روزی با دوستی صحبتی داشتیم در مورد نخبه یابی. دوست سید ما نکتهای گفت که بس فکرم را مشغول کرد. او که مدتها در زمینه یافتن نخبگان آینده جامعه اندیشه کرده بود گفت :«به نظر من اصلاً نخبگان را نمیتوان یافت!» غرضش بطور دقیق این بود که نخبگان از بس غیر قابل پیش بینی هستند نمیشود نخبه بودنشان را پیش بینی کرد. مثلاً نخبگان لزوماً در نمرات درسی شان موفق نیستند. یا به قول آن دوست سیدمان نمراتشان بالاتر از ۱۴ نمیاید! و از اینجور موارد.
من البته همانجا به او گفتم که این قیاس صحیح نیست. چرا که اولاً خود وی که چنین حرفی زده است اّلا و لابد یک نخبه در زندگی خود دیده است و تعریفی از نخبه کرده است پس این خود مثال نقضی است بر گفته خودش چرا که وی توانسته حداقل یک نخبه را بشناسد پس نخبه ها قابل شناساییاند. مگر اینکه نخبه را اینگونه تعریف کنیم: «انسانهای غیرقابل شناسایی!» البته واضح است که این تعریف عاقلانه نیست و هیچ کاربردی ندارد. اما آنچه که فکر آدم را درگیر میکند این واقعیت است که آنقدر نخبهیابی کار دشواری است که به غیر ممکن میل پیدا میکند! البته این نتیجهگیری هم به تعریف ما از نخبه بر میگردد. به نظر من ویژگی مهم یک نخبه همان غیرقابل پیش بینی بودنش است. حدیثی است به این مضمون که بهشت آکنده از دیوانگان است. در شرح حدیث شنیده ام که منظور از دیوانه کسی نیست که عقل ناسالم داشته باشد بلکه کسی است که آنقدر افعالش صادقانه و خالصانه و مخلصانه است که عوام از درک و فهم چرایی آن عاجزند! این دیوانه میتواند خمینی باشد که یکهو بر میدارد حرف از «سربازانِ در گهواره» میزند و یا نخبگانی باشند مثل گالیله و نیوتن که باز مانند دیوانگان سخن میگویند. و به نظرم نخبگی را میتوان یک امر خنثی شمرد. غرب در امر نخبه یابی قابل قبول عمل میکند. و از علل موفقیت غرب هم همین است. وقتی نخبه را یافتی تنها کاری که باید بکنی این است که کارها را به دستش بسپاری!
در این باره صحنه ای را هیچوقت فراموش نمیکنم. صحنه ای است از فیلم «مردان سیاهپوش۱» که در آن میخواهند از جوانی (با هنرپیشگی ویل اسمیت) آزمونی بگیرند تا وی را استخدام کنند. آزمون شامل یک صحنه نبرد شبیهسازی شده بود که یک سری ماکت هیولا در آن وجود داشت و داوطلب میبایست در زمانی مشخّص به هیولاها تیراندازی میکرد! در این آزمونِ عملی، افراد دیگری هم بودند که در مجموع حدود ۵ یا ۶ نفری میشدند. وقتی آزمون شروع شد همهی شرکت کننده ها به سرعت شروع به تیراندازی کردند؛ مانند مسابقه دو که همه میدوند یا مثل کنکور که باز، همه میدوند! امّا این جوانِ نخبه هیچ تیری شلیک نکرد. صبر کرد و همچنان که زمانش میدوید او خوب محیط را تماشا کرد و بر محیط مسلط شد. ناگاه تیری در تاریکی شلیک کرد. تیر که اصابت نمود، تمام چراغهای صحنه روشن شد. مسئولِ سازمان سنجش(!) از درب وارد صحنه شد و از نخبهی داستان پرسید: «چرا به اون دختر بچه شلیک کردی؟» و نخبه گفت: «چون در این صحنه با این همه هیولای وحشتناک، فقط وجود اون دختر بچه با اون کتابای دستش عجیب بود...»
حدوداً 3 سالی هست در تهران مشغول به تحصیل هستم. در آپارتمانی با همسرم زندگی میکنیم که البته برای ما نیست. 3 دانگش برای پدرم و 3 دانگ دیگر برای عمّهام. همین است که مسافر و مهمان زیاد داریم. خانه در مرکز شهر یعنی حوالی میدان انقلاب است. و طبیعتاً آلودگی صوتی زیاد است. بعلاوه همسایه ای داریم که دیوار به دیوار ماست و ابتدائیات آپارتمان نشینی را هم رعایت نمیکند. البته باز خدا را شکر. از این بدتر هم پیدا میشود! امّا خوب؛ ملتزم نیست. خیلی اوقات صدای موسیقی خانهاش طوری است که انگار در دستشویی خانهمان آوازهخوانی دارد میخواند. اگر هم موسیقی در خانهشان نباشد، صدای تلویزیون خانه به همان نسبت بلند است. دستشویی خانهمان طوری است که از آنجا صدای همسایه خیلی خوب میاید؛ همین است که در دستشویی که باشی از انواع اخبار BBC و VOA و باقی موارد حرام، کاملاً آگاه میشوی. زن همسایه که با تلفن صحبت میکند، بلند بلند حرف میزند و بعضاً حرفهایش را میشنویم. در کل صدایش خیلی بلند و مانند جثّهاش کلفت است! همین است که بر خلاف میل باطنیمان، از زندگی خصوصیشان حرفهایی را میشنویم. با شوهرش هم در بعضی موارد دعوا میکند. انگار شوهرش زن دیگری هم دارد؛ این یکی را پدرم گفته و من مطمئن نیستم. از وقتی بچه دار شده اند، مادر خانواده بچّه را با صدای بلند دعوا میکند. بچّه شان حدود دو سالی سنّ دارد. ولی هنوز حرف نمیتواند بزند. مشکل ذهنی یا چنین چیزی دارد. انگار کمی هم بیش فعّال است؛ با اینکه حرف نمیتواند بزند امّا مانند مادرش با صدای بلند داد میزند! کودک دو ساله، خیلی وقتها در خانهشان میدود بطوریکه لرزش و صدای پایش کاملاً احساس میشود؛ و در برخی موارد همانطور که میدود محکم خودش را به درب خانهشان میکوبد! از این کار خوشش میاید. مادرش هم با داد و بیداد دعوایش میکند. بدتر از همهی اینها اینکه خیلی از شبها تا دیر وقت بیدارند و همین سر و صداهایشان و کوبیده شدن درب خانه، بر قرار است. باقی همسایهها و البته مدیر ساختمان خیلی بهشان تذکر دادهاند امّا ما تا بحال به رویشان نیاوردهایم. بالاخره فرزندشان بیماری دارد و خودشان به اندازه کافی درد سر دارند. قرار را بر این گذاشتیم که تحمل کنیم تا مبادا نمکی روی زخمشان باشیم. انصافاً هم از وقتی فهمیدهایم کودکشان بیماری دارد، خیلی دلمان برایشان میسوزد و بعضاً دعایشان میکنیم.
یک روز که به خانه برگشتم متوجّه برگهای شدم که لای درب بود. برداشتم و دیدم روی آن نوشته: «لطفاً هواکش توالتتان را روشن نگذارید. صدایش مخلّ آسایش همسایهتان است.»
بی ربط: این روزها فیلم «آرگو» کمی وز وز میکند. الکی الکی هم اسکار میگیرد. البته برای ما که اسکار آبرویی نداشت امّا برای آنهایی که داشت، اگر بی آبرو نشده است، عجیب است. گذشته از مشکلات محتواییای که دارد، از لحاظ هنری و تکنیکی و درام نیز هیچ چیز جدید و درخور یک جایزه بین المللی نداشت. آن اسکاری که حتی آلفرد هیچکاک و استنلی کوبریک هم نتوانستند به دستش بیاورند ببین به چه ذلّتی افتاده. بنای من هم بر این است که طبق «واجب کفایی» عمل کنم. در زمینه آرگو حرفها و نقدهای درست زیاد است که میتوانید بخوانید پس من دیگر به آن نمیپردازم. امّا میخواهم شما را دعوت کنم که این فیلم را ببینید: Game Change. فیلم بسیار زیبایی است که لینک IMBD اش را گذاشتم. صحنه ناجوری هم ندارد. سیاسی هم هست. برای سال 2012 نیز. شما ببینید این فیلم علاوه بر اینکه به تاریخ وفادار است از لحاظ هنری هم زیبا و مهمتر اینکه بدیع و نو است. این همان چیزی است که آرگو ندارد که آرگو یک فیلم کاملاً کلیشه ای است.
پرسشی را در دوران دبیرستان زیاد میشنیدم. اینکه اگر به یک جزیره متروکه منتقل شدید و حق داشتید فقط یکی از متعلقاتتان را با خود ببرید؛ چه چیزی انتخاب میکنید؟ جوابها جالب و رنگارنگ بود. از جوابهای رایج، گوشی موبایل بود! میگفتند اگر موبایلم را از من بگیری میمیرم! البته به نظر من مسئله خود موبایل نبود بلکه مسئله این بود که با گرفتن موبایل یارو راه ارتباط با دوست دختر یا دوست پسرش را از دست میداد. از جوابهای دیگر خوراکی بود. کامپیوتر بود. و یکی از زیباترین جوابها، «همسر» بود. یادم هست همین برادرم، محمد حسین متألّهی گفت، همسرم. امّا یکی از جوابهای رایج و گویا درست ترین جواب، «قایق» بود.
یک پرسش دیگر که در کودکی همیشه ذهن مرا مشغول میکرد این بود که چرا وقتی غول چراغ جادو سؤال میپرسد 3 آرزو بکن. کسی آرزو نمیکند که آرزو میکنم تمام آرزوهایم بر آورده شود. یا مثلاً آرزو کند که این غول غلام من شود! آنوقت غلام باید همیشه گوش به فرمان ارباب باشد و هرچه بگوید انجام دهد!
برای من همیشه این مسئله مهم بود که به هر سؤال جامع ترین و مانع ترین جواب را بدهم. یعنی برای قفل، دنبال شاه کلید میگشتم. و برای قفل زندگی به نظرم یک شاه کلید است. این شاه کلید در هر زمان و در هر مکان پاسخگوست. «ولیّ» شاه کلید است. اگر زکات و نماز و روزه و قرآن هر کدام یک کلید برای یک درب باشند، «ولیّ» شاه کلید است. کلید همه درهاست. افتخار کنید به دینی که برایتان «ولیّ» معین کرده و به دست شما شاه کلیدی داده است که تقریباً در هیچ مسلک دیگری این شاه کلید وجود ندارد. «ولیّ» همچون همان قایق است که از آن جزیره متروک تا به سعادت میرساندت. همین است که حسین، سفینه النجات است.
و ولیّ انسان، الله است... الله ولی الّذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النّور. والّذین کفروا اولیاءهم الطّلاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات. اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون. و خدا سلسله مراتب اولیاءالله را از عقل آدمی تا اولوالالباب و ائمه و جبرائیل و خودش، به انسان شناسانده.
بنده باشید.
مطالب مرتبط: کدام راه میانه؟ (1) - کدام راه میانه (2) - بر مدار ولایت - آنچه دیگران ندارند - کسب تکلیف -
هرچه آدم شیاد تر،
اقتصاد دان تر!
پی نوشت: اقتصاد. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) میانه راه رفتن .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). میانجی نگاه داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). میانه نگاه داشتن . (ترجمان القرآن ) [لغت نامه دهخدا]
چندی از دوستان که این سفرنامه عمره دانشجویی را خواندند، پیشنهاد دادند که برود برای چاپ. من هم قلقلکم شد که اینکار بشود. هر چند که من سفرنامه را در وهله اوّل به امید چاپ ننوشتم. به چند ناشر هم سفرنامه را پست کردم امّا جوابی نرسید. فدای سرتان! جلال در مقدمه «غرب زدگی» از مشکلات چاپ کتابش اینچنین میگوید: «مال بد، بیخ ریش صاحابش!»
چندین بار سفرنامه را خوانده ام و غلط گیریهایی کرده ام و البته حتماً هنوز هم اشتباه دارد لکن وسواس را کنار گذاشتم و بالاخره فایل پی دی اف کامل و خوش ترکیب آنرا برای عزیزان قرار میدهم تا اگر دوست داشتند، بخوانند.
در مقدّمه سفرنامه، یکی از اهداف نوشتنم را گفتم: «دوست دارم مخاطبِ نوشته ام، جوانان باشند به خصوص دانشجویان. بالاخره صدایِ من از صنف دانشجویان میآید! لابد در این صنف هم بیشتر شنیده میشود! و نیز دوست دارم کسانی که هنوز قسمتشان نشده و عمره نرفته اند، این نوشته را بخوانند. چون سعی کرده ام برایِ مخاطبی که عمره نرفته است، با استفاده از نقشه ها و عکسها، فضایِ مکّه و مدینه را تا حدّ مطلوبی ترسیم کنم.» فایل پی دی اف این سفرنامه را هم برای تسهیل در خواندن سفرنامه قرار میدهم.
البته امیدوارم سوء استفاده ای از این فایل پی دی اف نشود. و عزیزی که قصد استفاده از آن را دارد بنده را نیز در جریان بگذارد.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
در کارها اعتدال ورزید
حتی در عمل به همین سخن...
پی نوشت: اعتدال، وزنِ افتعال از ریشه عدل میباشد. اعتدال به معنای میانه روی نیست. بلکه به معنای درست و به جای خود روی است. همانطور که عدل برابر با مساوات نیست. مثلا به قول آقای پناهیان، بعضیها به زعم خودشان برای رعایت اعتدال بین حق و باطل حرکت میکنند! این غلط است. اعتدال داشتن یعنی عدل ورزیدن و عادل بودن. عادل، خودِ عدالت را هم باید بر جایگاه خود قرار دهد و گرنه عادل نیست. امّا جایگاه عدالت کجاست؟ شاید همه جا.
خواستم از بوفه کتابخانه یک لیوان یکبار مصرف بخرم آب بخورم. لیوان را برداشتم گفتم: «چند؟» فروشنده جوانی بود کمی تپل و خوش پوش و خوش زبان؛ با لبخند همیشگی اش گفت :«همین؟» گفتم: «آره؛ میخوام یه لیوان آب بخورم.» نگاهی به لیوان انداخت و پا عوض کرد و من منی کرد و گفت: «ما رو هم دعا کن!» گفتم: «تعارف میفرمایید. چند تقدیم کنم؟» خنده اش بازتر شد و گفت: «نه تعارف نمیکنم. بفرما. ما رو هم دعا کن. یه صلوات بفرست.» منم لبخندی زدم و التماس دعایی گفتم و بیرون آمدم. آبخوری رفتم و آبی خوردم و دعایش کردم. خواستم لیوان را دور بیاندازم که دیدم دستم نمیرود! یک لیوان یکبار مصرف را دلم نیامد دور بیاندازم! گفتم هنوز این لیوان میتواند عمر کند! عمر با برکت! هنوز باید چندین بار دیگر هم درونش آب بخورم و برای آن بنده خدا دعا کنم. همین شد که به فکر رفتم.
آدم که فکر میکند میبیند واقعاً آن بنده خدا عاقل بود. آن خرده پول را میگرفت به چه دردش میخورد؟ امّا حالا معلوم نیست چقدر ثواب برای خود خریده است. شما مطمئن باشید آن کاری که فروشنده کرد مصداق دقیق و عینی آیه «ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة»(آیه 111 سوره توبه) است. فروشنده مال خود را با کمال اخلاص به خدا فروخت. و من مال را از خدا خریدم. حالا مگر میشود مالی را که از خدا خریده ام راحت دور بیاندازم؟ تازه این که مالی است بسیار کم ارزش است. یک لیوان یکبار مصرف! من اگر بابت این لیوان پول داده بودم، اصلاً برایم مهم نبود و همانجا دور میانداختمش! ولی دیدم هنوز باید برای فروشنده دعا کنم. آدم وقتی با پول خود میخرد، فکر میکند خودش خریده است! فکر میکند پول را خودش در آورده پس پول مال خودش است و با مالش هرکاری میتواند بکند. لیوان را میاندازد دور. ولی وقتی میبیند که او چیزی ندارد و آن چه به او رسیده از جانب خدا و بنده ی خدا بوده است و لطف بوده است، احساس میکند هرکاری در مقابل این لطف انجام دهد، کم است.
بت بزرگِ روزگار ما، پول است. پول خالق است، خلق میکند. پول ربّ است، تربیت میکند. پول زنده میکند و میمیراند. پول نمیمیرد، نمیخوابد. حیّ لا یموت است. پول خدای کذّابِ روزگار است.
پی نوشت: 1- فیلم «وال استریت 2، پول هرگز نمیخوابد» را ببینید. 2- بت بزرگ را باید شکست. بت ها یکی یکی در حال شکستن هستند، تبر روی دوش بت بزرگ است. 3- کارکرد پول را در زندگی خودتان به حداقل برسانید یعنی خدمت ارائه دهید ولی پول دریافت نکنید. به خدا بفروشید. مال و نفستان را به خدا بفروشید. اینگونه است که این بت بزرگ هم شکسته میشود.
مطالب مرتبط: اقتصاد سلامت؟ - درآمدی بر سود - اقتصاد برکت مبنا - بت بزرگ - پوستر جنبش ممانعت از جنگ با خدا - ربا، جنگ با خدا -
بحث در پیرامون سینما فراوان است. سه رویکرد اصلی به سینما شده است که هر سه از نظر اهمیت به یکدیگر باجی نمیدهند. 1- سینما به مثابه صنعت 2- سینما به مثابه هنر 3- سینما به مثابه رسانه . البته رویکردها گوناگون است. متأسفانه در ایران فقط دو رویکرد اوّل مد نظر اکثر سینماگران است. این درحالی است که اصالت با «متن» است. هنر و صنعت باید در اختیار «حرف حق» قرار گیرند. اصالت در سینما با سرگرمی که نیست. همانطور که در مسابقات ورزشی، اصالت با ورزش است نه با سرگرمی و بازی، در سینما هم همینطور است. درست است که مسابقه ورزشی، سرگرمی نیز میاورد ولی اصالت با سرگرمی نیست. همین نیز در سینما مصداق دارد. نمایش سرگرم کننده هست امّا اصالتش با سرگرمی نیست. گو اینکه یک متفکر با تفکر کردن سرگرم میشود. او اشتیاقی که در مباحثه و کسب علم دارد در کار دیگری ندارد. ریاضی دان در حل مسائل پیچیده ریاضی، سرگرم است همانطور که تماشاچیِ نمایش در کسبِ اطلاعاتِ حاصل از نمایش، سرگرم است.
پی نوشت: 1- در حال برگزاری جشنواره وبلاگ دانشجویی «جابر بن حیّان» هستیم در سطح دانشگاه علوم پزشکی تهران. از دوستان و دانشجویان عزیزی که احیاناً به وبلاگ بنده سر میزنند دعوت میکنم که در این جشنواره شرکت کنند. جهت ثبت نام و کسب اطلاعاتِ بیشتر به وبلاگ جشنواره مراجعه فرمایید: jaber.blog.ir
2- این پست تا تاریخ 27 بهمن، که آخرین مهلت شرکت در جشنواره است، پست ثابت خواهد ماند.
غریب، محمّد(ص) است که هم شیعه به خیال سنّی، رهایش کرده
و هم سنّی اگر حامی اش بود دیگر سنّی نمیماند...
بعداً نوشت: بعضی وقتها در روضه ها که مینشینم ناراحت میشوم. حس میکنم ما مردمان بعضی وقتها آنقدر که به رقیه و علی اصغر متوسل میشویم، به پیامبرمان توسل نمیجوییم. اصلاً توسل به حضرت محمد را تقریباً نشنیده ام! نمیدانم چه سرّی است. در مورد پیامبر بیشتر اخلاق کریمه شان گفته میشود. کمتر از جنگ آوری شان میشنویم. مثلاً برای ما ایرانیهای شیعه کمی سخت است که تصور کنیم حضرت محمد هم مانند حضرت علی آنگونه شجاعانه میجنگیدند. شاید تعجب آور باشد که بشنویم شجاعت پیغمبر از حضرت علی اگر بیشتر نبوده، کمتر هم نبوده. جوری برایمان جا افتاده که انگار علی(ع) همیشه باید از پیامبر مراقبت میکرده! این سخن برای ما ایرانیهای شیعه شاید کمی سخت هضم بشود که علی(ع) میگفت: «وقتی اوضاع بر ما سخت میشد، به رسول خدا پناه میبردیم»
صحبت کردن در جمع سخت است. مخصوصاً که جزء کم سن و سالان مجلس باشی. امّا برخی با سنّ کمشان در جمع بزرگترها که مینشینند؛ حسابی میتوانند صحبت کنند. نمیدانم خصلت خوبی است یا خیر. به شخصه نمیتوانم در جمع عمومی خیلی صحبت کنم. نه اینکه نخواهم صحبت کنم. بلکه صحبت کردن را مفید نمیدانم. یک سری آدم دور هم جمع شده اند که هیچکدام تخصص ندارند و همه سعی میکنند حرفهای تخصصی(سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، سینمایی و ...) بزنند. فکر میکنم اگر حرف هم بزنم اوّل مسئله این است که چون کوچکترم اینها در کتشان نمیرود. دوم مسئله این است که ممکن است نتوانم حق مطلب را ادا کنم و خراب تر میکنم. برای همین خیلی وقتها اگر هم حرفی داشته باشم میگذارم سخنرانیهای دیگران تمام شود تا بعد با شخص مورد نظرم دو نفری صحبت کنیم. اینطوری از آفتهای سخن گفتن در جمع بیشتر در امانم ضمن اینکه جمع هیجانی است. یکهو یک چیزی میگویی و یکی در جمع متلک میاندازد و خر بیار و باقالی بار کن. امّا در صحبتهای دو نفره هیجان کمتر است و حرفها عقلانی تر است.
بر مبنای حرفهای رفته میخواهم بگویم که خیلیها که میتوانند در جمع عمومی صحبت کنند این توانایی را دارند که هیجانِ جمع را در دست بگیرند. این باعث دور شدن از عقلانیت میشود. و این میشود که حرفهای تخصصی در جمعهای عمومی از افراد عادی، بسیار غیر تخصصی و آبکی از آب در میایند که اصلاً هم نمیشود به آنها استناد کرد. این از من به شما نصیحت که، در جمع افراد عادی هرچه میتوانید کمتر سخن بگویید. بروید بینید چقدر حدیث درمورد کم سخن گفتن آمده است. تکیه احادیث هم بر این است که: «سخن نگویید و در امان بمانید»؛ یعنی اگر سخن گفتید و نتوانستید حق مطلب را ادا کنید و به قولی بد دفاع کردید آنوقت است که در اصل مقصرید و در پیشگاه خدا باید جواب پس بدهید. بد دفاع کردن عیناً گل به خودی زدن است! مطمئن باشید در اسلام اصالت با سکوت در این نوع جمع ها است. اصلاً همیشه اصالت با سکوت است مگر خلافش ثابت شود. دوّم اینکه آیه صریح قرآن است که میگوید «نگویید آنچه نمیدانید». بگذارید این یک ملاک باشد. اگر شما آنچه نمیدانستید نگفتید، پس شما دفاع جانانه ای کردید و تو دهنی محکمی زده اید به آنهایی که نمیدانند و میگویند. اگر نمیدانستید و نگفتید، آنوقت است که وقتی چیزی میگویید، دیگران مطمئن میشوند که حداقل مقداری درباره اش میدانید. سوّم هم اینکه برای یک مسلمان، اصالت با این است که وقتی کسی چیزی گفت یعنی درباره موضوع میداند و گفته است مگر اینکه خلافش ثابت شود. پس: 1- ما چیزی نمیدانیم مگر خلافش ثابت شود. 2- ما چیزی که میشنویم درست است مگر خلافش ثابت شود. اگر هر مسلمان این دو گزاره را انجام دهد، دیگر در دنیای اسلام سخن بی ربط گفته نمیشود و نیز سخن بی ربط شنیده نمیشود.
پی نوشت: 1- جمعهای گفته شده، منظور جمعهای کوچه بازاری و جمعهای عادی است نه جمعهای تخصصی. بنده هم در جمعهای تخصصی راحت میتوانم صحبت کنم چون فضای آنجا غالباً متفاوت است. 2- همیشه سعی میکنم وقتی چیزی میگویم، اوّل ببینم خودم هم اجرا میکنم؟ مثلاً همین چیزی که نوشتم آیا اشتباه بوده یا خیر یا کلاً فضای وبلاگم جایی برای گفتن حرفهای اشتباهِ من است؟ آنچه به نتیجه رسیده ام این است که من سعی میکنم درست ترین حرف را بزنم ولی بالاخره اشتباه هم قطعاً کرده ام منتها اینجا فاقد فضای هیجانی است. برای خوشایند دیگران هم نگفته ام. من آنچه میگویم ممکن است اشتباه هم باشد لکن در اینجا که به نظرم فضا تخصصی است، اگر هم حرف اشتباهی زده باشم، آنقدر بد نیست چرا که باعث میشود افراد متخصص با نظراتشان بنده را متقاعد به اشتباه کردنم بکنند. 3- البته ممکن است همه اینها اشتباه باشد! ولی سعی کرده ام درست ترین را بگویم! 4- برخی هستند که هم میدانند و هم منطق دارند و هم میتوانند بر هیجانات و احساسات جمع غالب شوند، پس اینها اگر نگویند باید جوابگو باشند، چرا که میتوانستند بگویند و نگفتند.
خود را در غم رفتنت دلداری میدهم:
آقا قرار است بیاید...
در غم از دست دادن آیت الله العظمی، حاج آقا مجتبی تهرانی
به مناسبت سالروز 9 دی. اگر غفلت کنیم همین سبزیها (که در تصویر شرحشان آمد) به پشتوانه امریکا آن نقش زیبا را از پرچممان میربایند. امریکا و غرب از ایران و از این نظام زخم خورده هستند. سر این همسایگانمان که ازشان زخمی نخورده بودند دیدی چه بلایی آورده اند؟ آنوقت ببین سر ایرانِ ما چه بلایی میخواهند بیاورند! بغض و کینه دشمن کم نیست. غفلت نکنیم.
سالروز 9 دی را به رهبرمان تبریک میگویم. پیروزی بزرگِ «صبر» بود.
دوستان را هم یک دعوت ساده میکنم به فکر کردن. ببینید رهبرمان چقدر زیبا 9 دی را یک «برند» کرد. یاد بگیرید. با اینکه شاید اتفاقات 9دی خیلی طبیعی بوده باشد. بالاخره یک واکنش طبیعی مردم بود به 8ماه سختی. اما رهبرمان چه خوب توانست این روز را «برند» کند و بعد، فتنه تمام شد. فتنه از یک برند به نام «9دی» شکست خورد. همین...
پی نوشت: این گراف را در پاییز 88 طراحی کردم. سال کنکورم بود. نمیتوانستم به خاطر کنکور پشت گوش بیاندازم. آخرش هم نتوانستم. خدا را شکر که طراحی کردم. در آن فضای عجیب غریب، بازخورد خوبی داشت...
خزان چون روی تو بدید بهار شد
پی نوشت: به دوستانم توصیه میکنم فیلم عدد "Pi" را ببینند. در گوشه وبلاگ لینک imbd آن هست برای کسب اطلاع. فیلمی است سیاه سفید و سخت فلسفی. در فیلم جمله ای کلیدی دارد با این مضمون که: «مادرم همیشه به من میگفت مستقیم به خورشید نگاه نکن، خون دماغ میشی. ولی من به حرفش گوش نکردم.» پس از طی داستان در آخر به این نتیجه میرسد که مادرش راست میگفته است: «نباید به مستقیم به خورشید نگاه کرد.» فیلم را برای اهل تفکر توصیه میکنم. فیلم محصول سال 1998 امریکاست. من هم به سختی توانستم دانلود کنم. دریافت کردنش مشتاق میطلبد. آن چیزی که باید بدانید این است که در این داستان فلسفی: «خورشید، نماد حقیقت است.»
جای شما خالی امروز تو مسجد دانشگاه مختصری پای صحبت های آقای قرائتی نشستم. بحث از ضریح امام حسین (ع) هم شد. گفتن مدتیه یک سری زمزمه هایی میشه که یا از طرف وهابیونه، یا شایدم شیعه هایی که براشون سوال پیش اومده، که این ضریح هنوز متبرک نشده چرا شهر به شهر میگردوننش!؟ بنده هم که دقیقاً همین سوال برام پیش اومده بود هم کنجکاو شدم جواب رو بگیرم و هم خودم رو جمع و جور کردم که جانا سخن از زبان وهابی ها میگفتم!
جواب قرآنی بود. در سوره ی حج خدا شتر هایی را که حجاج برای قربانی با خود میبرند از شعائر الهی میدونه.1 آقای قرائتی گفتن این شتر هنوز مکه نرفته، صاحبش هم هنوز حاجی نشده ولی به عنوان شعائر الهی شهر به شهر میگردوننش تا همه ببینن. تموم شد! به قول خودشون دیگه هیچ وهابی ای (!) هم نمیتونه هیچی بگه!
حالا من کاری ندارم که این همه طلا و نقره واسه ی ضریح لازمه یا نه...
1- «وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَکُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ؛ شترهاى چاق و فربه را (در مراسم حج) براى شما از شعائر الهى قرار دادیم» (حج /36)
پی نوشت: «و لا تقف ما لیس لک به علم إن السمع و البصر و الفؤاد کل أولـئک کان عنه مسـولا؛ و پیروی مکن از چیزی که برای تو نسبت به آن علم و یقین نیست! چون در روز قیامت، گوش و چشم و قلب، تمام اینها از آن پیروی ظنی بازخواست می شوند، و مورد محاکمه و مؤاخذه قرار میگیرند» (اسراء/36).
این آخرین زیارتمان است. دوباره از آخرین سراشیبیای که با اتوبوس پایین میآمدیم همهی آن اندوههای بار اوّل سراغم آمد. حالا در مسجد نشستهایم. روبرویِ رکنِ عراقی و پشت به باب فتح. از اینجا هم ناودانِ طلا را میبینیم و هجر اسماعلیل را و هم حجرالاسود و دربِ کعبه و مقام ابراهیم را و هم آن غولِ شاخدار را. همه در یک صحنه جمعاند. یک صحنهی کامل و جامع از کعبه. روی زمین نشستهایم به کعبه نگاه میکنیم، که گناهان را میآمرزاند. روبرویِ این رکن که نماز میخوانی، نمیفهمی برایِ کعبه سجده میکنی یا آن غولِ شاخدار؟ مدام حواسِ آدم را پرت میکند. هوا مثل همیشه صاف است و آرام. صدایِ جیغ و گریهی کودکان از دور و نزدیک موسیقیِ زمینه است. البته بعلاوهی یک ولولهی آهسته و همیشگی که از طوافِ جمعیت ناشی است. پنکههای چسبیده به دیوار و سقف، به حدّ اعلایِ توانِ خود کار میکنند. هوا خنک است. ساعت دو بامداد است و قرار است پنجِ صبح از مکّه خارج شویم. ولی مگر دِلِمان میگذارد برویم؟
دو سه روزی به فکر بودیم که آب زمزم به ایران بیاوریم. امّا مدام عقبش انداختیم. امروز روز آخر است و دیگر عقب انداختن ندارد. همین شد که به تقلّا افتادیم. اوّل از این و آن سراغِ دبّه گرفتیم. بالاخره آدرسمان دادند به بقّالی روبرویِ هتل. چون اکثر مسافرانِ مکّه آب زمزم را دبّهای به کشورشان میبرند، اکثرِ بقّالیها دبّه میفروشند. دبّههای سفیدرنگِ پنج یا ده لیتری با درپوش قرمز. دو تا ده لیتری گرفتیم با دو تا کیک و شیر کاکائو و یک چیپس، جمعاً بیست ریال. احتمالاً هر دبّه شش ریال است. دبّه که خریدیم با اتوبوسهای قرمز به سمتِ مسجدالحرام راه افتادیم. دور و بر مسجد از لباس ارتشیها پر بود. احتمالاً گارد امنیتیاند برایِ نماز جمعه. اینجا هم مانند ایران، اطرافِ نمازِ جمعه را قُرُق میکنند. از سمتِ غولِ شاخدار که رفتیم، پشتِ کوه ابوقبیس، جایی به نام «سبیل زمزم» بود. آب زمزم را لولهکشی کردهاند تا آنجا و برایِ استفاده، شیرِ آب گذاشتهاند. ما هم دبّههایمان را پُر کردیم و بازگشتیم. بیست کیلوگرم آب. بسیار خسته شدیم. اوّل تنهایی هر دو دبّه را میبردم امّا یاسمن هم میخواست کمک کند که از اواسطِ کار یکی را گرفت. مدام میایستادیم و خستگی در میکردیم و دوباره راه میافتادیم. با اینکه از سبیل زمزم تا پارکینگِ اتوبوسها راه زیادی نیست امّا چندینبار اینکار را انجام دادیم. مقداری از راه را که آمدیم، عربِ مسلمی دید یاسمن ناراحت است. کمک آمد و دبّه را از او گرفت و تا خودِ اتوبوس آورد. هرچه خواستم تشکّری کنم و اجری بدمش قبول نمیکرد. بندهی خدا آدم خوبی بود. به اصرار توانستم مقداری از خجالتش بیرون بیایم.
کاروان قبل از صبحانه برنامهی بازدید از اطراف مسجدالحرام گذاشته بود. خستگی امانمان نداد و نرفتیم. انگار کوه ابوقبیس بردهاند و شعب ابیطالب و خانههای مخروبه را نشان دادهاند؛ و محلّ تولّد پیامبر که الآن کتابخانه است. بعد از صبحانه هم برنامهی خاطرهگویی بود که قصد نداشتیم شرکت کنیم. میخواستیم مسجد برویم؛ امّا چون با آقای رضایی در رابطه با نقّاشیها کار داشتم به مجلسشان رفتیم. اوّل مردی میانسال، با قدّی متوّسط، ریشی کوتاه و چهرهای موجّه بر کُرسی خاطرهگویی نشست و شعری از جامی درباره حجّ خواند. جمالی نامی بود و گفت دوستش که در تلویزیون برنامهی مشاعره دارد به وی سفارش کرده که این شعر را بخواند. بندهی خدا خوش برخورد نشان میداد. آرام و متین بود و صدای خوبی هم داشت. اکثراً پیرهنش روی شلوار است و گاهی هم چفیه را روی دوشش میدیدم. او مسئولِ برنامهی خاطرهگویی است. از حرفهایش برمیآمد که قبل از برنامه هیچ خاطرهای به دستش نرسیده. من هم از سفرنامهام چیزی بهاش نگفتم چرا که به نظرم فضایِ این سفرنامه جدای از حال و هوایِ کاروان است. مانند باقی سفر دفترچهام در دستم بود و ورق میزدم که آقای جمالی دید و ازم خواست که خاطرهای بگویم. امّا طفره رفتم. به دو دلیل. یکی اینکه در اینجور جمعها باید از احساسات سخن گفت تا حضّار به حُزنی وارد شوند و لذّتی برند. امّا من نه در نوشتن و نه در حرف زدن، این را بلد نیستم. و دیگری اینکه میخواستم شنونده باشم تا گوینده.
با اتوبوس رفتیم زیارت دوره. اوّل کوه ثور. در جنوب مکّه. در راه خیابانها را نگاه میکردم. خیابانها بسیار شیبدار و شهر پر از تونل. زمینِ چمن هم پیدا میشود. غار ثور در نوکِ کوه ثور است. آخوندمان در پای کوه ایستاد به توضیح دادن. پیامبر در شبی که مجبور به هجرت شد به این غار پناه آورد. یثرب یا مدینه در شمالِ مکّه است امّا پیامبر برایِ احتیاط به جنوب آمد و در غار ثور پنهان شد. دشمنان میدانستند پیامبر جایی جز یثرب ندارد که برود و نیز حدس میزدند که پیامبر برای گمراه کردنشان به جنوب میرود پس عربی طمّاع توانست از روی بو و نشانهها بفهمد که پیامبر به این غار آمده است. تا ورودی غار آمدند. با خود فکر میکردم که این اعراب چقدر باهوش بودهاند. امّا همهی هوششان با زیرکی دیگری خنثی میشود. تنها با یک عنکبوت و یک پرنده! اینجا هم مانند مدینه، دستفروشها گُله گُله روی زمین روییدهاند. امّا چند قلم جنس به اجناسشان اضافه شدهاست. یکی شتر است! البته نه برای فروش، بلکه برای عکس یادگاری و احیاناً شترسواری. و دیگری کتابچهای است از عکسهای رنگیِ مربوط به اماکن مذهبی-تاریخیِ مکّه. مانندش را در مدینه خریدم؛ که عکسهای مدینه را داشت. این را هم که عکسهایِ مکّه را داشت به 10ریال خریدم.
صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمیاش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقهی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کردهاند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی مینشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف میکنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف میکردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشهای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازههای پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر میآیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل میکنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشهای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلیها پر از پوکههای نوشابه و آبمیوه و قهوه و ... بود. این وهابیها که نمیتوانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کردهاند که میتوانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابیها دشداشه میپوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کونگشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودیهای وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق طلبمان.