بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

فصل چهارم: خواهرم، تقوا!

دفتر جغجغه
شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۵۷ ب.ظ

روی صحبتم با خواهرانم است. چیزهایی که همه شنیده اند و میگویند٬ نمیخواهم بگویم. از بد حجابی و بی حجابی نمیگویم. از دختران بی مذهب و لا مذهب و به قول جلال هرهری مذهب هم نمیخواهم بگویم. اصلاً من کمتر با اینها حرف دارم. زیاد هم هستند که با اینها حرف میزنند. من میخواهم با شما چادری ها حرف بزنم. با شمایی که همچون خواهر بزرگتر یا کوچکتر من هستید و برایتان ارزش قائل هستم با شمایی که به عقیده و دینتان پای بندید. با شما خواهری که وقتی با چادر در میان بدحجابی ها میبینمت، من، احساس غرور میکنم! من نه سر پیازم و نه ته پیاز. ولی از دیدن شما، لذت میبرم. مگر لذت بردن عیب است؟ چرا واژگان خوب، برایمان بد جا افتاده اند؟ من لذتی میبرم از دیدن خواهرم، که با چادر، با وقار قدم برمیدارد، که ابداً این لذت را با دیدن هیچ فسادی نمیبرم. این لذت، لذت حقیقی است. مگر انسان نباید لذت ببرد؟ که گفته دیدن بدن دختران، لذت دارد؟ ابداً ندارد، درد آور است. زجر آور است. آنکه لذت نیست. دیدن شما، خواهر چادری لذت بخش، است. انسان را مغرور میکند. به انسان جرئت میدهد. به انسان نیرو میدهد. با شما میگویم ای خواهر عزیزم. روی صحبتم با شماست.

خواهرم، از دردی با تو میگویم که چه به دلت نشیند و چه نه، باید فردا روزی جواب دهی. خواهرم.  دوستی دارم، یکی دو سالی است دنبال همسر میگردد. مذهبی است. مسلمان است. دنبال خانم مسلمانی است. برای این کار هم بهترین راه را انتخاب کرده. به مادرش گفته و خانواده را با هزار و یک بدبختی راضی کرده و بعد دنبال خانم خوبی گشته. من چون میشناسمش میدانم که راضی کردن خانواده اش چقدر سخت بوده. اصلاً همین که جرئت این کار را داشته یعنی کلی مرد بوده. من که بین هم سن و سالانم توانستم زود و خوب ازدواج کنم، تخم دو زرده ای نگذاشتم، چرا که خانواده ام چراغ سبز را نشان دادند و من هم پی اش را گرفتم. ولی خوب میدانم این دوستم به چه سختی توانسته خانواده اش را راضی کند. خانواده های امروزی هم که بعضاً خدا لعنتشان کند. به قولی بعضاً بچه ها از خانواده ها عاقل تر هستند. حالا این دوستم آمده همه چیز را آماده کرده و بعد رفته دنبال خانم مناسبی برای ازدواج. یکی را که مومنه بوده از بسیج دانشجویی دانشکده پیدا کرده و فهمیده که اهل موسیقی نیست و در مجلس غیبت نمینشیند و بسیار ظاهر مسلمان و موجهی دارد و در خانواده اش آخوند هم هست و الخ... و رفته مشخصاتش را به مادرش گفته، مادرش هم موافقت کرده و از او خواسته که برود از آن خانم شماره منزلشان را بگیرد. دوستم هم گفته که اینطوری خوب نیست که من بروم از او شماره بگیرم ولی مادرش در آمده که نه اینطوری بهتر است و من دخترها را بیشتر میشناسم! دوست ما هم رفته جلو با کلی ادب و متانت و مقدمه چینی گفته که مثلاً شماره منزل را برای رسیدن به خدمت میخواستم. آن دختر هم وارفته و به پته پته افتاده و آخرش دوست ما را پیچیانده و فرار کرده! من به او گفتم خوب باز هم او دختر است و بالاخره فرق میکند و نباید اینجوری میگفتی و تو از او میخواستی و این حرفها. بعد دو سه تا واسطه افتادند وسط که این پسر خوبی است و چرا اینجوری میکنی و این حرفها. دختره هم درامده که چرا خودش آمده شماره بگیرد؟ آنها هم گفته اند حالا اشتباه کرده و راه دیگری بلد نبوده و حتماً باید دوست دختر میداشت و میفرستاد برایت تا شماره بگیرد؟ و این حرفها. آخرش از خر شیطان پایین نیامد این دختر و دوست ما هم با اینکه استخاره کرده بوده و کلی رعایت نکات کرده بوده، گفت خوب، حتماً صلاح نیست و او نمیخواهد و بیخیال شده. بعد فهمیدیم که این دختری که بسیار بسیجی بوده و این حرفها، از بسیج دانشکده به این دلیل که رفیق ما هم در بسیج بوده، خارج شده و کارهای بسیج برای چندماهی تا پیدا شدن مسئول روی زمین مانده، و بدتر اینکه رفته آبروی این دوست ما را در دانشگاه برده و گفته که این آمده از من شماره بگیرد! دوست بدبخت ما هم بدنام شده. به خدا اشک در چشمم میاید و اینها را مینویسم. آخر خواهر من. چرا اینجوری میکنی؟ به خدا حیف آن همه اسم بسیجی و مومنه که روی تو گذاشتند و حیف آن چادر. دوباره این دوست ما بعد از یک سال یک دختر دیگری را از دانشگاه دیگری که در آنجا اسمش بد در نرفته بوده پیدا کرده که مثل قبلی بسیجی بوده و دختر خوبی به نظر میامده. این دفعه به خواهرش سپرده که پیگیر ماجرا شود. تا خواهرش زنگ خانه دختر زده و با مادرش صحبت را شروع کرده مادرش در آمده که اینها هنوز بچه هستند والخ... حالا این حرفها از خانواده ها بعید نیست ولی خود آن دختر دوباره داستان را مثل دختر قبلی کرده به نوعی دیگر. نه دیگر جواب این دوست ما را داده که یا نه یا آره و نه هیچی و رفته که رفته! این دوست ما هم که این ها را برایم تعریف میکرد دلم برایش کباب میشد. پسر به این خوبی. مخصوصاً آن اولی که رفته بود پشت سر این دوستم حرفها در آورده بود. در این دوره زمانه آنقدر فضا بد شده است که نمیشود از راه درست و سالمش وارد فضای ازدواج شد؟ حتماً باید به قول این هرهری مذهبها، مخ زد؟ باید اول چندماه دوستی کرد و سنگین بود و بعد کم کم برخی درد دلها را گفت و آبجی داداش شد و بعد حرفهای بو دار زد و بعد اس ام اسهای عاشقانه داد و بعد که خوب پخته شد، دوست دارم و بیا بریم بیرون و بعد هم اینکه دوریتو نمیتونم حتی یک لحظه تحمل کنم و بعد هم اگر که کار هنوز به گناه نکشیده باشد و قضیه جلوی خانواده ها لو نرفته باشد،  شاید و شاید به خانواده ها بگویند و بعد هم اصرارهای کورکورانه، و تهدید خانواده به خودکشی! و بعد هم ازدواج! اینجوری ازدواج کردن مذهبی و غیر مذهبی و بسیجی و لامذهب و هرهری مذهب نمیشناسد. اینها برای خرمقدسها هم میتواند اتفاق بیافتد و برای چادری ها نیز ایضاً. حالا که یکی از راه درست وارد شده آدم واقعاً غصه اش میگیرد که در دانشگاه خودش دیگر آبرویی برایش نمانده. آن هم الکی الکی. آخر اینجور چیزها را هم مذهبی ها سر دست میکنند که فلان پسره آمده  با بی چشم و رویی شماره بگیرد هم لامذهبها و هرهری مذهب ها سر دست میکنند برای خنده و مسخره کردن!!! آدم واقعاً دلش میسوزد. اگر کار خلاف شرع میشد، حداقل لامذهبها و هرهری مذهبها دهنشان به حرفی باز نمیشد. بالاخره ادم چنین کاری از خودشان است دیگر. ولی موقعیت این دوست ما را میتوانید درک کنید؟ این دوست ما پزشکی هم میخواند و هنوز چندسال دیگر باید در همین دانشگاه و کلاس درس بخواند.

دوست دیگری دارم که مسئول بسیج دانشجویی است ولی میگوید دیگر نمیخواهم باشم. پرسیدم چرا؟ گفت با این نامردها -اشاره اش به سمت دفتر بسیج خواهران- نمیتوانم بسازم. پرسیدم چطور؟ میگوید بد برخورد میکنند. میرویم یک سوال ازشان بپرسیم یا کمکی بخواهیم جوری برخورد میکنند که انگار خلاف شرع ازشان خواستیم. وقتی وارد دفتر خواهران میشویم کله شان را میکنند آن ور! حالا به چشمهایم نمیخواهم زل بزنند ولی پشت نکنند به آدم! به اش گفتم حالا سخت نگیر شاید اینها همیشه همینطوری هستند و خلاصه عادت ندارند با مرد غریبه حرف بزنند. ادامه داد که: نه. با بعضی شان اصلاً همکلاسی هستم و میدانم اینها با پسرها در کلاس راحت حرف میزنند و بگو بخند هم بعضاً دارند. ولی همچین که وارد این اتاق بسیج میشوند، اینطوری میشوند! به آدم توهین میشود اینجوری برخورد میکنند. ما که میدانیم اینها بعضاً با چه پسرهایی هم کلامند. آن وقت ما که کارشان داریم یکهو اجی مجی میشود و مومنه میشوند و در پستو قایم میشوند و با ما صحبت میکنند! انگار نعوذ بالله نگاه بدی بهشان داریم... این دوستم را نیز چون به اش اعتماد دارم و میدانم پسر خوبی است باز ناراحت شدم. دیدم حق دارد. پسر به این خوبی که بنده خدا خودش هم حاضر نبود مسئول بسیج شود و با کلی خواهش و تمنا پذیرفت، اینجوری ناراحتش کرده اند.

آخر خواهر من. خواهر بسیجی. خواهر خوش سیرت. چرا اینطوری میکنید؟ البته همه اینطوری نیستند علی الخصوص خوانندگان این وبلاگ!!! ولی باز هم گفتم اینها را بنویسم. در دلم مانده بود. چند هفته ای بود که ناراحت بودم مخصوصاً برای آن پسری که در اول وصفش را کردم. خواهران بسیجی من. بخدا این دوستان ما همچون ناموس خودشان به شما نگاه میکنند. من که هزارتا گناه دارم و هیچی. آیا شما خواهرانم میدانید که در بسیج دانشجویی تقریباً سراسر کشور معروف و منقول است که از بسیج خواهران دختری را برای ازدواج انتخاب نکنید؟ میدانید چرا؟ چرایش را که دیگر خودتان بفهمید. این همه داستان گفتم برای همین چرا. البته برخی دختران، همچون برخی پسران بالاخره اینطوری هستند دیگر. بصورت عام گفتم. برای خواهرانی گفتم که اگر پس فردا روزی پسر خوبی از شما خواستگاری کرد، هرچند چنان ناشیانه که خودش آمد شماره بگیرد، زود دلخور نشوید. بالاخره باید یک جوری ازدواج کرد دیگر. فکر کنید. ببینید بنده خدا چطوری است. احساساتی برخورد نکنید. اینها درد دلهایی بود که با خواهرانی از جنس خودمان باید زده میشد. چون برایمان مهم هستید اینها را گفتم. آدم با هر کسی درد دل نمیکند. اینها درد دلهایی بود برای شما خواهرانم. بالاخره ازدواج باید کرد. مگر چیز بدی است که زود رد میکنید؟ اینها را نوشتم برای خواهرانی که حجاب دارند. چادر دارند. خواهرم، تو خوب گوش کرده ای که خواهرم، حجاب. اما این بار این را هم بشنو که خواهرم، تقوا... چرا از خدا نمیترسی؟ همه مان باید بترسیم که بی فکر عمل نکنیم. مگر قرآن نیست که میگوید: نکنید آنچه را نمیدانید؟ از شما خواهران مسلمان و محجبه و معتقد، انتظار زیاد است، چون از شما انتظار داریم اینها را به شما گفتم... ببخشید اگر تند بود... حرف دل بود...

<

نظر شما چیست؟

تا کنون ۶ نظر ثبت شده است
  • عمار(معراج حضور)
  • سلام طولانی بود متن اما خواندم!!!


    والا من هم در دفتر بسیج فعالیت کردم این برخورد ها رو ندیدم ! با جان ودل فعالیت می کردند !

    ضمنا من هم که چادری می بینم لذت می برم و احساس غرور می کنم تف به ریا زیر لب دعایشان می کنم و آرزوی خوشبختی می کنم برایشان(^_^)
    سلام از وبلاگ دیدن کردم وبلاگ خوبی ساختی امیدوارم وبلاگت هر روز بهتر از دیروزش بشه.
    من از وبلاگت دیدن کردم اگه میشه تو هم از فروشگاه من دیدن کن.خیلی بدی اگه دیدن نکنی!!
    اینم آدرسش:
    http://negarshop.eshopfa.biz
    ممنون میشم یه خرید کوچولو مچلو هم انجام بدی یه خرید کوچولوهااااااا!!!!!
    شاد باشی.بازم بهت سر میزنم
    طووولانی بود اما خواندم!
    همه اش را
    چون شیرین بود
    اما نه
    گاهی هم تلخ بود ..
    میدانید مشکل چیست؟
    اینکه خانمها متوجه نمیشوند حد این ارتباط تا کجاست..گاهی از این ور می افتند و گاهی هم ازآن ور!
    من هم..!
    به عنوان یکی از خوانندگان این وبلاگ!!!
    متن خوبی نوشتید اول مهر
    بخصوص برای سال اولی ها!
    (اما این بار این را هم بشنو که خواهرم، تقوا... چرا از خدا نمیترسی؟)
    این خیلییی زیبا بود...
    و معیار خیلی خوب برای جواب سوال من
    نکته دیگری که باید اشاره کنم این است که واقعا جالب است که شما از این دوست ها دارید!
    ما که دور و برمان ندیدیم..
    یکی از یکی هرهری مذهب ترو مزخرف تر!
    خیلی کم
    آن هم اینقدر دقیق نیستند
    آنقدر که این دقتها
    یادمان میرود........
    یاعلی

    یاعلی
    تابستونی رفته بودم مشهد
    یه سوالی داشتیم و از اونجایی که دو تا از خدام خانم اونجا بودن همراه بابام رفتیم که سوال رو بپرسیم بابام گفت تو نپرس من میپرسم
    بعدش که بابامرفت بپرسه طرف که حاضر نبود سرش رو از کتاب بلند کنه و بعدش هم به این اکتفا کرد که برید از اون خدام های مرد که اون ور صحن بودن بپرسیم
    حالا موندم چی بگم
    حالا سوالمون هم چیز خاصی نبود یه ادرس میخواستیم همین

    در پناه حق
    راستش چی بگم ...
    من خودم مسئول بسیجم !
    راستش این مساله رابطه بین خواهر و برادرها
    توی بسیج هیچوقت بدون حاشیه نیست!
    فک کنم باید بیان براش آیین نامه بنویسن بلکه هم ما وهم اونها
    بدونیم رابطه مون چه طوری باید باشه که هم آسیب زا نباشه و
    هم کارها روی زمین نمونه ...

    من یکی که دلم خونه . این قضیه ای که گفتید ( همین که خواهر بسجی
    با همکلاسیهاش راحت حرف می زنه اما با آقایون بسیج جور دیگه
    برخورد میکنه ! که البته عین این مساله برای آقایون هم مصداق داره)
    دقیقا بین بچه های ما هم هست .

    راستش این برمیگرده به یه عده خاص که به اصطلاح جوسازی می کنن .
    عده ای که فقط منتظر یه حرکت کوچک (یه نگاه ، یه لبخند ، یه سلام ! )
    ببینن و برن پازل موهوماتِ ذهنی شون رو کامل کنن و بسیج و بسیجی رو
    زیر سوال

    ببرن و چه بسا ماها آسیب پذیری مون از آقایون بیشتر ِ و باید بیشتر
    مواظب باشیم که زیر سوال نریم . فضا فضای جالبی نیست . پر از
    سوء تفاهم و شک و تردید و زیر سوال بردن رفتارهای همدیگه ست .

    به خاطر همین و به خاطر خیلی مسائل دیگه ما داریم سعی می کنیم
    بسیجمون رو از بسیج براردان تفکیک کنم بلکه کارها بهتر پیش بره و این
    آسیبها کمتر پیش بیاد ... خدا کنه بتونیم ... و خدا کنه این کار به صلاحمون باشه.

    یاعلی
    سلام
    نه همه گیر نیست
    به نظرم بستگی به شخص داره
    نباید تعمیمش بدید ! من چندین مورد ازدواج بین بسیجی ها دیدم
    مشکلی هم پیش نیومده . این آدمی که انقدر بیظرفیت بوده که بعد
    از پیشنهاد ازدواج از بسیج هم گذشته (در واقع از دغدغه هاش) و
    آبروی اون بنده خدا رو برده خب احتملا آدم متحجر ِ کوته نگری بوده ...

    راستش پستهای "اول شخص مفرد" دیدگاهشون غیرفعاله
    چون شخصی هستن و درواقع دغدغه نیستن و اهمیت ندارن

    راستی، اون حرفهای شخصیتون حتماً اهمیت داشته اند که در وبلاگ نوشتینشون.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی