یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود پسری بود به اسم جعفر...
روزی از روزها مامان بزرگش اومده از سفر...
آره... مامان بزرگ اومده
-چی چی آورده؟ نخود و کشمش؟
-نه چیزی نیاورده
- پس چرا خوشحالی؟
یادش بخیر.اون روزا وقتی قرار بود مامان بزرگ بیاد فقط منتظر بودیم که ببینیم ساک مامان بزرگ بزرگه یا نه؟ توی اون ساک بزرگه چیه؟ مامان بزرگ چی آورده؟ اگه لباس باشه. اه اه... فقط اسباب بازی.. تازه اونم باید تفنگ باشه!!! مامان بزرگ اومده. چشامون فقط دنبال ساک میرفت.
یادش بخیر
مامان بزرگ اومده. چی چی آورده؟ ای بابا. چی باید بیاره؟ هیچی. من هیچی نمیخوام. من نه تفنگ میخوام نه ... من صدای مامان بزرگ رو میخوام. من خود مامان بزرگ رو میخوام.
یکی بود یکی نبود.
مامان بزرگ بعد از سه ماه اومده.
عین قصه ها.عین داستانها. مامان بزرگ اومده. از در میاد تو. با یک لبخند روی اون صورت چروکیده کوچولو موچولو. خنده ای که میگه بیا بغلم. خنده ای که دندونای مصنوعی سفیدش رو نمایان میکنه. با یک دست چادرش رو میگیره و با دست دیگه ساکش تو دستشه. ساکش بزرگ نیست. فدای سرش. بهتر. من که چیزی نخواستم از مامان بزرگ. پس باید ساکش کوچولو باشه که راحت باشه.
مامان بزرگ اومده.
آخ جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون
سالگرد ازدواج امام علی و حضرت فاطمه مبارکا!!!
خیلی عجیبه برام. عاشق شدن توی اون سن. عشقی واقعی توی اون سن. عاشق موندن تا اون سن.عشقی پایدار تا اون سن. به قول دوستان: ما دنبال آدامس جویده تو کوچه ها بودیم تو اون سن!!!
<
- ۶
- سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۸۶، ۱۱:۱۰ ب.ظ
دوم هم اینکه طرح اقای .... اینجا چی کار میکنه؟