دوست دارم میزان علاقمندی مردم به سعید جلیلی را در یک نظر سنجی درست و حسابی بدانم. نتیجه هرچه باشد قطعاً آمار قابل تأملی خواهد بود. به نظرم سعید جلیلی الکی در این انتخابات سوخت. از اوّل هم حسابی روی رأی آوردن جلیلی باز نمیشد. ولی به هر حال با التماس عدّهای آمد و در نهایت سوخت. آمار دقیقی ندارم ولی تجربه شخصیام نشان میدهد کسی که یکبار در انتخابات شرکت کند و رئیس جمهور نشود حضور دوبارهاش ثمر زیادی ندارد. این قضیه برای چهرهی کاریزماتیکی مثل قالیباف هم صادق بود چه برسد به جلیلی که عمدتاً کاریزما ندارد. خوشا به حال کسانی که توفیق الهی نصیبشان شد و در این انتخابات نیامدند تا الکی بسوزند.
نمیدانم شما هم شنیدهاید یا نه، چند شب پیش اخبار 20:30 گزارشی از کارواشی در یزد پخش کرد که صاحاب کارواش نام دکّانش را 1+5 گذاشته بود! صاحاب مغازه میگفت کارواش دیگری هم دارد میزند تا اسمش را بگذارد 3+3! این مسئله را چطور میشود توجیه کرد؟ اوّل فکر کردم که به دلیل سیاسی بودنِ ما ایرانیهاست. بعد دیدم نه، به دلیل تحت تأثیر قرار گرفتن ما آدمها از رسانههاست. همان جو گیر شدن خودمان.
این صوتی را هم حتماً دریافت کنید. با اینکه هیچی ازش نمیفهمم ولی خیلی عالیه.
وقتی ما کار را به مردمسالاری وانهادیم، باید قواعد آنرا هم بپذیریم و طبق آن عمل کنیم. البته این به معنای عدول از مبانی و اصول خودمان نیست. اینکه قواعد مردمسالاری مغایرت با مبانی اسلامی دارد یا خیر موضوع بحث نیست کما اینکه آنهم جای بحث دارد. امّا فرض میگیرم مبانی آنچه ما مردمسالاری مینامیم مغایرت اساسی با مبانی اسلامی ندارد. حال که مردمسالاری پذیرفته شده است برای بازی در زمین مردمسالاری باید قواعدش را رعایت کرد. نه اینکه نشود قواعد را کنار زد. بلکه کنار زدنِ قواعد بر هم زدنِ بازی است. باید با مبانی و اصول خودمان و استفاده از قواعد بازی، بتوانیم بهترین بازیگردان زمین باشیم. اگر قواعد بازی غلط است باید قبل از ورود به زمین بازی آنها را درست کرد اما اگر پذیرفتیم و وارد شدیم باید اگر خطا کردیم کارت زرد بگیریم. در بازیِ مردمسالاری، قواعد مختلف مشخصی وجود دارد که بنیان کار است. یک سری قواعد هم نانوشته هستند. مثلاً قواعدِ خطاهای فوتبال مشخص هستند. قواعد نانوشتهای هم برای پیروزی وجود دارد که میتوان آنها را به کار بست. در فوتبال قاعده این نیست که حتماً باید از جناح راست وارد شد تا گل زد ولی اگر تیمی جناح راستش خوب است و تیم مقابلش در آنجا ضعیف، این مزیت به یک قاعده تبدیل میشود که اگر رعایتش کنیم برنده ایم.