چندی پیش یکی از اساتید خاطره آموزندهای تعریف کرد. گفت زمان استخدام، هم گزینه یزد را داشته و هم کرمان. از آنجایی که پزشکان یزد معروفتر بودند، یزد را انتخاب کرده. شهرت یزد بگونهای است که از جنوب کشور و حتی از شیراز و عراق نیز بیمار میپذیرد. با این حال با گذشت سالها، کرمان توانسته از حیث نظام بهداشتی و مدیریتی شهره گردد و از یزد پیشی بگیرد. تفسیر وی این بود که در یزد به دلیل وجود پزشکان بیشتر و قدرتمندتر، کمتر جایی برای گروههای بهداشتی باقی مانده و در اکثر مناصب مدیریتی سالهاست که پزشکان مسلط بودهاند که به درمانمحوری بیشترِ یزد انجامیده، در حالی که در کرمان، به دلیل موازنهی قدرتِ بهتر، گروههای بهداشتی توانستهاند بیشتر به مناصب راه یابند و در سیاستگذاریها دخیل باشند. بقول WHO، قدرت در تعداد است.
بیماران واکنشهای مختلفی به سرطان، پادشاهِ امراض(!)، دارند. از بیماری که زیر دستگاه تسبیح به دست دارد و زیر لب ذکر میگوید و از ترس رنگ به رو ندارد، تا سالخوردگانی که اصلا نمیدانند ماجرا چیست و اطرافیانشان سرطان را از آنها مخفی میکنند که البته چه بسا آنقدر عمر کردهاند که از دانستن سرطان هم بیمی نداشته باشند، تا جوانانی که راحت و آسودهاند و گویا چیزی برای از دست دادن ندارند. برخی هم که حتی از تزریق آمپول نیز بشدت میترسند و اشک میریزند و سر و صدا میکنند و بلند آیات قرآن میخوانند! در عجبم از اینها که تحمل یک سوزن را ندارند، چگونه عذاب جهنم را میخواهند تحمل کنند؟! بسیاری از مردم هم از دستگاههای رادیولوژی ترسی غیرمعقول دارند و گمان میبرند قرار است زیر دستگاه درد بکشند! حال آنکه هیچ دردی ابدا ندارد. بگمانم ترسناکترین دستگاه پزشکی را MRI میدانند. چرا؟ چون وارد یک سوراخ تنگ میشوند! با اینکه تنها کاری که باید بکنند این است که زیر دستگاه بخوابند!
یکی از دوستان گفت که مجمع تشخیص میخواهد سیاستهای کلی تعارض منافع (سکتم) تدوین کند. نظرم را جویا شد و خواست یادداشتی دربارهش بنویسم. بنده با دلایل زیر موافق انجام چنین کاری نیستم.
تقریبا ماه پیش، یک روز ظهر قلبم درد گرفت! تا شب صبر کردم اما تسکین نیافت. نظر دوست رزیدنتم را پرسیدم. گفت سریعتر به اورژانس بروم. نیمه شب بود. دفترچه بیمهم را برداشتم و تنها رفتم اورژانس بیمارستان شهید صدوقی. هوا مثل سایر شبهای تابستان کویر، بسیار خنک و دلنشین بود. آرام قدم بر میداشتم تا فشاری بر قلبم نباشد. لحظات جالبی بود. احساس سبکی میکردم، گویی آرام به سمت مرگ قدم بر میدارم. لذتی همراه با نگرانی از آنچه پیش رو است!
همخواهی عمر کوتاهی داشت اما تجربه عمیقی برایم بود. در یکی از جلساتی که برای حمایتطلبی آن با یکی از مسئولین نسبتاً ذینفوذ داشتم، پس از ارائه مطالبم آن مسئول پرسید: «حالا چی میخوای؟» قبل از اینکه شروع کنم خواستههایم را بگویم، اضافه کرد: «هرچی میخوای فقط پول نخواه!» بنده متعجبانه گفتم: «اتفاقا هرکار بخواهیم بکنیم پول میخواد! این کار چندتا نیروی متخصص و فعال و پیگیر میخواهد با یک سری زیرساخت و غیره که همه اینها یعنی هزینه!» او در جواب گفت: «این بچه مدرسهایهای بسیجی هستن، اینها هم دغدغه دارن، هم پول نمیخوان، مجانی کارو انجام میدن!»
تقریبا همزمان با انتشار گزارشمان با عنوان «مصادیق تعارض منافع در نظام سلامت ایران» در مرکز پژوهشهای مجلس، کتاب مرتبطی هم که ترجمه کردهایم نیز در انتشارات مرکز ملی تحقیقات بیمه سلامت منتشر شده است. این انتشارات کتابهای خود را بصورت رایگان برای دریافت روی وبسایت قرار میدهد، بنابراین لینک دریافت رایگان کتاب و گزارش در انتهای متن قرار داده شده است. در پیشگفتار مترجم، اهمیت این کتاب را اینطور ذکر کردهام:
مطالعات بسیاری دربارهی ریشهی چالشهای اجرای اصلاحاتی همچون پزشک خانواده در ایران انجام شده است که نشان میدهند یکی از مهمترین ریشههای عدم موفقیت این برنامهها در تعارض منافع در سطح سیاستگذاری و حکمرانی نظام سلامت قرار دارد. در واقع عدمِ مدیریت تعارض منافع و کنترل فساد در سطح حکمرانی باعث میشود تا تصمیمات و سیاستهای کلان اتخاذ شده برای اصلاح نظام سلامت نیز به فساد و تعارض منافع مبتلا شده و عملاً سایر اجزاء و برنامههای اصلاحات نظام سلامت نیز نتوانند به درستی عمل کنند. با وجودی که مطالعات جهانی بسیاری دربارهی مدیریت تعارض منافع انجام شده است امّا مطالعات موجود در ایران بسیار اندک هستند. از این رو کتاب حاضر جهت ترجمه انتخاب شد. این کتاب یکی از پراستنادترین منابع و به نوعی مهمترین مرجع یافت شده در این زمینه بوده است و به دلیل اهمیت چشمگیر آن، برای ترجمه انتخاب شده است.
چند روزی است در زیرزمین که پشت کامپیوتر نشستهم، حلما میآید با من بازی کند. بازیهایی مثل قایم باشک. شروع کردن بازی با بچه هم با توست، پایانش با خدا. اگر یک روز هم پا دادی، هر روز میآید! برای اینکه به کارم برسم خیلی اوقات سعی کردهم همان اول سر و ته بازی را به هم بیاورم و حلما را دنبال نخودسیاه بفرستم اما حقیقت این است که حیفم هم میآید.
چندی پیش یکی از اقتصاددانهای خوب، جوان و شناختهشده که بنده هم از تحلیلهای مالی و اقتصادیاش بسیار استفاده کردهم یک توییت نوشت که بحران کرونا فرصتی بود که پزشک خانواده را اجرا کنیم. من یک ریپلای انتقادی برایش نوشتم که این ایدهآل است ولی واقعیتهای نظام سلامت نشان میدهد ممکن نیست. پس از آن زنگم زد و ایدهش را کامل توضیح داد تا نقدش کنم.
شما اگر دانشمند بودید چه میکردید؟ بنظرم تصور ما این است که در قبال آنچه داریم مسئولیت بسیار سنگینی خواهیم داشت و نباید حتی یک لحظه از وقت خود را تلف کنیم و باید مرزهای علم را جابجا کنیم و پس از آن به کاربست علم بپردازیم و مثلا آنرا تبدیل به محصول کنیم تا در نهایت جهان را جای بهتری برای زیستن نماییم. اما وقتی برای مثال به زندگی امام علی علیهالسلام مینگرم، میبینم که ایشان در آن بیست سال خانهنشینی، مثلا به چاه آب کندن اشتغال داشته است. البته ما آنرا مثبت میبینیم که آن بزرگوار کار را عار نمیدانسته و حتی اگر چاه کندن هم بوده انجام میداده است؛ اما بهرحال با معیارهای امروز که وقت را طلا میدانیم، از این ۲۰ سال تعجب میکنیم که چطور امکان پیشبرد بسیاری از مبانی علم و دانش و چنین تأثیرگذاری جهانی و تاریخی وجود داشته است و امام به آن کمتوجه بوده است.
ما یک دهقان ساده حقوقبگیری داریم که روی زمین کشاورزی کار میکند. در سال اخیر بسیاری اوقات وقتی به چهره او مینگریستم، این سوال به ذهنم میآمد که اگر او کرونا بگیرد و زبانم لال اتفاقی برایش بیفتد ما چه خاکی باید به سر کنیم؟ مخصوصاً آن اوایل تحت پروپاگاندای صدا و سیما مبنی بر اینکه از بحران کرونا عبور کردهایم و اوضاع تحت کنترل است، یکبار خودمانی از من پرسید که «آقای دکتر. این کرونا رو هم شلوغش میکنند، نه؟ چیزی نیست.» که من یکهو برق از سرم رفت و خیلی سریع و قاطع گفتم: «نه! مراقب باشید. خیلی هم جدی است! اتفاقا آمارها چند برابر چیزی است که تلویزیون میگوید.» تا اینکه چند نفر از روستایشان از کرونا فوت کردند و بعد میدیدم موضوع را جدیتر گرفته است.
نوبت قبل که آرایشگاه رفتم، آرایشگر یک کتاب صوتی با صدای عادل فردوسیپور پخش کرده بود. حین آرایش فصل ۱۲ کتاب پخش شد. کتاب خوبی بنظرم رسید. موقع رفتن از خوشسلیقگیش در انتخاب پخش کتاب صوتی در آرایشگاه تشکر کردم و اسم کتاب را پرسیدم. کتاب «هنر خوب زیستن» بود که خود فردوسیپور هم ترجمه کرده. اینبار که با ماشین به تهران سفر کردم کتاب را خریدم و در مسیر آنرا کامل گوش دادیم. کتاب خوبی است که مطالعهش را توصیه میکنم. تجربه بسیار مفید و لذتبخشی هم بود که در حین رانندگی در سفر کتاب بخوانیم! مرا یاد دورانی انداخت که با دوچرخه در مسیر مدرسه و دانشگاه و کار، سخنرانی گوش میدادم. تمامی سخنرانیهای شریعتی را بهمین ترتیب در دوران دبیرستان گوش دادم!
دیروز که برای کاری از روبروی دانشگاه تهران و منزل قدیممان رد میشدم، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد حس انزجار و بیزاری از دانشگاه بود که چطور عمرم را در آن تلف کردم. اما لحظهای روبروی آنجا ایستادم و به احساسات نوستالژیک و خاطرات خوشم اجازهی بروز دادم.
احتمالا متفقالقولیم که زمان مهمترین سرمایه آدمی است. منتها بنده حیرانم که وقتی جهان چنین باطل و بیهوده است، با این سرمایه چه باید کرد؟ از سالیان گذشته نگران هدر شدن این سرمایه بودهام و همچنان فکر میکنم ۲۹ سال را فقط به بطالت گذراندهام، مضافاً که حالا دیگر نمیدانم چه چیز مصداق بطالت نیست؟ امیدوارم خدا همین زندگی باطلمان را بپذیرد! نمیخواستیم چنین باطل باشد، اما شد! هر کار کردیم جز بیهودگی نیفزود. خدایا، چه بسا خودت میخواستی نشانمان دهی که این جهان جز لهو و لعب باطلی بیش نیست. اگر این است، به آنچه میخواستی دست یافتیم! الحمد لله
به معنا و پیامد حکم خمس که میاندیشم ابتدا فکر میکنم گویی این حکم مشوق مصرفگرایی است. زیرا خمس به آنچه پسانداز میشود تعلق میگیرد. برای مثال کسی که میخواهد درامدش را برای چندسال ذخیره کند که مثلا یک خانه بخرد با چالش بزرگی با خمس روبرو میشود. اگر در سال اول ۵۰۰ میلیون پسانداز کرده باشد، باید ۱۰۰ میلیون آنرا خمس دهد! حال آنکه اگر همه این ۵۰۰ میلیون را خرج کرده بود دیگر خمسی نداشت. بخصوص در ایران خمس به نوعی مالیات مضاعف است که اضافه بر مالیات دولت اخذ میشود.
امروز در درمانگاه اکبری یزد نوبت دوم واکسن آزمایشی ایرانی-کوبایی را زدم. در اتاق واکسیناسیون پیرمرد دیگری هم نشسته بود که چنین گفتگوی طنزی میان بهداشتکار و او شکل گرفت:
ترامپ احتمالاً بعنوان یکی از بدترین و دیکتاتورترین رؤسای جمهور امریکا شناخته میشود. با این حال چیزی که درباره او برای بنده جذاب است، این است که همین رئیسجمهورِ بد نیز برای امریکا مفید است و مضرات آن در آن نظام تا حد ممکن تحت کنترل قرار میگیرد. کنگره و سنا به انحاء مختلف خیرهسریهای وی را کنترل میکنند و در نهایت هم از صحنه سیاسی امریکا تقریباً حذف میشود. مهار نسبی این قدرت سرکش و فسادهای متعاقب آن، استحکام و قدرت یک نظام سیاسی را نشان میدهد. چیزی که در ایران درست برعکس بنظر میرسد! راه برای بدیها باز است و بروی خوبیها بسته.
دیشب یک خواب بانمک دیدم که بیارتباط با اوضاع این روزهایم نیست. ترکیبی از بهرهمندی از طبیعت و سیاست!
در یکی از مجموعههای اندیشکدهای که کار میکردم، رؤسای سازمان مدیر مجموعهمان را بدون کوچکترین نظرخواهی از کارکنان تغییر دادند و کسی را گذاشتند که تقریبا هیچ مقبولیتی نداشت. اعتراض به این تصمیم خلقالساعه و بیپشتوانه ایجاد شد و بالا گرفت. من هم که به شیوه مدیریتی جدید هیچ اعتقادی نداشتم اعتراضات خود را در حد وسع ابراز داشتم. تقریبا اصل اعتراض این بود که رؤسای بالادستی اگر میخواهند مدیر مجموعه را تغییر دهند حداقل مناسب است از پژوهشگران مجموعه که خاصه دوزار تحصیل کردهاند و روی مشکلات مملکت فکر میکنند یک سؤالی هم بپرسند تا اگر گرهی از مشکلات مملکت باز نمیکنند حداقل مشکلات خود را حل کنند!
وقتی خودم را جای خدا میگذارم جهان بهتری با چنین هدفی نمیتوانم خلق کنم. اینجا جهانی است میانه شک و یقین، خیر و شر، بهشت و جهنم. گویی همه آنهایی که تصور کردهاند بسادگی میتوانند یقین آورده و جهان را دستان کوچک خویش فراچنگ آورند بیایمان شدند. انگار حقیقتی دستنیافتنی در آن نهفته که دستیابی بدان از هیچ مسیر سر راستی ممکن نیست. تنها باید خود را رها ساخت. جهان خود انسان را هدایت میکند اگر انسان امیال خویش را پیشاپیش بر آن حقنه نکرده باشد. اگر انسان تواضع و پذیرش داشته باشد. شیطان، اما سرکش و متکبر بود و نپذیرفت.
چندی سال پیش با یکی از دوستان اقتصاد خوانده از دانشگاه امام صادق درباره اقتصاد بخش عمومی و بخصوص اقتصاد سلامت بحث میکردم. جای تعجب نداشت که او هم مثل عمده اقتصادخواندهها به آزادسازی بازار سلامت معتقد بود و تقریبا به مفهوم شکست بازار سلامت اعتقادی نداشت. اما جالب آن بود که با حال و هوای اقتصاد اسلامی، احادیثی درباره منع قیمتگذاری در بازار و امثالهم را هم میآورد.
باور گستردهای وجود دارد که اگر غالب سیاستمداران زن بودند جهان جای بهتری بود و بنظر میرسد زنان بیشتر به این باور اعتقاد دارند. از حدود ۱۶۰ نفر پاسخگو به این پرسش در استوری بنده، حدود ۴۰٪ به چنین گزارهای اعتقاد داشتهاند و بطور معنیداری جنسیت با اعتقاد به این گزاره رابطه داشته است یعنی زنان اعتقاد بیشتری به آن داشتند. این فکت خود شاید ناقض ادعای برتری زنان باشد!
آیا شرارت در ذات افراد شرور است؟ پرسشی پرتکرار با جوابهایی متنوع. ریشه این سؤال را در مسئلهی جبر و اختیار میتوان جست. با صورتبندی فیزیکالیستی جبر، رفتار انسانها تابع فعل و انفعلات تقریبا از پیش معین سلولهای خود است.
سریال better call Saul ما را با پرسشی مشابه تنها میگذارد. چاک، برادر جیمی معتقد است که جیمی ذاتاً شرور است. آیا چاک درست میگوید؟ پس از آنهمه کارهایی که جیمی میکند شاید مخالفت با چاک سخت باشد و فرد در آخر تسلیم و متقاعد شود که چاک، جیمی را درست شناخته است. اما آیا اینطور است؟
شنیدهم برای ورود به دکتری سیاستگذاری سلامت، شرط داشتن سابقه خدمت گذاشتهاند. نمیدانم این سابقه باید بعنوان کارمند رسمی باشد یا قراردادی، دولتی باشد یا خصوصی، در سطوح عملیاتی باشد یا مدیریتی یا ... ولی فکر میکنم شرط خوبی است.
چند شب پیش با رفقا «کودتا» بازی کردیم. یک بازی کارتی چندنفره جذاب که گویا در ژانر بلوفزنی به حساب میآید! مثل مافیا و پوکر! حین و بعد از بازی به این میاندیشیدم که این بازی مثل نامش چقدر سیاسی است. نظریه بازیها از همین بازیها سر بر آورده است و در واقع تلاشی منطقی و ریاضی برای فرموله کردن بهترین بازیکردن ممکن است. به این میاندیشیدم که در رشتههای سیاسی و سیاستگذاری دانشگاهها میشود حداقل دو واحد عملی، کودتا و پوکر و مافیا و غیره را بازی و تمرین کرد. اصل و اساس بازیها فهم بلوفها و نیات بازیکنان، اثر متقابل آنها بر یکدیگر، پیامدهای تصمیمات آنها و خود بر نتیجه بازی و بررسی احتمالات ممکن و در نهایت داشتن بهترین تصمیمگیری است.
امروز با حلما دوتایی رفتیم برای مامانش هدیه بگیریم. از او هم نظر میپرسیدم ولی از زیرش در میرفت و میگفت: «بابا من نمیدونم کدوم خوشکلتره. هر کدومو میخوای خودت بخر. زشت باشه بعد میگین من گفتم!» با آن صدای جیغناکش مدام یکبند حرف میزد! حتی تو مغازهها.
در مطالعاتی که داشتیم دریافتیم که تعارض منافع انواع متنوعی دارد. آنچه بیش از همه پرداخته میشود تعارض منافع مالی است. یعنی نفع مالی فرد باعث شود تصمیمی بر خلاف منافع عمومی بگیرد. امّا منافع ثانویه تنها مالی نیستند. نوع دیگری از تعارض منافع، سیاسی است! یعنی منافع سیاسی فرد موجب سوگیری وی در تصمیمگیری گردد که در ایران احتمالاً این نوع تعارض منافع کم نباشد.
همهی ما سرمایهگذار هستیم و کمی باید سرمایهگذاری بلد باشیم. حداقل این عبارت تکراری «همه تخممرغهاتون رو تو یک سبد نذارید» را باید بلد باشیم. چون همهی ما، هیچ چیزی هم که نداشته باشیم، یک چیزی داریم که باید آنرا درست سرمایهگذاری کنیم. و آن چیزی که داریم واقعا نایابترین چیز جهان است (حداقل در این دنیا) و اگر کمیابی باعث ارزشمندی میگردد، پس آن ارزشمندترین چیز جهان است! و آن زمان است!
با مباحث شکل گرفته پیرامون واکسن کرونا و تقاضای دوستانم برای یادداشت برخی نقدهایم پیرامون موضوع خواستم بعنوان دانشجوی سیاست و سلامت و با کمک همسر داروسازم خلاصهای از ایراداتم را ثبت نمایم.
چه میشود که انسانها خود را فریب داده و به خود دروغ میگویند؟ افراد ممکن است در برابر شرایط مختلف، ادراکها و تحلیلهای متفاوتی داشته باشند و بسیاری از اوقات اشتباه کنند امّا رویداد عجیبی فراتر از یک اشتباه ساده وجود دارد و آن این است که افراد ممکن است به خود دروغ بگویند و خود را فریب دهند! در واقع آنها یک اشتباه سهوی مرتکب نمیشوند بلکه عمداً خود را فریب میدهند و به اشتباه میاندازند! از آنجا میتوان دریافت که پاسخ یک نفر به شرایط موجود یک رویداد سهوی نیست که میبینیم این فرد به مدت طولانی یا به دفعات متعدد اشتباه خود را تکرار میکند و هیچوقت از اشتباه خود درس نمیگیرد. این تکرار اشتباه به نظر نمیرسد یک امر سهوی باشد و از آنجایی مرتباً باعث صدمه به خود فرد میشود تعجبآور است. دروغگویی به خویشتن حیرتانگیز است و سازوکار چنین رویدادی میتواند سؤال برانگیز باشد.
گمانم آخرین باری که برای چیزی تلاش زیادی کردم، قبولی در آزمون تیرهوشان بود! آن هم چون در المپیاد علوم آن سال باعث شده بودم تیم مدرسه رتبه نیاورد دلگیر بودم و میخواستم جبران کنم! حسابی پشتش گذاشتم تا قبول شوم. یادم نمیرود که میگفتند: «اگر تیزهوشان قبول شی آیندهت تضمینه!»
ممنتو (memento) را سالها پیش سه بار دیدم! اکثر افراد بار اول قبول میکنند که حرفهای مقتول ابتدا (یا انتهای) فیلم درست است اما من حداقل در آن زمان با حرفهایش قانع نشدم و سهبار فیلم را دیدم تا متوجه شوم بالاخره لئونارد دارد درست انتقام میگیرد یا یک قاتل جانی است؟! برای هر دو ادعا در فیلم شواهد متنوعی یافتم و در آن زمان در آخر نتوانستم نهایتا قضاوت کنم. اما بار سوم در میان فیلم احساس کردم به سخره گرفته شدهم!
بهتره به ساول زنگ بزنی «better call saul (bcs)» اسپین آف خوبی از سریال بریکینگ بد (bb) است که ارزش دیدن دارد. بنظر من bcs حرفی که قرار بود bb بزند اما لابلای ماجراهای جذابش گم شد را بهتر میزند. روند هر دو سریال کم و بیش مشابه است و به قهقهرا رفتن یک استعداد خوب را روایت میکند اما تفاوتهایی دارد. جیمی برخلاف والتر یک استعداد کاملا پاک و منزه نیست بلکه از همان بچگی ناخالصیهایی دارد. شاید به اندازهای که خیلیها داریم؛ از این رو بیشتر شبیه به یک انسان معمولی چون ماست.
پرسشی در سریال Breaking bad ذهنم را مشغول کرد که آیا این سریال را با کمک نظریه بازیها ساختهاند؟ و با خود میاندیشیدم که میشود با این سریال، سیاست را تمرین و تدریس کرد! در بسیاری از نقاط سریال فرد میتواند فیلم را متوقف کند و با خود بیاندیشد که اگر جای والتر وایت بود چه تصمیمی میگرفت؟ بعد فیلم را ادامه دهد تا والتر را ببیند و تصمیم خود را با والتر مقایسه کند. مثلا یکی از این نقاط مهم تصمیمگیری جایی است که جسی و والتر درون ماشین کاروان خود گیر کردهاند و هنک (مامور پلیس) پشت در ماشین آنهاست. میتوان اندیشید که ما چه تصمیمی برای فرار از این معرکه خواهیم گرفت؟
امید بسیار خطرناک است و من مطمئن نیستم که بدانم چرا آنقدر بر آن اصرار میشود و از ناامیدی بد گفته میشود. به گمانم این نیز میتواند یکی از خصایص سرمایهسالاری باشد تا به کمک آمال و آرزوهای دراز مردمان را به حرکت و تقلایی سخت فراخواند. همچون آن هویجی که جلوی الاغی میگیرد تا الاغ را به حرکت وا دارد! البته این تزریق بیمهابای امید از جانب سرمایهسالاری در گستره اقتصاد است و در امر سیاست احتمالا به عکس، این چپ رادیکال است که امید و آرزوهای دور و دراز تزریق میکند!
فرض کنید به تازگی از مقطع کارشناسی ارشد رشته مدیریت فارغالتحصیل شدهاید و در یک مصاحبه شغلی شرکت میکنید. مصاحبهکننده از شما میپرسد: «یکی از شرکتهای دارویی ما سود ده است. اگر همین الان پیشنهاد مدیریت این شرکت را به شما بدهیم میپذیرید؟ و اگر میپذیرید چه اقداماتی برای پیشرفت این شرکت انجام میدهید؟» در جلسه مصاحبه چه پاسخی میدهید؟ آیا در خود توانمندی پذیرش این سمت را میبینید؟
ما نمک خوردهایم و نمکدان شکستهایم. کمتر کسی را شاید پیدا کنیم که وقتی صحبت از اقتصاد کشور میشود لگدی به نفت نزند. اکثرا یکی از ریشههای عقبماندگی اقتصادی کشور را نفت میدانند. اما این گزاره را من اصلا نمیپسندم. بنده فکر میکنم نفت نعمت است و ما ناشکری میکنیم.
اخیرا یک گزارشی به بنده دادند که تحلیل آنرا تکمیل کنم. کاری که ابتدا از من خواستند بنظر میرسید ساده باشد، برای همین پذیرفتم. اما کم کم که شروع کردم دیدم فلان قسمت گزارش و بهمان قسمتش هم ایراداتی دارد و آنقدر وسواس به خرج دادم که بالاخره دیدم کار یکبار دیگر باید از اول انجام شود! اما آخر به خودم گفتم «به تو چه؟! تو فقط کار خودت را انجام بده و بس.»
نمیدانم شما هم از شنیدن این مباحث علمی لذت میبرید یا نه. بنده از نوجوانی به فیزیک علاقه داشتم. اما کمکم بیش از اینکه از دانش فیزیک خوشم بیاید، علاقهم به خود دانشمندان فیزیک معطوف شد. سوژهی مورد علاقهم، انسان و کارکرد ذهن و اندیشهی پیچیدهی او شد. از این رو به روانشناسی و شناخت کارکرد ذهن انسان علاقمند شدم. پس از مدتی موضوعی که ذهنم را بیشتر به خود درگیر کرد، اکوسیستیمی بود که اجازه میداد چنین دانشمندانی در آن رشد کنند و چنین علومی تولید کنند و این یکی از ریشههای علاقهام به علوم مدیریت بود.
پرس و جویی از دانشگاه ع.پ. یزد کردم که وضعیت جذب نیرو چگونه است. جواب دادند که ظرفیت پر و حتی مازاد است. اما خبر خوش دادند که در حال پیگیری تأسیس دکترای رشته هستند و اگر دانشجوی دکترا بگیرند میتوانند نیروی جدید هم جذب کنند.
دقیقا نمیدانم چرا، ولی در طول سالهای تحصیلم بسیاری از اوقات بعنوان نماینده کلاس انتخاب میشدم. حتی در دوران دانشگاه که علاقهای نداشتم و میخواستم از زیر کار در بروم!
خاطرهای از دوران راهنمایی به یاد دارم که همچنان برایم عبرتآموز است.
مرگ زندگی را به ما نشان میدهد. تا کجا زندگی کردن و نکردن. دنیا حقیقت خود را به ما نشان داده است، ما روی برگرداندهایم. ما بارها مردهایم؛ آنجا که خواستهها و کردهها و داشتههایمان مرده است. جاودانگی قصهای بیش نیست و ما گولِ قصهها را خوردهایم. در این جهانِ میرا، زندگی لحظهای در حال بیش نیست و مرگ بسیارست، سالهاست. مرگ همه لحظات رفته است و ما بسیار مردهایم و هنوز به مرگ ایمان نیاوردهایم. ما به خود متوجهیم، به مایی که بیش از آنکه وجود داشته باشد، دیگر وجود ندارد، مرده است. ما آمدهایم تا نباشیم، و خواستن و بودن فریبی است که بارها خوردهایم. ندیدن، نخواستن، نداشتن، نبودن، نچشیدن، نماندن و نبودن، هدف بودنِ ما بود و ما دیدیم و خواستیم و داشتیم و بودیم و چشیدیم و در آخر از نماندن رهایی نیافتیم. خوش آنانکه از اوّل نبودند و نخواستند و نداشتند و نکردند و هیچ از دست ندادند.
آیا امام حسین از واقعهی عاشورا لذت برده است؟! سؤال عجیبی است! شاید در پرده اول فیالفور پاسخ دهیم که خیر. اما با کمی تأمل و برای مثال با شنیدن عبارت «چیزی جز زیبایی ندیدم» تردید کنیم! اگر اینطور باشد، و امام از کاری که کرده، لذت برده باشد، میتوان نتیجه گرفت امام برای لذت خودش چنین کاری کرده است؟!
ما انسانها نیاز داریم مدام آنچه داریم را به خود یادآوری کنیم تا غم و اندوه آنچه نداریم ما را از پای در نیاورد. زندگی همه ما پر است از ملالتها و کاستیها که اگر مدام به آنها خیره شویم زندگیمان کاملا سیاه میشود. ما زندهایم و مجبوریم زندگی کنیم و برای زندگی، مجبوریم در این جهان تاریک، روشنیها را بیابیم و مدام آنها را برای خود زنده نگاه داریم. این کهکشان بسیار تاریک است. تیرگی آن لایتناهی است. جهان را بیش از هرچیز، تاریکی فراگرفته است. اما درست زیبایی این جهان در همان ستارگان، تک منابع روشنی و نوری است که در آن صفحهی یکپارچه سیاه، میدرخشند.
سمپاد شاید مهمترین مزیتش برای مثل منی، دوستانی بود که برایم داشت. کسانی که سرشان به تنشان میارزد و هرکدام به شکلی در جایی به شیوه خاص خود زندگی میکنند. البته در همان سمپاد هم ۶۰ درصد افراد با دغدغههای عادی هستند اما آدمهای خاص و دوستان خاص ییشتر پیدا میشوند. دوستانی که در دوران دانشجویی مثلشان را پیدا نکردم یا حداقل خیلی کمتر پیدا کردم. بهترین دوستانی که دارم از همان دوران هستند. البته برای درونگرایی چون من، دوست مفهوم پیچیدهای است!
زندگی را چقدر باید جدی گرفت؟ پاسخ به این سؤال برای بنده پاسخ به بسیاری از دیگر سؤالات است. پاسخ به اینکه چقدر باید تلاش کرد؟ چقدر باید دل سوزاند؟ چقدر باید از زندگی لذت برد؟ چقدر باید عاشق بود؟ چقدر باید دنبال رؤیاها بود؟ و چقدر باید راحت روی کاناپه لم داد و از نسیم خنک کولر لذت برد؟
خلاصهی مدیریت، تصمیمگیری است. همهی دانش مدیریت و دانشهای مکمل آن، از رفتارشناسی و روانشناسی تا اقتصاد و جامعهشناسی، همه در نهایت در نقطهی «تصمیمگیری» به کار مدیر میآیند. سیاستگذاری نیز دقیقا همین است. همهچیز در تصمیم یا انتخاب خلاصه میشود و همهی دعواها سر این تصمیم است. و اگر خوب بنگریم، انسان و کل زندگی نیز دقیقا همین است و از این رو است که مدیریت و سیاست، دانشی کاملا کاربردی در سراسر زندگی است.
امکان نیست. اما شاید بتوان شرایط امکان را ساخت. صفحات انگیزشی و کاسبی القا میکنند که انسان هرکار بخواهد میتواند بکند حتی اگر هیچ شرایط امکانی وجود نداشته باشد. این حرفها اما در واقعیت و به خصوص در جغرافیایی توسعهنیافته و وابسته به موضوعش شاید خیلی قابل اعتنا نباشد. فهمیدن مرز ادامه دادن یا بازگشتن دشوار است. چگونه میتوان فهمید تلاشی بیحاصل داریم و باید بازگردیم یا آنکه نه، اگر ادامه دهیم به نتیجه دست مییابیم؟
وقتی بچهتر بودیم به ما میگفتند آیندهسازان! هنوز هم به بچههایمان میگویند احتمالا. حتی اسم کتابهای کنکور و تستمان آیندهسازان بود! از مدرسه تا آشنایان و غیره به ما میگفتند شما آینده کشور را میسازید. شما فرداهای کشور را رقم میزنید. یا آن لحن حماسی که میگفت: «آینده از آن شماست» «کشور مال شماست. این قلههائی که گفتم، متعلق به شماست» و ما با صداقت معصومانه خویش باور میکردیم!
با هرکسی درباره کار و کاسبی صحبت میکنم میگوید:
دعوای چپ و راست اقتصادسیاسی همانقدر که حول محور دو مفهوم اصالت فرد یا اصالت جمع است، دعوای دو مفهوم اصالت آزادی یا اصالت عدالت نیز هست. در واقع فردگرایان بر آزادی پافشاری میکنند و جمعگرایان بر عدالت تکیه. البته هیچکدام از این دو مکتب در گرایشهای میانهروی خود، عدالت یا آزادی را نفی نمیکند اما اگر قرار باشد بین این دو یکی را انتخاب کند، یکی اولویت را بر آزادی و دیگری بر عدالت قرار میدهد.